رمان ماه تابانم پارت ۷۰

4
(18)

 

 

با خنده سمتم اومد و لپم و کشید

-چه خجالتیم میکشه کوچولو

 

-اوم باید برم سرکارم فعلا

 

و سریع از کنارش رد شدم ولی رد خنده رو تو صورتش دیدم.

 

بعد از کلی اموزش دیدن با خستگی تمام به صندلی تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم

به راننده زنگ زدم که دنبالم بیاد

 

مشغول جمع کردن وسیله هام بودم که در اتاق به صدا در اومد

-بفرمایید

 

در باز شد و امیر وارد شد

-سلام آترین میاد دنبالت؟

 

-نه

 

-پس بپر پایین ببرمت

 

تا خواست بره بیرون سریع گفتم:

-نه مرسی آترین برام راننده گرفته

 

ابروی بالا انداخت و بعد سری تکون داد

 

منم بعد از نگاه کلی به اتاق کارم ازش بیرون اومدم با منشی خدافظی کردم و از شرکت بیرون زدم

 

سوار ماشین شدم و سمت خونه رفتیم

وارد خونه که شدم برق ها خاموش بود و نشان میداد که آترین هنوز نیومده

 

برق هارو روشن کردم و درحالی که شماره آترین و میگرفتم سمت اتاقم رفتم

 

بعد از چند بوق با شنیدن صداش لبخندی زدم

-الو جانم تابان؟

 

-سلام عزیزم کجایی؟

 

-نیم ساعت دیگه خونم غذارو داغ کن باهم بخوریم

 

باشه ای گفتم و گوشی و قطع کردم

 

بعد از عوض کردن لباسام طبقه پایین رفتم و مشغول گرم کردن غذا شدم

 

سالادم کنارش درست کردم که صدای در اومد

 

آترین همراه شیرینی وارد خونه شد که با ذوق سمتش رفتم

-سلام خسته نباشی

 

-سلام قند عسل ممنون شمام خسته نباشی

با کلمه ای که بهم گفت قند تو دلم آب شدو با کنجکاوی به شیرینی اشاره کردم

 

-مناسبتش چیه اقا آترین؟

 

-اومم شرط داره

 

-چه شرطی؟

 

-یه ذره از عسلم و بدی بخورم

 

با تعجب بهش نگاه کردم که دستشو گذاشت پشت کمرم و منو به سمت خودش کشوند و لباشو رو لبام گذاشت

 

دستم و دور گردنش حلقه کردم و خودم بهش چسبوندم اونم پر حرارت لبام میبوسید

با نفس نفس از هم جدا شدیم

-اومم چه عسل خوشمزه ای من تو خونه دارم

 

از حرفش خجالت کشیدم و سرمو پایی انداختم که باخنده لپم و کشید

 

 

 

 

-چه خجالتیم میکشه

 

برای اینکه بحثو عوض کنم دوباره به شیرینی اشاره کردم

-ای بابا آترین بگو موضوع چیه مردم از فضولی

 

اخم کمرنگی کرد

-دور از جونت خانم خانوما

 

و در ادامه گفت:

-این شیرینی به مناسبت ترک جدیدمه که پخش شد

 

با ذوق دستام و بهم کوبیدم و پریدم تو بغلش

-وای آترین چقدر خوشحالم برات زود برام پلی کن بشنوم صدای قشنگ آترینمو

 

با خنده رو لپم و بوسید و گوشیش و از جیبش دراورد

با عشق به صدای قشنگش گوش میدادم و تو دلم هزاربار خدارو بخاطر داشتن همچین مردی تو زندگیم شکر میکردم

به خودم که اومدم قطره اشک روی گونم و پاک کردم و با لبخند گفتم:

-خیلی قشنگ بود آترین

 

-مرسی عزیزدلم. بیا بریم شاممون بخوریم که خیلی گرسنمه

 

-کجا کجا؟ اول پاشو برو لباساتو عوض کن دست و صورتتو بشور بعد بیا شام.

لبخندی زد و سمت اتاقش رفت منم وارد اشپزخونه شدم و میزو چیدم

-دست شما درد نکنه

 

-نوش جونت عزیزم

بعد از خوردن شام به اتاقم رفتم تا درس بخونم.

انقدر درگیر درسام بودم که با گردن درد سرم و بالا اوردم و به ساعت نگاه کردم

باورم نمیشد که چهار ساعت بکوب داشتم درس میخوندم. با خستگی زیاد از جام بلند شدم و روی تخت دراز کشیدم

 

یه هفته ای از اون شب که آترین آهنگ جدیدش بیرون اومده بود گذشت و ما به جشنی که دوستاش براش گرفته بودن رفتیم

 

بعد از اون اتفاق خاصی نیفتاد و فقط دانشگاه و کار بود تو این یه هفته من خوب کارم و یاد گرفتم و خودم به تنهایی از پسش بر میومدم

 

 

 

 

تو خونه مشغول تمیزکاری بودم که صدای زنگ اومد به سمت ایفون رفتم و با دیدن قیاقه مری اخمامو توهم کردم

-بله بفرمایید

 

-منم مری

 

-فقط آترین خونه نیست اگه باهاش کار داری

 

-نه با خودت کار دارم

ابرو بالا انداختم براش درو باز کردم

در ورودی هم باز کردم که وارد شد

-سلام

 

-سلام مشکلی پیش اومده؟

 

-بزار بیام تو میخوام باهات صحبت کنم

سری تکون دادم و از جلوی در کنار رفتم که وارد شد روی مبل نشست و من سرپا نگاهش میکردم

-چیه نمیخوای بشینی؟

 

روی مبل روبه روش نشستم و منتظر نگاه کردم:

-خب میشنوم.

 

-ببین خودت از علاقه من نسبت به آترین خبر داری ، بحث امروز و دیروز نیست بحث چهار پنج سال دوست داشتنه..

قبل اینکه تو بیای من خیلی بیشتر با آترین صمیمی بودم طوری باهم فاب بودیم که حتی شب ها کنارش میخوابیدم..

 

با شنیدن جمله اخرش سرگیجه بهم دست دادو بقیه حرفاشو نشنیدم که از جاش بلند شد

-اینو نگفتم که حالت بد شه، بلکه گفتم که بدونی هیچکس اندازه من آترین و دوست نداره و مطمئن باش بدستش میارم

 

من اصلا متوجه حرفاش نبودم و فقط به این فکر کردم که آترین به من دروغ گفته بود

 

خواست سمت در بره که باز برگشت و ادامه داد:

-با گفتن حرف هام به آترین چیزی بدست نمیاری بلکه بیشتر ازش فاصله میگیری پس بهتره سکوت کنی

 

تمام جمله هاشو با بی رحمی زد و بدون توجه به حال خراب من ا۹ز خونه بیرون زد.

 

حس و حالم پریده بود و فقط به نقطه نامعلومی خیره بودم نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای چرخیدن دستگیره در به خودم اومدم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
good girl
good girl
1 سال قبل

یه پارت دیگه تو رو خدااا

زهرا علیپور
1 سال قبل

الان اینم ب ارتین نمیگه چرا این دخترای تو رمانا انقدر سادن اخه:/

ثنا
ثنا
1 سال قبل

خیلی بیشرف این مری ،ارتینم که دروغ گفت فقط مونده این وسط اون تابان بدبخت

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x