رمان ماه تابانم پارت ۷۵

4
(21)

 

 

 

تابان

با درد که تو سرم پیچید چشمامو اروم باز کردم چند باری پلک زدم تا بتونم قشنگ اطراف و ببینم

به دستم نگاه کردم که به سرم وصل بود

کمی فکر کردم تا همه چی مثل فیلم از جلو چشمم رد شد

دروغایه آترین، قرارش با مری تو رستوران و امروز صبح تو خونه که…

با یاداوری اون لحظه ها قلبم درد گرفت با اینکه خودم با چشمای خودم دیده بودم ولی باز باورم نمیشد که آترین، آترین من با من اینکارو کرده باشه

 

قطره اشکی از گوشه چشمم چکید با صدای دستگیره در سریع اشکم و پاک کردم و چشمام و بستم

صدای قدماشون میومد که داشتن بهم نزدیک میشدن

-اقای دکتر چرا بهوش نمیاد خیلی وقته از هوش رفته

 

-عادیه چون زمینه بیماری قلبی هم داشته با شک عصبی که امروز بهش وارد شده به این حال افتاده نهایتش تا یک ساعت دیگه بهوش میاد.

 

-پس من برم یه چی براش بخرم که بیدار شد گشنه نمونه

 

-اره پسر برو

با رفتنشون به بیرون از جام بلند شدم حالا که آترین نیست بهترین زمان برای رفتن بود طوری میرفتم که حسرت دیدنم به دلش بمونه

سرم از دستم کشیدم که خون ازش بیرون اومد ولی برام مهم نبود به اطراف نگاه کردم تا گوشی چیزی پیدا کنم ولی نبود

دستمال کاغذی روی زخمم گذاشتم و سمت در رفتم

به اطراف نگاه کردم وقتی دیدم سالن خالیه ازش بیرون زدم

طوری که کشی شک نکنه اروم و بی صدا از بیمارستان خارج شدم

به اطراف نگاه کردم به اولین اقایی که رسیدم صداش زدم

-سلام اقا میتونم با تلفنتون یه زنگ بزنم

 

مرد سیاهپوش که معلوم بود اصیل آمریکاییه با مهربونی گوشیش و بهم داد تا به امیر زنگ بزنم تنها کسی که حتی با بدی که بهش کردم هیچوقت تنهام نذاشت

شماره امیر و گرفتم و دم گوشم گذاشتم

بعد از چند بوق بلاخره جوابمو داد:

-الو

 

بغض کرده اسمش و صدا زدم

-امیر

 

-تابان؟…تابان خودتی؟

 

-اره امیر منم تابان میتونی بیای دنبالم؟

 

-اره چرا نتونم کجایی تو؟

 

به اطراف نگاه کردم اینجارو نمیشناختم برای همین از مردی که گوشیشو ازش گرفته بودم ادرس و پرسیدم و به امیر گفتم.

 

از اقاعه تشکر کردم و گوشیش و بهش برگردوندم.

روی جدول پشت بیمارستان نشستم و غرق در فکر شدم اینکه من تو این شهر بدون آترین چیکار میتونم بکنم؟اصلا من خودم بدون آترین چه کاری از دستم بر میاد که بکنم؟

 

قطره های اشک باز مهمون چشمام شدن بی رحمانه روی گونه هامو خیس میکردن

 

 

 

با صدای بوق ماشینی سرم و بالا اوردم که با امیر چشم تو چشم شدم سمتش رفتم و صندلی جلو نشستم که با نگرانی بهم ذول زده بود

-چیشده تو رو تابان حالت خوبه؟چرا رنگت پریده

 

با بی حسی نگاهش کردم

-از اینجا برو

 

وقتی دید جواب سوالاشو نمیدم ماشین و حرکت داد و شروع کرد به رانندگی

-برو سمت خونمون

 

-باشه گلم حالت خوبه؟

 

سمتش برگشتم و بدون اینکه جوابشو بدم گفتم:

-ببین من میرم خونه تو دم در باش اگه آترین اومد برو دم خونه مشغولش کن تا من وسیله هام و جمع کنم بیام بیرون

 

با چشمایی که نزدیک بود از کاسه در بیان بهم نگاه کرد که ادامه دادم

-اولا جلوتو نگاه کن به کشتنمون ندی دوما میخوام دیگه مستقل زندگی کنم امشب میرم هتلی جایی از فردام فرم پر میکنم برای تحویل خونه چون شهروند اینجا شدم و بهم خونه میدن

 

-حالت خوبه تابان؟سرت به جایی نخورده؟چت شده خو بهم بگو

 

-نمیخوام فعلا راجبش حرف بزنم بهم کمک میکنی یا تنهایی اینکارارو انجام بدم؟

 

وقتی جدیت نگاهم و دید سرشو تکون دادو نفس عمیقی کشید

تو کوچه وایساد که من پیاده شم و سمت خونه رفتم

اه لعنتی کلید نداشتم با یاد اوری بمب بست کنار خونه سمتش رفتم وقتی ماشین و اونجا دیدم نفس راحتی کشیدم و سمتش رفتم

 

پام و روی بدنه ماشین گذاشتم و دستم و دو طرف دیوار گذاشتم که صدای ماشین در اومد

تا قبل اینکه کسی برسه با دست زخمیم خودم و بالا کشیدم و پریدم تو حیاط سمت در رفتم و بازش کردم

با دیدن خونه چشمام پر از اشک شد

به روی مبل نگاه کردم همونجایی که آترین و مشغول عشق بازی دیدم

قطره اشکمو با پشت دستم پاک کردم و سمت طبقه بالا دویدم

 

چمدونم و از زیر تخت برداشتم و بعد از ور داشتن چند تا دونه لباس و کتاب های دانشگاهم و مدارک وسیله های شخصی زیپشو بستم

با لبخند غمگین گیتاری که برایان برام خریده بودم کنار چمدونم گذاشتم

بعد از عوض کردن لباسایه کثیفم با لبلس مناسب برگه کاغذی برداشتم و با بغضی که تو گلوم بود اخرین حرفام و برای تنها عشق زندگیم نوشتم

با تک تک کلمه هایی که تو کاغذ مینوشتم جونم در میومد و سیل اشک بود که گونمو نوازش میکرد

 

 

سلام آترین عزیزم، تک تک این کلمه هارو نه از کینه و نه از نفرت بلکه از عشق و غم مینویسم تو انقدر تو زندگی به من کمک کردی که حتی اگر بخوامم نمیتونم بذر نفرت از جانب تو تو قلبم بکارم چون درخت مهربونی و خوبیت تو جای جای قلبم شاخه داده

من امروز میرم، میرم تا نه سرباری برای تو و حس مسئولیت پذیرت باشم بعد من با هر کسی که احساس میکنی نه از روی ترحم بلکه از روی عشق میتونی کنارش باشی و همدم روز و شبش باشی بمون

من برای تو هرجایه دنیا که باشم آرزوی خوشبختی و دعای خیر میکنم

ولی از حالا راه منو تو جداست

دنبالم نیا با تمام حسی که بهت دارم دیگه نمیخوام ببینمت.

ممنون ازت آترین عزیزم.

 

نامه ای که سعی کردم جوری بنویسم که حس ضعیف بودنم نشون داده نشه با قطره های اشکی که روش ریخته شده بود نابود شد

ولی من نه وقتش و داشتم که عوضش کنم و نه حوصله اشو

انقدر گریه کرده بودم که به هق هق افتادن و نفس کم اوردم.

برگه رو روی تخت گذاشتم و گیتار روی شونه ام انداختم بعد از گرفتن چمدون نگاه اخر به اتاقم انداختم اتاقی که همه ی این سال ها بهترین روزهام و توش گذرونده بودم

سریه ازش خارج شدم و طبقه پایین رفتم یه نگاه دیگه به کل خانه انداختم

-دلم برات تنگ میشه

با چونه لرزون در خونه رو بستم و ازش خارج شدم

با دقت به اطراف نگاه کردم که با دیدن ماشین آترین که وارد کوچه شد درو بستم

استرسم گرفته بود با گوشی شماره امیرو گرفتم که بعد چند تا بوق جوابمو داد

-الو امیر آترین پیچید تو کوچه ماشین و بیار داخل این بمب بسته تا من از دیوار بیام تو خودتم پیاده شو وسیله هارو ازم بگیر زود باش

 

-از دست تو تابان

گوشی و قطع کردم و سمت دیوار دویدم

باشنیدن صدای ماشین امیر چمدونم و کشیدم بالایه درخت و خودمم رفتم روش

به کوچه نگاه کردم که امیر به من نگاه میکرد

اول چمدان و گیتارو دستش دادم بعد خودم و روی دیوار کشیدم

میخواستم پام و بزارم رو ماشین بیام پایین که با شنیدن کلید داخل دروازه خودم و پرت کردم که امیر محکم منو تو بغلش گرفت

 

چشمام و بسته بودم وقتی خیالم راحت شد نفس عمیقی کشیدم و چشمام و باز کردم

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x