رمان ماه تابانم پارت ۷۶

4.2
(18)

 

 

نفس عمیقی کشیدم و چشمام و باز کردم که صورت امیر تو پنج انگشتی خودم دیدم تا به خودم اومدم از بغلش دراومدم و خودم درست کردم

-چیزه بهتره بریم الان میبینه نیستم میاد دنبالم

 

سرشو تکون داد و وسیله هارو تو ماشین گذاشت منم سوار شدم

-کجا میخوای بری تابان؟

 

-ببرتم هتل از فردا میفتم دنبال کارایه خونه

 

-اگه نارحت نمیشی بیا خونه ما

 

اخمی کردم

-نه ممنون جلو یه هتل نگه دار من خودم از پس خودم بر میام

 

-باشه باشه نارحت نشو من یه خونه دیگه دارم نزدیک دانشگاهتم هست مناسبه خودم نمیرم اونجا اصلا بیا یه مدت اونجا باش تا کارای خونت اوکی شه نظرت چیه؟

 

تو فکر رفتم پیشنهاد بدی نبود حداقل از در به دری بهتر بود

 

-باشه مرسی

 

لبخند پیروز مندی زدو مسیرشو عوض کردم

یک ساعت بعد جلوی برجی نگه داشت:

-بریم بالا من خونه رو نشونت بدم بعد میرم

 

سری تکون دادم که همراه هم از ماشین بیرون زدیم که امیر وسیله هامو با خودش اورد

سوار اسانسور شدیم که طبقه یازدهم زد

سرم و به دیوار تکیه دادم و چشمام و بستم

وقتی اسانسور وایساد ازش بیرون اومدیم

 

امیر جلو تر از من رفت تا درو باز کنه بعدش کنار وایساد تا اول من وارد بشم

 

یه نگاه به کل خونه انداختم که با تم زرد و طوسی بود و کلا برای زندگی یه خانواد چهار نفره هم جا بود چه برسه برای من که یه نفرم هرچند دیگه نمیخوام سربار کسی باشم باید کم کم مستقل بشم

 

امیر بعد از توضیحات راجب خونه رفت و من وسیله هام و تو کمد اتاقی که الان برای من شده بود چیدم

گوشیمو برداشتم که با دیدن+70 تا تماس از آترین چشمام گرد شد

پیاماشو دونه دونه خوندم که نوشته بود

-کجا رفتی تابان؟

-تابان مرگ من جواب بده

-بخدا دارم از نگرانی سکته میزنم بیا برات توضیح میدم

-جوابمو بده بزار برات توضیح بدم تابان

 

قطره اشکی از چشم چکید و بدون اینکه بقیه پیاماشو بخونم سیم کارت و از گوشیم دراوردم و تو کیفم پرتش کردم

 

حتما باید برای خودم سیم کارتم بخرم

از فردا هم باید بیفتم دنبال کار خونه و انتقالی دانشگاه

حتی باید یه کار دیگه پیدا کنم چون محل کارم و آترین میدونست.

در واقعه آترین همه چیه منو میدونست از ریز و بم زندگیم خبر داشت اونوقت من؟هیچی من هیچی نبودم

دستم و روی صورت خیسم کشیدم و بلند شدم تا حموم کنم

 

از حموم که بیرون اومدم بعد ازخشک کردن تنم لباس پوشیدم.

 

 

 

 

 

خواستم موهام خشک کنم که صدای زنگ در اومد با تعجب سمتش رفتم و از توی چشمی قیافه امیر و دیدم

درو باز کردم که با دستای پر از وسیله اش مواجه شدم

-این خونه خیلی وقته توش کسی نیومده برای همین هیچی نداره حتی روی وسیله هاشم خاک گرفته واست وسیله گرفتم که اگه خواستی تمیز کنی

 

سری تکون دادم کنار رفتم تا داخل بیاد

اول از همه سمت اشپزخانه رفت که منم پشت سرش رفتم و به اپن تکیه دادم

امیر دونه دونه وسیله هارو تو یخچال وکمد میچید

وسیله های شوینده رو بالا گرفت و اشاره کرد

-اینارو اینجا میزارم یادت باشه

 

بدون هیچ حرفی سری تکون دادم که از همراه ظرف غذایی سمتم اومد

-اینم غذای امشبت میدونم حال و حوصله کار کردن نداری پس این و بخور

 

لبخند غمگینی زدم و بازم بدون هیچ حرفی سر تکون دادم

-خب من برم دیگه کار داشتی بهم زنگ بزن تو هر تایمی . درم تا از چشمی نگاه نکردی برای هیچکس باز نکن محافظم برات میزنم که خیالت راحت باشه فعلا کار نداری

 

حرفاشو تایید کردم

که سمت در رفت

-امیر

 

برگشت و نگاهم کرد

-مرسی بابت کمکت جبران میکنم

 

لبخندی به حرفم زد

-قابل نداره خانم کوچولو شما با خندیدنت جبرانش میکنی شاد باش

 

با لبخند سر تکون دادم که بعد از خدافظی از خونه بیرون رفت

از صبح هیچی نخورده بودم برای همین خیلی گرسنه بودم ظرف غذا رو باز کردم با دیدن کوبیده ذوق زده شروع به خوردن کردم

 

بعد از غذا وسیله هارو جمع کردم و سرجاشون گذاشتم سمت اتاق رفتم

 

روی تخت دراز کشیدم فکرم پر کشید سمت آترین اصلا فکرشم نمیکردم یه روزی مجبور باشم بزرگترین دلیل زندگیم و بخاطر خودش و خوشبختیش ول کنم

 

من دختر حسودی بودم، من آترین و برای خودم میخواستم ولی نشد..نخواست..اصلا نمیدونم خواست یانه ولی هر چی بود من چیزی و امروز دیدم که از داخل خورد شدم خار شدم و دیگه هیچ حسی نسبت به هیچ چیز نداشتم

اصلا نمیدونستم این اشک هام چرا امروز تمامی نداره یعنی قراره تا اخر عمرم هر وقت اسم آترین تو مغزم اکو بشه من گریه کنم؟

صورت خیسم و روی بالش فرو کردم و بخاطر خستگی زیادم از این حجم از اتفاقات به خواب رفتم

 

 

آترین

با خوندن نامه دنیا رو سرم خراب شد برای اولین بار از حجم بغضی که به گلوم وارد شد گریه کردم و شونه هام لرزید نامه ای که از قطره های اشک روش معلوم بود که تابانم چقدر بی تاب شده و اذیت.

 

ولی بیشتر از همه اینا نگرانش بودم این وقت شب کجا رفته انقدر به گوشیش زنگ زدم و پیام دادم ولی هیچی به هیچی

از جام بلند شدم و از خونه بیرون زدم و سوار ماشین شدم

به اطراف خوب نگاه میکردم و در عین حال به گوشیش زنگ میزدم بعد یکی دو ساعت گشتن تمام اطراف جلو خونه ترمز زدم

برای بار هزارم شمارش و گرفتم که با شنیدن صدای ضبط شده ای که میگفت مشترک مورد نظر خاموش می باشد تنها کورسوی امیدمم از بین رفت

-لعنت بهت آترین چرا تنهاشش گذاشتی لعنت بهت

لعنت بهت مری که زندگیمو داغون کردی

 

با صدای زنگ گوشیم به امید اینکه تابان باشه سریع نگاهش کردم که با دیدن شماره علیرضا اخم پررنگی کردم

این عوضی چی از جونم میخواست

-چیه علیرضا؟

 

-سلام به تک داداشم

 

-علیک سلام حرفتو بزن حال و حوصله ندارم

 

-ای بابا داداش…با گل و شیرینی که هیچ خشک و خالیم نیومد فرودگاه استقبالم الانم اینطوری باهام رفتار میکنی؟

 

باشنیدن حرفش حس کردم تنم یخ زد

-تو اومدی کانادا؟

 

-اره عزیزم اومدم به برادر و نامزد سابقم سربزنم اجازه هست؟

 

محکم بهش توپیدم

-نه اجازه نیست همین الان گورتو گم میکنی ایران اینجا هیچکس منتظرت نیست دیگه هم نبینم بهم زنگ بزنی.

 

بعد بدون اینکه اجازه بدم زر مفت دیگه ای بزنه گوشی و قطع کردم ولی همچنان نگران تابان بودم

نکنه علیرضا پیداش کرده؟نکنه بلایی سرش بیاره؟

-اخ تابان اخ میموندی برات توضیح میدادم دیگه دختر این چه اراجیفیه تو ذهنت برا خودت بافتی اهههههه

 

عصبی مشتای محکمی به فرمون زدم که دستم درد گرفت ولی اهمیت ندادم.

از ماشین پیاده شدم و سمت خونه رفتم

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x