رمان ماه تابانم پارت ۷۸

4.6
(16)

 

 

برایان سمتم و اومد

-پاشو مرد خودتو جمع کن پیداش میکنیم

 

-چجوری برایان چجوری؟ از دیروز زمین و زمان و گشتم نبود ..اگه بلایی سرش اومده باشه چی ؟اگه کاری با خودش کرده باشه چی؟ چه خاکی باید تو سرم بریزم هان..

 

برایان بازوم گرفت و کمکم کرد روی مبل بشینم سرم و بین دستام گرفته بودم که با قرار گرفتن لیوان آب جلو صورتم سرم و بالا اوردم که با جیکوب روبه رو شدم که با اخم داشت به لیوان اشاره میکرد

نفس عمیقی کشیدم و لیوان ازش گرفتم

-من و تو میریم دنبال کارات تا گندی که زدی و جمع کنی برایانم پیگیر کار تابان میشه

 

به جیکوب نگاه کردم و سرم و به نشونه نه تکون دادم که با اخم خودش و جلو کشید

-با کی داری لج میکنی آترین با مال خودت یا مال رفیقات؟چرا حرف تو گوشت نمیره اگه با مری نرید جلوی دوربین و به ظاهر باهم خوب نشید رسما بدبخت میشیم

 

-جیکوب تابان اگه یه درصد احتمال پیدا شدنش باشه که من براش همه چیزو توضیح بدم اونم با پخش شدن مصاحبمون میپره بهتره که فیلم سیلی خوردن مری ببینه شاید برگرده

 

-بس کن آترین بس کن…من اجازه نمیدم خودتو مارو بدبخت کنی خیر سرم وکیلتم پس باید به حرفم گوش کنی به مری میگم بیاد اینجا و باهم سمت برج میریم درخواست بازدید کننده هم میکنیم و مصاحبه میگیریم ازتون… همین که گفتم فهمیدید

 

و با اخم کتش و تو دستش گرفت و روبه من ادامه داد

-بلند شو پسر داره دیر میشه

 

نفسم و پر شدت بیرون دادم و با حال خراب پاشدم

دست و صورتم و شستم خواستم باهمون لباسایه دیشب راه بیفتم که با اخم برایان و جیکوب روبه رو شدم

حقم داشتن اگه ابروی من میرفت و سهامم پایین میومد حقوق خیلی ها قطع میشد و این عین نامردیه باید درستش کنم برای همین کت و شلوار مشکی رنگم و پوشیدم و بعد از درست کردن موهام پیش بچه ها رفتم

برایان با دیدنم سوت زد:

-افرین این شد برید که گندی که زدی و درست کنید منم میگردم دنبال تابان

 

با یاداوری نبود تابان بازم قلبم فشرده شد که با کشیده شدن دستم توسط جیکوب از فکر در اومدم با بدترین حال ممکن همراهیش کردم

 

 

 

 

از دانشگاه بیرون زدم و نفس عمیقی کشیدم بلاخره بعد ده ساعت تونستم فرم انتقالیم و پر کنم خداروشکر پرفسور رابینسون مردی عاقل و بالغ بود و من شرایطم و براش تعریف کردم سریع قبول کرد

 

اولش که اومدم مطمئن بودم آترین میاد جلو دانشگاه و منتظرم میمونه حتی من حرفایی که قرار بود با دیدنش بهش بزنمم تو ذهنم ردیف کرده بودم ولی حالا چندین ساعته تو این دانشگاهم ولی هیچ خبری ازش نیست

 

سوار تاکسی شدم تا نامه دانشگاه رو حضوری برای دانشگاه جدیدم ببرم تا کارام زود تر انجام بشه و از درسام عقب نیفتم

ـــــــــــــ

 

هوا تاریک شده بود و من هنوز تو خیابون ها بودم درخواست خانه رو دادم و چون از طرف دانشگاه معتبرم درخواست دادم خیالم راحت بود که به زودی باهام تماس میگیرن همینجوری مشغول را رفتن بودم که با دیدن آترین توی تلویزیون بزرگ کنار خیابون وایسادم و با لبخند بهش نگاه کردم

داشت ترک جدید اهنگش و میخوند این ویدیو رو چندین بار دیده بودم

قطره اشکی از چشم چکید و با عشق به صدای زیباش گوش دادم

 

که یهو اهنگ قطع شد و مجری وسط سالن بزرگی شروع کرد به حرف زدن

راجب آترین حرف میزد که فیلمی ازش پخش شده بود با حالت مشکوک نگاهش کردم که در اخر دعوت کرد از آترین

 

همونجا گوشه خیابون وایساده بودم و داشتم نگاه میکردم صدای ماشین ها انقدر زیاد بود که نمیتونستیم گوش بدیم

خیلی ها کنارم وایساده بودن و گوش میدادن و این جای تعجب نداشت چون آترین پیش همه معروف و عزیز بود

 

برنامه زنده بود و آترین با کت و شلواری که خیلی بهش میومد بالای استیج رفت و همه براش دست زدن حتی کسایی که تو خیابون کنار من بودن

 

-من اینجا دارم از غصه دوری اون میمرم بعد اون برای خودش برنامه ترتیب داده؟

 

آترین بعد از قطع شدن صدای تشویقش شروع کرو به حرف زدن

-سلام دوستان و طرفدارای عزیزم امروز این برنامه به این منظور ترتیب داده که شمارو از بهت و ناباوری که راجب من پیش اومده خارج کنم

به تازگی فیلم فیکی از من یکی از بهترین دوستان و همراهان من به بیرون منتشر شده که خیلی هاتون از دست من ناراحت کرده و من از واکنش شدید شما نسبت به این قضیه تشکر میکنم

من و دوست عزیزم که در ان فیلم بودیم امروز اینجا هستیم تا به شما بگویم تمام ان خبر ها فیک و به دور از واقعیته ….

 

 

 

 

 

با تعجب داشتم به حرفاش گوش میدادم یه کلمه از حرفاشو نمیفهمیدم تا خواستم از یکی از عابرا ماجرارو بپرسم با شنیدن جمله بعدیش قلبم فشرده شد

 

-مری عزیزم همراهی میکنی؟

 

و دوربین سمت مری چرخید که ماکسی کوتاه قرمز رنگ پوشیده بود و با ناز و عشوه به سمت استیج رفت و همه تشویقش میکردن….

 

با هر قدمی که مری به آترین نزدیک میشد انگار یه قسمت از قلبم خورد میشد و وقتی همدیگه رو تو آغوش کشیدن چشمام سیاهی رفت و روی زمین افتادم

 

-خانم حالتون خوبه؟خانم صدای مارو میشنوید؟

 

سری به نشانه نه تکون دادم که منو از روی زمین بلند کرد و روی جدول نشوند

بغض لعنتی تو گلوم سنگینی میکرد کاش این برنامه رو نمیدیدم

باورم نمیشد که آترین انقدر بیخیال من باشه…باورم نمیشد که دنبالم نیاد..باورم نمیشه این همه سال با همچین ادمی زندگی کردم و هیچی نفهمیدم

 

به کمک دختری که کنارم نشسته بود بلند شدم و ازش تشکر کردم

با گیج ترین حالت ممکن که بدنم تلو تلو میخورد راه میرفتم،در اصل خودم و روی زمین میکشیدم.

 

نمیدونم چقدر راه رفتم چقدر فکر کردم ولی وقتی به خودم اومدم تو خیابونی بودم که اصلا نمیشناختمش هوا تاریک شده بود و کسی تو خیابون نبود ترس برم داشت برای همین کنار خیابون موندم تا تاکسی بگیرم

 

ولی مگه این موقع شب تاکسی پیدا میشد؟

 

دوسه تا ماشین به قصد مزاحمت نگه داشتن ولی وقتی بی محلی و حال خرابم و دیدن راهشون کشیدن و رفتن

بلاخره معجزه شد و تاکسی برام نگه داشت سوار شدم و ادرس خونه امیر و بهش دادم.

 

وارد خونه شدم و خودم و روی مبل پرت کردم

با یاداوری آترین و مصاحبش بغضی که تو گلوم نشسته بود شکست…

انقدر پر صدا شکست که دلم به حال خودم سوخت

اشکام پشت سر هم از چشمام خارج میشد به هق هق افتاده بودم

حالم دست خودم نبود..

شاید به مرز جنون رسیدم

از تنهایی..از بی کسی..از عاشقی..

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x