رمان ماه تابانم پارت ۸

4.1
(21)

 

 

 

مامان رو صدا زدم و گفتم :

بابا کو؟ پس کی میاد؟ مگه امشب خونه علی رضا اینا دعوت نیستیم؟

نمیخواد بیاد؟ دیر بشه زشت میشه ها آبرومون میره میگن ببین چقدر بد قولن و غذا گیرشون نیومده که دقیقا تایم شام اومدن!

 

مامان : بسه دختر هی هیچی بهت نمیگم پررو شدی؛ بابات رفته شیرینی بگه الان میاد.

برو لباستو عوض کن باز بابات ببینه گیر میده ها!

 

_فقط لباسم؟ یا بدلیجاتم هم هست؟ یا شاید آرایشم؟

به بقیش گیر نمیدی؟

 

مامان : لا اله الی الله… بس کن دختر بس کن آخرش مارو سکته میدی.

 

_همینطوری بدون هیچ تغییری میام؛

داریم میریم خونه پدر شوهرم دلم میخواد بهترین تیپ و قیافه رو داشته باشم.

 

بعدم بی هیچ حرفی رفتم تو اتاق. صدای بابا که اومد چادر رو سرم انداختم و صندلای بدون پاشنه صورتیم که اون هم به خاطر عروسی برام خریده بودن پا کردم و از اتاق رفتم بیرون.

 

سرم رو بالا نیاوردم چون حوصله دعوا و حرف جدید رو نداشتم. بابا هم بدون‌ نگاه به من جلوتر رفت.

 

از خونه خارج شدیم، سوار ماشین شدیم و به طرف خونه اقبالیا به راه افتادیم.

استرس داشتم! یعنی امشب نجات پیدا میکردم؟

آترین راه حلی داشت برام یا بی توجه و بی اهمیت میگذشت؟

 

اگر میخواست بی توجه باشه که اصلا پیشنهاد نمیداد…

دارم دیوونه میشم خدا جونم چیکار کنم؟

 

سعی کردم ذهنم رو خالی کنم و چشامو ببندم.

چشام داشت گرم میشد که با توقف ماشین پلک زدم و چشامو باز کردم.

 

جلو یه خونه بی نهایت شیک سنگ نما سفید دو طبقه بودیم.

خونه بی نهایت نمای قشنگی داشت و چشم هر بیننده ای رو به خودش میگرفت.

تو یه محله بالا و ویلا نشین بود خونشون.

 

پیاده شدم، بابا اف اف رو زد و در بدون هیچ حرفی باز شد.

همین که وارد شدیم یه راهرو پر از سنگ های درشت تا جلوی در ورودی قرار داشت که حدودا ۱۰ متری فاصله داشت.

 

سمت راست راهرو آب نمای خیلی قشنگی توی یه حوض قرار داشت و آخر حیاط یه باغچه پر از گل و گیاه و آخر سمت چپ راهرو پر از درخت.

 

سمت چپ ته حیاط یه در بود که مشخص بود در پارکینگ و ماشینا از کنار درختا رد میشدن برای رسیدن به پارکینگ.

 

آروم آروم قدم برمیداشتم تا نخورم زمین و بابا بهونه برای گیر دادن پیدا کنه.

به در ورودی که رسیدیم همشون بالا منتظر ایستاده بودن.

 

ورودی ۵ تا پله سفید میخورد تا برسه به در خونه و بتونی وارد بشی.

آروم پله هارو رفتیم بالا و روبوسی و سلام احوال پرسی شروع شد.

 

نگاهم به آترین بود . .

 

 

هیکل جذابش تو اون تیشرت جذب و شلوار لی تنگش بی نهایت جلب توجه میکرد.

بعد از سلام احوال پرسی وارد خونه شدیم.

 

زیبایی و بزرگی خونه چشم گیر بود ولی نه چشم گیر تر از آترین.

دیگه به خونه نگاه نمیکردم که فقط نگاهم به آترین بود و نگاه علی رضا به من.

 

اصلا توجهی بهش نکردم و روی مبل صورتی سفید رنگی نشستیم.

نشیمن خونشون دیوارای سفید و دیزاین سفید صورتی داشت.

 

چند دقیقه بعد از نشستنمون علی رضا اومد کنارم و گفت :

یادم میمونه امروز بیرون بودی و یادم میمونه نگفتی کجا بودی اون موقع صبح.

حالام پاشو با چادر نشین در بیار این چادر لامصبو.

 

از خدا خواسته بلند شدم و چادر رو از سرم در آوردم.

نگاه حرصی و پر از حرف بابا، نگاه خجالت زده مامان، نگاه خریدارانه علی رضا، نگاه خنثی پدر و مادرش و نگاه آترین.

 

نگاه آترین جوری بود که نمیتونستم تشخیص بدم. نگاهش عجیب بود.

نشستم و علی رضا خودشو بهم نزدیک تر کرد.

 

علی رضا : به به! چقدر به خودت رسیدی دختر.

پس داری راه میای باهام. نه خوبه…

هیکل خوب و اندام بی نقصی داری خوشم اومد.

آفرین به انتخابم!

 

_خیلی …

 

علی رضا : خیلی چی عروسک؟

 

_از من فاصله بگیر ما نامحرمیم.

 

با خنده گفت :

آخی خجالت میکشی؟ از سه روز دیگه باید تو بغلم بخوابی الان کم کم خودتو عادت بده.

 

بعدم با خنده بلند شد و جاشو عوض کرد.

برای شام رفتیم سر میز و آترین دیگه بهم نگاه هم نکرد.

بعد از شام هر چقدر تلاش کردم با آترین تنها شم، باهاش حرف بزنم نشد که نشد!

 

ترسیده بودم، از اینکه زده باشه زیر حرفش و نخواد کمکم کنه.

 

موقع خدافظی شد. تا دم در بدرقمون کردن،

لحظه آخر با ترس، ناراحتی و نگرانی به آترین نگاه کردم که فقط با دیدن نگاهم چشماشو آروم باز و بسته کرد.

 

اون موقع نفهمیدم معنی این کارش رو ولی ! . . .

 

 

 

نا امید از در خارج شدیم و به طرف ماشین رفتیم که یهو آترین پدر و مادرم رو صدا زد.

وااااای نکنه میخواد بگه من قصد فرار داشتم؟ نکنه میخواد آبرومو ببره؟

 

منم خواستم دوباره برگردم جلو در که آترین گفت :

تابان خانوم فقط با پدر و مادرت کار دارم.

 

ناراحت و عصبی بهش زل زدم، نمیدونم به چه بهونه ای خانواده خودش رو هم فرستاد برن تو، فقط خودش موند و خانواده من.

 

نمیدونم داشت جی میگفت که انقدر مامان بابا رو برده بود تو فکر که یهو تا به خودم بیام،

دستی روی دهنم قرار گرفت.

 

نمیتونستم نفس بکشم شاید کمتر از ۵ ثانیه چشام بسته شد و …

 

#راوی

 

آترین داشت در مورد تابان با خانواده اش حرف میزد. از اینکه زیادی محدودش کردن و اون دختر داره افسرده میشه.

 

در اصل این صحبت ها بهانه بود، میخواست اون هارو سرگرم کنه تا علی دوستش با رفیقش برسه و تابان رو بیهوش کنه.

 

قصد داشت تابان رو فراری بده! به کجا؟

نگاه ناراحت تابان رو میدید سعی میکرد خودش رو خنثی نشون بده که یهو چشمش خورد به علی.

 

تابان رو بیهوش کرد و آروم به طرف ماشین برد. آترین کم کم صحبتش رو داشت به پایان میرسوند که صدای تیکاف ماشین نگاه پدر و مادر تابان را به عقب چرخوند.

 

مادر تابان گفت :

حاجی تابان تو ماشینه؟

 

آترین گفت :

آره دیگه، من خودم دیدم رفت تو ماشین و خلاصه …

 

وقتی مطمئن شد علی وارد خیابان اصلی شده از حاجی و زنش خدافظی کرد و منتظر موند تا برن.

صدای داد حاجی و جیغ حاج خانوم بلند شد.

آترین به سرعت رفت نزدیکشون و علی رضا بدو بدو از خونه اومد بیرون.

 

ولی کار از کار گذشته بود. علی رضا بدو با ماشین رفت دنبال تابان و آترین حاجی و زنش رو برد تو خونه و به آرامش دعوت کرد.

 

دلش یه لحظه به حال خانواده تابان سوخت اما وقتی یاد غم نگاه تابان افتاد در کمال بی رحمی به علی پیام داد . .

 

متن پیام : علی خیلی مواظبش باش نزار چادرش بره کنار شاید دوست نداشته باشه، به دوست دخترت بگو کمک کنه ببریدش رو تخت تا فردا که بهوش بیاد من خودمو میرسونم.

فردا عصر بلیط داریم.

 

تا صبح علی رضا و آترین و حاجی همه جا رو دنبال تابان گشتن.

ولی هر بار دست از پا دراز تر برمیگشتن.

حاجی به پلیس میخواست اطلاع بده که آترین منصرفشون کرد و گفت :

تا فردا صبر کنیم اگر پیدا نشد اون موقع.

 

حاجی سر افکنده و ناراحت بود، بیشتر به خاطر آبروش نه دخترش‌.

با عصبانیت گفت :

انقدر ترسیدم از ریخته شدن آبروم؟ از اینکه پشت سرم حرف بزنن تا آخر این دختر کار خودش رو کرد، مطمئنم رفته ولی آخه کجا؟ چرا؟

مگه چیکارش کرده بودیم جز لطف و محبت؟

 

مادر تابان که بی نهایت حالش بد بود و نگران دخترش با گریه برای اولین بار قاطع تو روی همسرش ایستاد و گفت :

تو باعث شدی دخترم بره! تو و افراط زیادت؛ کار های تو سخت گیری های بیخودی تو باعث شده دخترم کمبود داشته باشه،

مجبور کردنش به ازدواج باعث شد دیگه ببره و قید همه چیز رو بزنه!

فقط خدا کنه سالم باشه و گیر آدم نا درست نیوفته،

دخترم بلایی سرش بیاد نمیبخشمت محمود نمیبخشمت.

 

آترین با خود گفت :

نگران نباش دخترت پیش من میمونه، به آرزوهاش میرسونمش و خوشبخت میشه. اون موقع بهش افتخار میکنی.

دخترت رو روی تخم چشم هام نگه میدارم.

دلیلش رو نمیدونم؛ دلیل کمک کردن به دخترت رو نمیدونم فقط میدونم توی نگاهش بچگی های خودم رو دیدم.

مطمئن باش مواظبشم!

 

حاجی که از حرف های زنش خجالت زده و ناراحت بود از در خونه به حیاط پناه برد و آسیه به کمک زینب به یکی از اتاق ها پناه برد.

 

اقبالی بزرگ سردرگم وارد اتاق خودش شد؛

علی رضا مونده بود و آترینی که هزاران حرف نگفته داشت.

اما به یک جمله بسنده کرد :

مسبب رفتن تابان تویی داداش!

 

همین و تمام . . .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

قاصدک جونم لطفا پارت و زودتر بزار اگه میتونی ممنون🙏🙏🥺

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x