رمان ماه تابانم پارت ۸۰

4.1
(23)

 

 

 

لبخندی زدم.واقعا راست میگفت اگه برایان نبود من الان از خیلی چیزا عقب میفتادم

-پاشو پسر دیر وقته برو بگیر بخواب منم برم دیگه

 

از جام بلند شدم که برایانم بعد از خدافظی بیرون زد

باز من موندم و این خونه بزرگ بی تابان.

بغض تو گلوم نشسته بود از ترس نداشتنش،از ترس از دست دادنش،از نگرانی…

 

پله هارو بالا رفتم وارد اتاقش شدم.نفس عمیقی کشیدم باقی مونده بوی تن تابان و وارد ریه هام کردم

روی تختش دراز کشیدم و بالشی که زیر سرش میذاشت و روی بینیم گذاشتم

بوی تابانم و میداد..تک تک این وسیله ها رنگ و بوی از عشق منو میداد..عشقی که از بی خبریش درحال روانی شدن بودم

-تابانم کجای این شهری؟کجایی که دستم بهت نمیرسه

نمیدونم چقدر به تابان فکر کردم که روی تختش خوابم برد…

 

با صدای زنگ خونه از خواب پاشدم..بادیدن اتاق تابان باز آرامشم بهم ریخت و از جام بلند شدم.

با دیدن برایان تو ایفون درو براش باز کردم که بعد جند دقیقه داخل اومد:

-پاشو پسر امشب کنسرت داری تو هتل باید بریم یه تیپ درست حسابی بزنی و به صورتت صفا بدی

 

اخمام و تو هم کشیدم

-کدوم خری واسه من کنسرت گذشته؟

 

برایان درحالی که سمت اشپزخانه میرفت گفت:

-مدیر برنامه و وکیلت،جیکوب!

 

از خشم قفسه سینه ام بالا پایین شد

-اون خیلی گوه خورده من بهش گفته بودم فعلا حوصله کار ندارم تا زمانی که تابان پیدا کنم.اون میدونست من امروز میخوام بیفتم دنبال کار تابان از قصد برداشته برای من کنسرت رزرو کرده میکشم این پسر نفهمـ..

 

-بیا بکش

 

با شنیدن صداش با اخم سمتش برگشتم و با قدم بلند خودم و بهش رسوندم و یقه اش گرفتم

-تو نمیفهمی من تو چه حالیم جیکوب؟تو نمیفهمی دارم از درون اتش میگیرم و نگران تابانم؟ها لعنتی نمیدونی؟

 

جیکوب با خونسردی یقشو از دستم ازاد کردو داخل اومد

-روانی بازی درنیار آترین. خودت خوب میدونی که من هر کاری میکنم بخاطر خودته

 

-من نمیخوام بخاطرم کاری کنی

 

سمت پله ها رفتم و برگشتم سمتش

-امشب و کنسل میکنی فهمیدی؟؟

 

قبل اینکه اجازه بدم چیزی بگه پله هارو بالا رفتم و خودم به اتاقم رسوندم

 

 

 

لباسام عوض کردم و از اتاق بیرون زدم

-لج نکن آترین.تابان پیدا میشه ولی موقعیتی که توش هستی دیگه هیچوقت نمیتونی نجات بدی

 

با خشم سمت جیکوب برگشتم که ریلکس تر از همیشه داشت به حرص خوردن من نگاه میکرد.

-جیکوب راست میگه آترین.یه امشبم دندون رو جیگر بزار و این کنسرتو اجرا کن بزار تموم شه بره

 

کلافه دست لایه موهام کشیدم از هر طرف داشت بهم فشار وارد میشد و کی بود که سکته بزنم و راحت شم

 

تابان

 

تو کافه مشغول تمیز کردن میز بودم که صدای امیلی اومد

-خسته نباشی عزیزم دیر وقته زود کارو تموم کن و به خونه برگرد.

 

دستمال تو دستم و جابه جا کردم و با لبخند سر تکون دادم که از کافه بیرون زد.

اخرین میز و هم تمیز کردم و از کافه بیرون زدم اروم تو پیاده رو قدم میزدم تا به خونه برسم..از کافه تا خونه پنج دقیقه بیشتر راه نبود و جون میداد برای موسیقی گوش دادن برای همین گوشی و دراوردم تا هنذفری تو گوشم بزارم و اهنگ گوش بدم

مثل همیشه یکی از آهنگای آترین و پلی کردم و شروع کردم همراهش خوندن.

 

به خونه که رسیدم هنذفری از گوشم دراوردم و روی مبل پرت کردم سمت سرویس رفتم و بعد از شستن دست و صورتم کنترل تلویزیون تو دستم گرفتم و روی مبل لم دادم

شبکه هارو بالا پایین میکردم که با شنیدن صدای آترین روی شبکه قفل شدم.

اول فکر کردم کنسرت های قدیمیش در حال پخشه ولی با کمی دقت تصوراتم بهم ریخت و فهمیدم اجرا زنده و برای همین الان هست.

 

نیشخند تلخی زدم:

-من اینجا هر روز و هرشب به فکر تو نامردم و تو….

مراسم میزاری..

کنسرت میزاری..

 

قطره اشکایی که پشت سر هم رو گونه ام میریخت و با پشت دستم پاک کردم و صورتم و سمت بالا گرفتم و نفس عمیقی کشیدم:

-خدایا خودت بهم صبر بده تا بتونم این چیزارو ببینم و تحمل کنم..اینارو ببینم و دم نزنم..خدایا خودت هوای منو داشته باش من دیگه هیچکس و جز تو ندارم

 

دلم میخواست به مامان زنگ بزنم و باهاش صحبت کنم ولی میترسیدم به آترین خبر بده

 

به حرفم نیشخندی زدم

-اخه تابان آترین اصلا به فکر تو هست که بخواد از تو خبر بگیره؟حقم داره خو یه عمر تو خونش خوردی خوابیدی حالا که میخواد با مری باشه چه بهتر که مزاحمی مثل من تو زندگیش نباشه

 

 

 

 

با غم به آترینی نگاه کردم که قشنگ تر از همیشه در حال خوندن بود با صدای زنگ در به خودم اومدم و از جام بلند شدم.

با دیدن امیر درو باز کردم که داخل شد

-سلام تابان خانم

 

به دستای پر وسیله اش نگاه کردم و اخم کردم

-اینا چین امیر؟

 

-اینا اجر و ماسه..

 

اخممو غلیظ تر کردم

-مسخره

 

خنده ای کرد و گفت:

-اجازه نمیدی بیام داخل دستم شکست.

 

سرم و تکون دادم و کنار رفتم که همراه وسیله ها وارد اشپزخانه شد ب وقتی برگشت به صفحه تلویزیون نگاه کرد و اخم کمرنگی کرد

تازه یادم افتاد که آترین درحال خوندن برای همین ریلکس سمت کنترل رفتم و خاموشش کردم

روبه روم روی مبل نشست و خیره بهم شد که سرم به نشان چیه تکون دادم که لبخندی زد

-هیچی قیافه جدیدت خیلی بهت میاد

 

از تعریفش خوشحال نشدم اگه آترین بود الان قند تو دلم آب میشد ولی الان هیچی برای همین خواستم از این فاز درش بیارم.

-چیشده اومدی اینجا؟نگران خونت بودی؟

 

لبخند از لبش پرکشید و اخم بین ابروهاش نشوند:

-این چه حرفیه میزنی تابان؟واقعا منو اینطوری شناختی؟اومدم به خودت سربزنم خیالم ازت راحت باشه که چیکار میکنی.. چی میخوری.. راحت هستی یا نه..با شرایط زندگیت کنار اومدی یا نه که دیدم نه نیومدی و هنوز به فکر….

 

و سکوت کرد…منظور حرفش و خوب فهمیدم غیر مستقیم داشت به این اشاره میکرد که من هنوز به آترین فکر میکنم

چه انتظاری از من داشت؟ اینکه کسی و فراموش کنم که بهم بال و پر داد؟کسی که همه چی زندگیم و به بودنش مدیونم

با این فکرا دستم مشت کردم و از جام بلند شدم:

-چرا تیکه میندازی هان؟چی میخوای بگی که نمیگی و هی حرف و تو دهنت میچرخونی؟

میخوای بگی چیشد که من از خونه آترین زدم بیرون؟چیشد که افسرده شدم؟چیشد که همش به یادشم؟اره اینارو میخوای بدونی؟

 

تقریبا داشتم داد میزدم و هیچ کدوم از رفتارم دست خودم نبود و تنم میلرزید که امیر با ناباوری از جاش بلند شد و سمتم اومد

-اروم باش تابان ببخشید اروم باش..

 

بازوهام و تو دستش گرفت و منو تو اغوشش کشید که باعث شد از ته وجودم زار بزنم از بدبختی و دلتنگی که تو این زندگی قسمتم شده بود

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x