رمان ماه تابانم پارت ۸۱

3.8
(14)

 

 

 

انقدر تو بغلش گریه کردم تا بلاخره اروم شد

فین فین کنان سرم و از رو قفسه سینش برداشتم که با لبخند بهم نگاه کرد

با دیدن پیرهنش که توسط اشکام خیس شده بود از خجالت لبم و به دندون گرفتم و سرم پایین انداختم که خندید

-تابان خانمم مگه خجالت میکشه؟

 

از بغلش بیرون اومدم و بی صدا روی مبل نشستم و پاهام تو شکمم جمع کردم

-تابان جان خوبی؟

 

سرم و تکون دادم که با درماندگی نگاهم کرد در حالی که هنوز فین فین میکردم اروم گفتم:

-برو امیر من خوبم..

 

-نگرانتم تابان

 

-نباش خوبم برو فقط لطفا

 

یه نگاه طولانی بهم کرد و از جاش بلند شد. بعد از خدافظی که بی جوابش گذاشتم از خونه بیرون رفت

نفس عمیقی کشیدم و سمت اتاقم رفتم تا با درس خوندن کمی از این حال و هوا در بیام

 

آترین

 

با هر فلاکتی بود اجرا رو به پایان رسوندم و از هتل بیرون زدم دورم پرش بود از هوادارا و من با لبخند نمادین به کمک محافظا از بینشون رد شدم و خودم و به پارکینگ رسوندم

سوار ماشین شدم خواستم درو ببندم که با صدای فارسی حرف زدن یه نفر برگشتم

-چه اجرای قشنگی داشتی نه خوشم اومد…

 

با دیدن علیرضا اخم پر رنگی کردم

-تو اینجا چه گوهی میخوری؟

 

خنده ای کرد و ابروهاشو بالا انداخت:

-اوه اوه چه خشن! ادم به داداش غریبش که اینجا هیچکس و نداره اینطوری حرف میزنه؟

 

دستام و مشت کردم که سرش و خم کرد و داخل ماشین و هی نگاه میکرد

-پس تابان کو؟

 

با مکث کوتاهی گفت:

-ای کلک اینجور جاها نمیاریش که ابروتو نبره؟

 

-دهنتو ببند علیرضا نزار بیام ببندمش

 

بیخیال دستش و تو جیبش کرد و با اون هیکل قناسش ماشین و دور زد و صندلی جلو نشست..

 

با صدای خبرنگارا که از پشت میومدن نیم نگاهی بهشون کردم که باز صدای مزخرفش در اومد

-نمیخوای که خبرنگارا برسن و راجب من بپرسن میخوای؟

 

مجبور در ماشین و بستم و قبل اینکه بهم برسن ماشین و روشن کردم و از پارکینگ بیرون زدم

 

 

 

پام و روی پدال گاز فشار دادم و سرعتش و بیشتر کردم که دستش بالا برد و دستگیره رو محکم گرفت..

نیشخندی به ترسو بودنش زدم و یکم دیگه سرعتم و بالا بردم که با ترس گفت:

-چته روانی؟داری چیکار میکنی؟الان به کشتنمون میدی….

 

-اخه زنده بودن تو چه دردی و از بقیه درمان میکنه هان؟تو چه فایده ای برای اجتماع و خانواده داری جز سربار بودن مفت خوردن و جفتک پروندن؟

 

سرعتم بیشتر کردم و بین ماشین ها لایه میکشیدم که محکم خودش و به صندلی چسبوند..رنگ صورتش از ترس سفید شده بود

-چون تهران نکشتمت خودت اومدی اینجا؟اومدی به قتلگاهت اره؟؟ با بد کسی در افتادی علیرضا با بدکسی در افتادی…حتی اینم بگم که تو گوه ترین شرایطم اومدی که هر چی حرص دارم رو سرت خالی کنم…

 

تو فرعی پیچیدم و ماشین و به بالاترین قسمت این محل که این موقع شب هیچکس اونجا نمیرفت بردم…

انقدر عصبی بودم و بهم فشار وارد شده بود که الان علیرضا رو طعمه ای برای خالی کردن خودم پیدا کرده بودم و کی بهتر از علیرضا که با له کردنش زیر دستم ارومم کنه؟

 

ماشین و کنار تخته سنگی پارک کردم و ازش پیاده شدم…سمت درش رفتم و به شیشه اش کوبیدم و بعد دستگیره رو کشیدم

-بیا پایین؟

 

ترسیده آب دهانش و قورت داد

-برای چی؟

 

-مگه نیومدی ازت پذیرایی کنم؟پیاده شو دیگه..

 

باز تکون نخورد که دستم و انداختم و یقه اش تو چنگم گرفتم و از ماشین کشیدمش بیرون

 

انقدر لاغر مردنی بود که با یه دستم میتونستم جابه جاش کنم

-آترین من برای دعوا اینجا نیومدم اومدم صحبت کنیم

 

سمتش قدم برداشتم که یه قدم عقب رفت:

-مگه تو باید بگی برای چی اینجایی هان؟من تصمیم میگیرم چه بلایی سرت بیارم فراموش نکردی که تو تهران بهم زنگ زدی هان؟فراموش کردی که تابان منو گرفته بودی و من و تو کشور دیگه عذاب روحی دادی

 

با یاداوری اونروز اولین مشت و به صورتش کوبیدم که روی زمین پخش شد و داد بلندی کشید

 

 

 

با عصبانیت سمتش رفتم و باز یقه لباسشو بالا کشیدم

-که میخواستی به تابان دست درازی کنی اره؟الانم اومدی اینجا واس من دم تکون میدی؟؟

 

مشت بعدی و جوری کوبیدم که خون از دهانش روی سنگ ریزه ها ریخت و اروم ناله کرد

-من واسه دعوا نیومدم اینجا اومدم باهم معامله کنیم

 

خنده بلندی کردم

-معامله؟سگ با تو معامله میکنه اخه؟تو چه گوهی باشی که من بخوام با تو هم کلام شم چه برسه به معامله هان؟تو چی داری که من بخوام از تو بگیرمش؟

 

-اینکه من دیگه با زندگی تو تابان کار نداشته باشم و عوضش تو برام اقامت بگیری تا بتونم اینجا زندگی کنم و دیگه به ایران برنگردم

 

-تو هیچی غلطی نمیتونی بکنی چه برسه به اینکه بخوای به زندگی من و تابان کاری داشته باشی…

 

سمتش رفتم و انقدر رو صورتش مشت کوبیدم،به پهلوش پا تا هر چی حرص داشتم خالی شد..

 

دیگه حتی نا نداشت ناله کنه ولی باز از فک زدن دست برنداشت و بعد از اینکه خون جمع شده تو دهنش تف کرد گفت:

-اشتباه کردی آترین..سرپا شم نمیزارم آب خوش از گلوتون پایین بره

 

نیشخندی زدم و در حالی که سمت ماشین میرفتم گفتم:

-باشه هر وقت از این خراب شده جون سالم به در بردی و اسیر گرگاش نشدی اون موقع بیا نزار آب خوش از گلوم پایین بره

 

بی توجه به صدای فریادش که میگفت منو از اینجا ببر سوار ماشین شدم و از اونجا رفتم

 

دلم از جایی سنگ شد که این پس فطرت جلو چشمام تابان و اذیت کرد..از جایی سنگ شد که بخاطر مری عوضی الان نمیدونم تابانم کجاست..همه ی این تغییراتم فقط بخاطر از دست دادن تابان بود

پام بیشتر روی پدال گاز فشار دادم و سمت خونه رفتم تا با بوی تابان تو اتاقش به آرامش برسم

 

به خونه رسیدم واردش شدم اولین کاری که کردم این بود دوش بگیرم. بعد حموم وارد اتاق تابان شدم و روی تختش دراز کشیدم و نفس عمیقی کشیدم.

گوشی تو دستم گرفتم و برای هزارمین بار شمارش و گرفتم و بهش پیام دادم ولی باز جز صدای ضبط شده لعنتی که میگفت گوشی خاموشه چیزی نصیبم نمیشد.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x