گوشی و روی میز پرت کردم و بالش تابان و به عادت این روزا که نبود تو بغلم گرفتم و با فکر کردن بهش کم کم خواب سراغ چشمام اومد.
خوشحال از دانشگاهش بیرون زدم و شماره برایان گرفتم که بعد از چند بوق جواب داد:
-پسر حدست درست بود تابان سراغ دانشگاهش اومده
-گفتم که بهت..خب چیشد؟
-هیچی گفت انتقالی گرفته به یه دانشگاه دیگه و اصرار کرده هیچکس نباید خبر داشته باشه..همینارو هم بزور از زیر زبونش کشیدم
-خب پیدا کردن دانشگاهش نمیتونه کار سختی باشه مخصوصا تابانی که رشتش سخته و جز دانشگاه های معتبر این رشته رو ندارن
راست میگفت برای همین حرفش و تایید کردم
-من امروز میفتم دنبال دانشگاهش توام اگه تونستی ردی بزنی بهم خبر بده
باشه ای گفت که گوشی و قطع کردم و سوار ماشین شدم.
ساعت پنج بود که از اخرین دانشگاهی که میشناختم بیرون اومدم ولی ردی از تابان پیدا نکردم..
ناامید سمت بوفه تو پارک رفتم و اب معدنی خریدم که گوشیم زنگ خورد
با دیدن اسم مری اخم پررنگی کردم و صفحه گوشی خاموش کردم که بعد از چند دقیقه دوباره زنگ زد
کلافه خواستم گوشی سایلنت کنم که پیام داد
-کار مهمی باهات دارم میشه ببینمت؟
-نه نمیشه مری اگه کاری داری همینجا بگو
-راجب اسپانسرته نمیخوای بدونی؟
بدون اینکه جوابش بدم گوشی تو جیبم گذاشتم..واقعا نمیدونم بعد اون گندی که زده چجور روش میشه با من تماس بگیره
کلافه اب دستم سر کشیدم و سمت ماشینم رفتم
باید با جیکوب صحبت کنم تا دنبال کار تابان بیفته اینطور که پیداست نمیتونم از راه دانشگاهم ردش و بزنم.
-دختری لجباز
ماشین و روشن کردم تا هر چه سریع تر خودم و به دفتر جیکوب برسونم
تابان
بعد از دانشگاه مستقیم سمت کافه رفتم.تمام تایمم و پر کرده بودم تا کمتر تنها بشم و با خودم خلوت کنم و کمتر به یاد آترین بیفتم ولی هر کاری میکردم موفق نمیشدم اخر شب ها هر لحظه که چشمام میبندم قیافه آترین پشت پلکام نمایان میشه
وارد کافه شدم و پیشبند مخصوص و دور کمرم بستم و کلاه قرمز رنگ و هم رو سرم گذاشتم
سمت امیلی رفتم و با لبخند بهش سلام دادم که دفترچه مخصوص سفارشات و به دستم داد و شروع کردم به سفارش گرفتن
مری درست میگفت..همونقدر که اون تونست به این راحتی منو پیدا کنه آترینم میتونست ولی خودش نخواست
نفس عمیقی کشیدم و بازم مثل این چند روز از خدا صبر خواستم تا بتونم این درد رو تحمل کنم
وقتی به خونه رسیدم درو باز کردم و واردش شدم ولی وقتی خواستم درو ببندم که مانعی باعث شد بسته نشه تا خواستم نگاه کنم در با شدت باز شد و من داخل خونه پرت شدم
جیغ بلندی کشیدم و اون شخص وارد خونه شد ولی چون برق ها خاموش بود نتونستم قیافه اش رو ببینم شروع کردم به اینگلیسی صحبت کردن
-هر چی میخوای بردار ببر من هیچی اینجا ندارم اگه پول طلا میخوای باور کن اینجا پیدا نمیکنی
چند قدمی بهم نزدیک شد که من خودم و روی زمین سمت عقب میکشوندم که با صدای اشنایی که ایرانی حرف میزد خشکم زد
-چطوری نامزده سابق؟
-علـ..علیرضا؟
قهقه ای زد و سمتم خم شد
-چخ خوب منو یادته عزیزم..
بدنم از ترس لرز گرفت ولی هر چقدر قدرت داشتم به دستام دادم تا از جام بلند شم و برق روشن کنم…با روشن شدن برق چشمم به علیرضایی افتاد که کل صورتش کبود و زخمی شده بود و با لبخند چندشی به من نگاه میکرد
-تـ..تو اینجا چیــ..چیکار میکنی؟؟
یه قدم دیگه سمتم اومد که جیغ کشیدم:
-به والله نزدیکم بشی دمار از روزگارت در میارم…
خنده ای کردو یه قدم دیگه سمتم اومد
-مثلا چیکار میخوای بکنی کوچولو؟هان؟
-برو از خونه من بیرون تو اینجا چه غلطی میکنی؟منو از کجا پیدا کردی هان؟؟
-زمین گرده خانم کوچولو منم یه ادم کینه ایم فراموشم نمیشه که تو چه بلایی سر قلبم و اون داداش بی ناموسم روی جسمم اورد
-دهنتو ببند گوه اضافه نخور.. بی ناموس تویی که یه دختر و میدزدی و به تخت میبندی..بی ناموس تویی که ناغافل میای تو خونه یه دختر تنها و بی پناه..اسم برادرتو میخوای بیاری دهنتو اب بکش نجس حیون
از حرفایی که بارش کردم چشماش سرخ شد و با یه قدم بلند خودش بهم رسوند دستش و لایه موهام کرد و محکم تو چنگش گرفت که جیغ بلندی کشیدم
با صورت وحشتناکش و چشمای به خون نشستش ذول زد بهم…جلوی لبام طوری که نفسایه داغش به پوستم بخوره غرید:
-اره من بی ناموسم که اجازه دادم برادرم نامزدم و نزدیک عقدمون بدزده…اره من بی ناموسم که عاشق تو عوضی شدم و تو به من نارو زدی اگه بی ناموس نبودم که دنبال سرتون میومدم اینجا خون جفتتون میریختم
ترسیده و با چشمای اشکی به علیرضایی نگاه میکردم که هر لحظه خشمگین تر میشد
-ولـ..ولم کن عوضی..گمشو بیـ..
با سیلی محکمی که به صورتم زد حرفم نصفه موند و جیغ بلندی کشیدم
-ادمتون میکنم…جفتتون ادم میکنم تا بفهمید بازی با علیرضا چه تاوانی داره
دسته ای از موهام و که تو چنگش گرفته بود و محکم کشید و سمت مبل برد که دستش و چنگ زدم و جیغ کشیدم
منو روی مبل انداخت تو خواستم بلند شم سیلی بعدی و محکم تر رو صورتم نشوند
-خدا لعنتت کنه علیرضا..
بلند زدم زیر گریه که رو تنم خیمه زد
-چرا خوشگل خانم؟هوم؟
رد اشک چشام و با زبونش لیس زد که بدنم و محکم زیرش تکون میدادم ولی نمیتونستم بدن ظریفم و از زیر دستش نجات بدم در خونه با صدای محکمی بسته شد تا خواستم به در نگاه کنم دستش و روی رون پام کشید و اروم لایه پاهام برد که باز جیغ بلندی کشیدم و خودم تکون دادم
-علیرضا تو رو خدا اینکارو باهم نکن تو رو جون هر کی دوست داریــ..
دستش و روی دهانم گذاشت و صدام و تو گلوم خفه کرد
-هیسس دختر جون..تو که با آترین همه کار کردی چرا ادا تنگارو برای من در میاری؟
دستش و بین پام رسوند چنگ محکمی زد که چشمام محکم روی هم فشار دادم
اشکام کل صورتم و خیس کرده بود و هر چی تلاش میکردم نمیتونستم از زیرش بیرون بیام
پیرهنم بالا داد و لباش و روی شکمم گذاشت که جیغ خفه ای کشیدم و بیشتر خودم و زیرش تکون دادم که باز سیلی بعدی مهمون گونه هام کرد
-بسه دیگه کم ول بخور بزار کارم و کنم..
با یه حرکت شلوارم و از تنم کشید پایین که جیغ کشیدم
-خــــدا
همون لحظه صدای زنگ خونه منو از مهلکه ای که علیرضا ساخته بود نجات داد و تا علیرضا از شک بیرون نیومده بلند داد زدم
-کــمــک امیـ…
با گذاشتن دستش رو دهانم نذاشت بیشتر جیغ و داد کنم ولی امیر صدام و شنیده بود و پشت سر هم زنگ و در میزد
چند ثانیه ای نگذشت که در با شدت باز شد و قامت امیر تو چهار چوپ در نمایان شد و من میان گریه با خنده به ناجی زندگیم نگاه کردم
واییی خدا لعنتت کنه علیرضا ، ممنونم نویسنده عزیز از قلم خوب تون