رمان ماه تابانم پارت ۸۳

4.3
(21)

 

 

 

 

امیر چنان فریادی کشید که چهار ستون خونه به لرز دراومد چه برسه به تن لاغر مردنی علیرضا..سمتش قدم برداشت مشت محکمی رو صورتش کوبید

-بی ناموس زنازاده…

 

مشت های بعدی بود که روی صورت علیرضا فرود میومد و من حتی نا نداشتم سمتش برم تا امیر بخاطرم قاتل نشه..

با ته مونده قدرتم اروم اسمش و گفتم که سمتم برگشت

-تابان…تابان خوبییی…این کیهه تابان؟اینجا چیکار میکنه؟درو چرا براش باز کردی..مگه نگــ..

 

دیگه نشنیدم چی میگه و از چی گلایه میکنه فقط کم کم از صداش دور دورتر شدم تا جایی که تو تاریکی کامل فرو رفتم

 

 

آترین

 

گیتار تو دستم و کنار گذاشتم..امشب دلم شدید گرفته بود تپش قلب گرفته بودم

حس میکردم اتفاق خوبی قرار نیست بیفته همین استرسم و بیشتر میکرد

 

از روی تخت تابان بلند شدم و از اتاقی که این مدت شده بود سرپناهم خارج شدم

پله هارو پایین رفتم و وارد اشپز خانه شدم تا شاید با خوردن قهوه یکم اروم شم که با صدای زنگ خونه متعجب از جام بلند شدم

سمت ایفون رفتم که با دیدن مری اخمام و تو هم کشیدم.

درو براش باز کردم و به اشپزخانه برگشتم..اصلا حوصله شنیدن حرف هاش و نداشتم شاید با بی توجه‌ای خودش متوجه میشد و میرفت ولی مری که من میشناسم پرو تر از این حرف ها بود

 

با صدای بلند سلام کرد که بی جواب گذاشتم

قهوه رو تو ماگم ریختم از اشپزخانه بیرون اومدم که با نیش باز بهم نگاه میکرد.

-به من قهوه نمیدی؟

 

خودم و روی مبل پرت کردم و کنترل تو دستم گرفتم و بی توجه بهش کانالارو بالا پایین کردم تا با دیدن فوتبال کنترل روی پام گذاشتم

 

مری روی مبل کناریم نشست و با خنده گفت:

-میگن هر وقت دیدی یه مرد فوتبال میبینه بدون نقشه قتلشم بکشی و براش توضیح بدی خودشم قبول میکنه چون اصلا نفهمیده تو راجب چه موضوعی حرف زدی

 

بعد شروع کرد به خندیدن که با نگاه جدی و سردم سریع خودش و جمع جور کرد

 

 

 

-میخوام باهات حرف بزنم آترین میشه بهم توجه کنی؟

 

یکم از قهوه‌ام نوشیدم و همینطور که فوتبال نگاه میکردم سرم و نشان نه تکون دادم که خودش و جلوتر کشید

-مثل پسر بچه ها لج نکن حرفام مهمه

 

باز بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:

-حرفات جز یه مشت چرندیات چیز خاصی نداره و منم علاقه‌ای به شنیدنشون ندارم

 

با حرص گفتم:

-نه تو باید گوش کنی

 

روم سمتش کردم با نفرت گفتم:

-باید؟

 

-اره باید چون راجب عشق کوچولوته..

 

با شنیدن حرفش سریع تو جام نیم خیز شدم و با ترس اسمش و زمزمه کردم:

-تابان؟

 

وقتی خیالش راحت شد که حواسم بهش جمع شده به مبل تکیه داد و به جلوش خیره شد

-بله راجب تابان خانوم.

 

اخمی بین ابروهام نشوندم:

-چیشده؟تابان کجاست؟

 

به سمتم برگشت نیشخند موذیانه‌ای زد.. از شنیدن حرف‌هاش میترسیدم شاید بخاطر حس بدی بود که از صبح تو وجودم رخنه کرده بود بخاطر همین بلند داد زدم:

-دِ باز کن اون دهن بی صاحابته بگو تابان کجاست…

 

ماگ تو دستم روی زمین کوبیدم که هزار تیکه شد و از عصبانیت نفس نفس میزدم

 

مری از ترس جیغ بلندی کشید و تو خودش جمع شد.

نمیتونستم خودم و کنترل کنم برای همین سمتش رفتم و یقه لباسش و کشیدم سمت خودم

-مری تابان کجاست؟منو سگ نکن بگو تابان کجاست؟؟

 

جمله اخرو انقدر بلند گفتم که از ترس چشماش و روی هم فشار داد

-بـ..باشه..میـ..میگم بمون داری منو میترسونی

 

یقه لباسش و ول کردم و منتظر نگاهش کردم که چندتا نفس عمیق کشید و گوشیش و از تو کیفش بیرون دراورد

-امروز با هر بدبختی بود ادرس جایی که تابان توش کار میکرد و پیدا کردم..رفتم سراغش و بهش گفتم میخوام از زندگی آترین برم بیرون اون تو رو دوست داره..

 

باز نفس عمیقی کشید ادامه داد

-ولی اون قبول نکرد برگرده

 

کلافه چشمامو روی هم فشار دادم

-داری دروغ میگی مری…داری مثل سگ دروغ میگی

 

ولم صداش و برد بالا

-نه آترین دروغ نمیگم لطفا تا اخر ماجرا رو گوش کن بعدا قضاوتم کن.

 

تو سکوت نگاهش کردم که لباش و با زبونش خیس کرد و ادامه داد:

 

 

 

تو سکوت نگاهش کردم که لباش و با زبونش خیس کرد و ادامه داد:

-وقتی قبول نکرد که پیشت برگرده تعقیبش کردم تا ادرس خونه‌اش و برات در بیارم شاید خودت راحت تر و بهتر میتونستی راضیش کنی…آترین من دیوانه‌وار عاشقتم برای همین خودم سراغش رفتم تا تو رو به معشوقت برسونم ولی..

 

حرفهاش گیج کننده و مبهم بود

-درست حرف بزن مری ادرس خونه‌اش و پیدا کردی؟؟

 

سرش و به نشان نه تکون داد که پوف بلندی کشیدم

-اخه اصلا خونه نرفت..

 

چشمام و ریز کردم که اب دهانش و قورت داد گفت:

-رفت هتل

 

-هتل؟برای چی؟

 

گوشیش و باز کرد و در حالی که دنبال یه چیزی میگشت ادامه داد:

-منم اول فکر کردم تو هتل میمونه ولی وقتی تا در اتاقش تعقیبش کردم …

 

ادامه حرفش و قورت داد و گوشیش و سمتم گرفت..

 

با دیدن علیرضا و تابان کنار هم دستام و مشت کردم

-با این صحنه مواجه شدم…انقدر هول زده

بودن که یادشون رفت در اتاقشون ببندن منم نزدیک تر شدم و..

 

عکس بعدی رو نشون داد که علیرضا روی مبل رو تن تابان خیمه زده بود

-تونستم این عکس و برات بگیرم

 

از چشمام آتش میبارید و فکم منقبض شده بود..تغییر چهره‌ام مری رو ترسونده بود که یکم ازم فاصله گرفت

-مـ.من ترسیدم بیشتر اونجا بمونم برای همین زود از اونجا بیرون اومدم

 

دستام میلرزید و دندونام روی هم فشار میدادم..انقدر عصبی بورم که کنترلی روی رفتارم نداشتم و گوشی مری که تو دستم بود و محکم به دیوار کوبیدم که مری از ترس جیغ کشید..

از جام بلند شدم فریاد زدم

-داری دروغ میگی..تابانبه من خیانت نمیکنه…داری کیو گول میزنی هاننن؟…تابان با علیرضا به من خیانت کنه؟کسی که تابان یه روزی از دستش فرار کرد و به من پناه اورد..مری میکشمت تو همین حیاط چالت میکنم

 

سمتش رفتم که مری باز جیغ بلندی کشید و از جاش بلند شد

با گریه و صدای بلند گفت:

-من دروغ نمیگن آترین اون عکسا واقعین… تابان به تو خیانت کرده و من نمیدونم اون شخص روبه رویش کیه و اینجا چیکار میکنه..ولی من اونارو با چشمام دیدم

 

با دستش به گوشی له شدش اشاره کرد

-اون عکس ها شاهدن چرا داری خودتو گول میزنی؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یه بیکار
یه بیکار
1 سال قبل

کسی پاکت پلاستیکی‌تو دست و بالش نداره یه روش قتل خوب برا مری در نظر دارم

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط یه بیکار
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x