رمان ماه تابانم پارت ۸۴

4.4
(16)

 

 

دست مشت شده‌ام به دیوار کوبیدم

-ببند دهنت هرزه‌ی عوضی..تابان من از گل پاک‌تره چطور میتونی انقدر اشغال باشی که راجبش این حرف هارو بزنی هان؟

 

تا خواست دهن باز کنه با فریاد گفتم:

-گمشو از خونه من بیرون تا نفستو نبریدم.

 

با ترس کیفش و از روی مبل برداشت و بعد از برداشتن گوشی شکستش سمت در رفت.

با نارحتی طرفم برگشت با بغض گفت:

-من حقیقت گفتم آترین.عکس هارو برات میفرستم تا از واقعی بودنشون مطمئن بشی

 

بعد بدون هیچ مکثی ازم رو گرفت و از خونه بیرون زد.

از عصبانیت نفس نفس میزدم میز وسط حال با دستم بلند کردم و با فریاد بلند روی زمین کوبیدم که شیشه روش هزار تیکه شد.

 

دستم پر خون شده بود ولی برام مهم نبود فقط مهم پیدا کردن تابان بود سمت طبقه بالا رفتم و وارد اتاقم شدم

یکی از تیشرتام پاره کردم و دور دستم بستم که از سوزش وحشتناکش چشمام روی هم فشار دادم.

شماره برایان گرفتم و منتظر موندم جواب بده

-الو سلام آترین

 

با نفس نفس گفتم:

-پاشو بیا اینجا

 

برایان که از لحن صدام ترسیده بود با هول پرسید

-چیشده آترین حالت خوبه..چیـ..

 

گوشی و قطع کردم و روی تخت انداختم..چشمام بستم با فکر به اینکه دستای کثیف علیرضا بدن تابان منو لمس کرده باشه به جنون میرسیدم.

دوباره گوشی دستم گرفتم به مری زنگ زدم تا ادرس هتل ازش بگیرم ولی با شنیدن صدای ضبط شده‌ای که میگفت گوشیش خاموشه عصبی خودم روی تخت پرت کردم چشمام بستم تا برایان خودش برسونه

 

نمیدونم چقدر گذاشت و چقدر فکر کردم که با صدای پی در پی زنگ از جام بلند شدم و سمت طبقه پایین رفتم و در باز کردم

برایان با سرعت وارد خونه شد و در حالی که نفس نفس میزد پرسید

-چیشده آتریـ.

 

با برخورد نگاهش به شیشه های شکسته و دست خونیم وحشت زده نگاهم کرد

-چیکار کردی با خودت پسر؟

 

من که به هیچ چیز جز تابان فکر نمیکردم دست سالمم و بالا اوردم و با بیخیالش گفتم:

-چیزی نیستش..باید تابان پیدا کنیم برایان باید پیدا کنیم

 

-چجوری پیداش کنیم اخه انگار آب شده روی زمین.

 

-مری میدونه اون کجاست..اومد اینجا یه سری عکس فتوشاپ شده از تابان و برادرم علیرضا نشونم داد..

 

چشمام روی هم فشار دادم و ادامه حرفم قطع کردم.چقدر گفتن این حرف‌ها برام سخت بود و غیرتم و به بازی میگرفت.

نفسم بیرون فوت کردم و گفتم:

-گفت داخل هتل میمونه..برایان وقتی اون تونسته پیداش کنه چرا ما نمیتونیم هان؟؟

 

برایان کلافه دست لایه موهاش کشید و گفت:

-الان درستش میکنم.

 

گوشیش و از جیبش دراورد و همونطور که دنبال شماره ای میگشت ازم دور شد.

 

نمیدونستم میخواد چیکار بکنه.. تنها چیزی که میخواستم این بود تابان و صحی و سلامت به خونه برگردونم تا همه چیز براش توضیح بدم

-بلند شو آترین باید بریم بیمارستان کل خون بدنت داره از دست خارج میشه.

 

یه نگاه به خونه کرد و گفت

-باید به یه نفرم بگم بیاد اینجارو جمع و جور کنه..پاشو دیگه

 

بعد سمتم اومد و بازوم تو دستش گرفت و از روی مبل بلند کرد.

 

تابان

 

اروم لایه پلکهام باز کردم و به اطراف نگاه کردم با دیدن فضای بیمارستان سرم تیر کشید و ناله ارومی کردم

-حالت خوبه تابان؟تابان جان صدای منو میشنوی..

 

با شنیدن صدای آترین لبخندی زدم

پس بلاخره پیدام کرده بود..

با لحنی اروم ولی خوشحال گفتم:

-آترین بلاخره اومدیی.

 

-تابان منو میبینی؟چت شده دختر منم امیر..

 

پلکهام چند بار باز و بسته کردم که چهره آترین به امیر تبدیل شد و باز بغض بدی تو گلوم نشست.

با بغض گفتم:

-امیر..

 

-جان امیر حالت خوبه؟؟

 

صداش رنگ دلخوری و نگرانی داشت ولی من فقط تونستم سرم و به نشان نه تکون بدم.

-بزار الان دکترت و صدا میزنم..

 

و بعد سمت در رفت و از اتاق خارج شد

حس حالت تهوع سر گیجه بهم اجازه نمیداد چشمام از یه حدی بیشتر باز نگه دارم برای همین هی چشمام و میبستم تا اروم بشم.

 

با به یاد اوردن علیرضا و بلایی که میخواست سرم بیاره بدم شروع کرد به لرزیدن..

اگه امیر سر نمیرسید اون میخواست به من…به من…

ضربان قلبم بالا رفته بود و لرزش دستام دست خودم نبود..چشمام تار میدید و بدنم به شدت میلرزید..اخرین چیزی که فهمیدم باز شدن در بود و نگاه نگران امیر و دکتر بالا سرم…

با حس سردرد وحشتناکی چشمام و از هم باز کردم.

درد و تو بند بند بدنم احساس میکردم و گلوم خشک شده بود.

از حس تشنگی زیاد لبای خشک شده‌ام از هم فاصله دادم و با صدایی که حتی به گوش خودمم نرسید زمزمه کردم:

-آب

 

صدای نگران امیر تو گوشم پیچید و باعث شد نگاهمو به چشمای سرخ شدش بدوزم

-حالت خوبه تابان؟تو منو نصف عمر کردی دختر..

 

بی توجه به حرفاش باز با ناله زمزمه کردم

-آب میخوام..

 

-آب؟چشم الان بمون..

 

و سریع سمت یخچال رفت و آب معدنی از توش برداشت و درش باز کرد.

 

دستش و پشت گردنم گذاشت و کمکم کرد تا بتونم راحت تر بخورم

با خیس شدن لبم و نوشیدن آب انگار دنیارو بهم داده بودن و راه تنفس‌ام تازه باز شده بود

 

امیر در آب معدنی بست و از بالاسر بهم نگاه کرد

-میترسم برم دنبال دکتر دوباره حالت بد بشه..

 

چشمام و باز و بسته کردم و با لبخند کمرنگی گفتم:

-حالم خوبه برو..

 

دودل بهم نگاه کرد و سرش خم کرد و روی پیشونیم و بوسید که چشمام و محکم روی هم فشار دادم

از لمس بدنم توسط هر مردی به جز آترین متنفر بودم ولی نمیتونستم به امیر که جونم و نجات داد چیزی بگم و براش اخم‌ و‌ تخم کنم.

-بمون من الان میام خب؟

 

لبم و داخل دهانم کشیدم و سرم به معنای باشه تکون دادم که سمت در اتاق رفت و ازش خارج شد

پنج دقیقه بعد همراه دکتر برگشت و دکتر بعد از چک کردن وضعیتم دوباره همراه امیر بیرون رفتن.

 

کلافه خودم و بالا کشیدم و به بالش پشت سرم تکیه دادم.

بدنم درد میکرد و حس حالت تهوع هم امانم و بریده بود.

با باز شدن در نگاه دردناکم و به امیر دوختم که همراه ظرف غذا داخل شد

-بیا یکم غذا بخور دو شبه هیچی نخوردی..به زور سرم داری نفس میکشی.

 

توان مخالفت نداشتم برای همین سرم و تکون دادم که غذارو جلوم گذاشت و قاشق جلوی دهانم گرفت

-خودم میخورم..

 

قاشق از دستش گرفتم که بعد از چند دقیقه نگاه خیره بهم سرش و تکون داد و روی صندلی نشست

 

قاشق تو دستم چرخوندم و خیره به غذا بودم

-ممنونم امیر..

 

سنگینی نگاهش و روی خودم حس کردم برای همین روم سمتش کردم و به چشمای خستش نگاه کردم

-ممنونم که بهم پناه دادی.. ممنونم که منو از دست علیرضا نجات دادی.. ممنونم که حامیم بودی…

 

چشماش درخشید و خودش سمتم کشید:

-این چه حرفیه تابان؟من هر کاریم برای تو بکنم کم کردم دیگه نزن این حرفارو..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zeynab
Zeynab
1 سال قبل

جان جدت نمیتونی یه ذره تند تر بزاریییی
مثلا روزی سه چهار پارت
به خدا من دیوونه شدمممممم

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x