رمان ماه تابانم پارت ۸۶

4.6
(25)

 

 

 

 

سرم مو روی فرمان گذاشته بودم و به تابان و بلایی که به سرمون اومده بود فکر میکردم حالم اصلاً خوش نبود از عصبانیت به جنون رسیده بودم و میخواستم تمام حرصم و روی امیر مری و علیرضا که باعث بانی تمام این ماجراها هستند خالی کنم

ولی هزار حیف که دستم به هیچ کدومشون نمیرسه

سیگار از پاکت درآوردم و روی لبم گذاشتم همونطور که خیره به در خونه امیر بودم با فندک روشنش کردم و پوک محکمی بهش زدم

 

اینقدر فکر غرق شده بودم که متوجه گذر زمان نشدم با صدای شیشه ماشین سرمو سمتش چرخوندم

با دیدن برایان کلافه شیشه ماشینو پایین دادم:

– پسر چیکار داری می کنی با خودت آروم باش تا شب نشده تابان برات پیدا می کنم قول میدم بهت باشه؟

 

نمیدونستم باید چیکار کنم انقدر عصبی بودم که نمی تونستم تا شب تحمل کنم

-من این امیر بی ناموس‌و میکشم… این بی پدر به من گفت از تابان خبری نداره دقیقا زمانی که من برای پیدا کردنش بال بال می زدم… پیداش کن برام برایان پیداش کن تا خودم دست به کار نشدم و نفسشو نبریدم.

 

نفس عصبی کشیدم و ادامه دادم:

-لعنتی خونه نیست میترسم از اینکه با تاوان…

 

غرورم اجازه نداد ادامه حرفم و بزنم و مشت محکمی به فرمون زدم

– تو باید آروم باشی تا بتونی درست فکر کنی.. الان یقه امیر و بگیری چی میخواد بشه؟ جز اینکه باز یه قدم از رسیدن به تابان دور بشی..

 

بیشتر سمتم خم شد و گفت:

– به من گوش کن آترین راه و اشتباه نرو.. با احساسات تصمیم نگیر .

بسپار به من خب؟ ما باید امیر رو تعقیب کنیم تا جای تابان و پیدا کنیم الان تو دعوا را بندازی و اون متوجه بشه که فهمیدی دیگه سراغ تابان نمیره تا تو را ازش دور نگه داره. پس منطقی فکر کن اینطوری هم به تابان میرسی و هم امیرو گیر میندازی

 

 

 

 

 

تمام حرفاش درست بود و به نظر خودمم باید همین کارو می کردم

رومو سمت برایان کردم و گفتم:

-بیا بشین تو ماشین کمرت خشک شد

 

تک خنده ای کرد و ماشین و دور زد

سیگار و روی زمین انداختم و به محض نشستن برایان ماشین و روشن کردم

– پسر برو یه جا یه چیزی بخوریم از صبح معطل کارای توییم مردیم از گشنگی

 

نفسمو بیرون فوت کردم و بی توجه به حرفش گفتم

-اگه مری بهش خبر بده چی؟ اونجوری که باز میفهمه ما فهمیدیم..

 

بیخیال دستش رو جلو آورد و ضبط و روشن کرد

-نمیتونه خبر بده خیالت راحت.

 

مشکوک نیم نگاهی بهش کردم

– از کجا انقدر مطمئنی هان؟ چیکارش کردی؟ با چی تهدیدش کردی؟

 

صدای ضبط و زیاد کرد و با صدای بلندی گفت:

-تهدید لازم نبود.. فقط لازمه یه چند روزی توی خونه زندانی بشه همین و بس!

 

متعجب به سمتش برگشتم و با دیدن دسته کلید و گوشی مری چشمام درشت شد

 

صدای ضبط کم کردم و با ناباوری گفتم:

-تو چیکار کردی؟مری تو خونه زندانی کردی؟ باورم نمیشه همچین کاری و کرده باشی اون اگه بخواد میتونه از خونه در بیاد یا با یکی تماس بگیرد …از کجا معلوم تلفن دیگه ای نداشته باشد هان؟ چقدر احمقی تو پسر

 

برایان بلند خندید

-نگران اونجاش نباش براش یه دیو دوسر بپا گذاشتمکه جرات نکنه این چند روز دست از پا خطا کنم. فقط خواهشاً الان دهنتو ببند و منو به یه رستوران ببر میدونی که اگه بیشتر از این گشنه بمونم چه اتفاقی می افتد

 

سرم مو به نشانه تاسف تکان دادم و مسیر و سمت رستوران تغییر دادم

 

تابان

 

بعد از چند روز بالاخره از بیمارستان مرخص شدم توی ماشین امیرمنتظرش مونده بودم تا بعد از خریدن داروها بیاد و منو به خونه ببره

 

خیلی دوست داشتم بهش بگم از اون خونه متنفر شدم.. ولی نه روم میشد و نه جایی برای رفتن داشتم…

 

 

 

 

به لطف علیرضا هم از درسم افتادم و هم از سرکار حالا چه جوابی باید ب دانشگاه و صاحب کافه بدم؟

 

کلافه نفسم رو بیرون فوت کردم و به بیرون نگاه دوختم

با شنیدن صدای باز شدن در ماشین روم سمت امیر کردم که توی ماشین نشست و داروها را روی پام گذاشت:

– همه چی روی جعبه داروها نوشته شده سعی کن به موقع بخوری تا زودتر حالت خوب شه

 

تشکر آرومی کردم که با لبخند ماشین و روشن کرد و راه افتاد

 

تو کل مسیر تو سکوت به بیرون خیره شده بودم و به اتفاقات این مدت فکر کردم

 

انگار او روحم مرده بود.. انگار دیگه توانی برای جنگیدن برای خواسته هام نداشتم و همین منو ناامید تر از همیشه می کرد.

خسته بودم. از غربت.. از تنهایی.. از نامردی هایی که در حقم شده بود.. از فشار زندگی که من زیرش له شده بودم

 

دیگه هیچ انگیزه ای برای ادامه زندگی نداشتم دلم میخواست فارغ از هر چیزی به جای پناه ببرم که هیچ موجود زنده ای در اطرافم نفس نکشه و من باشم و من و تمام تنهاییام…

 

با احساس گرمی دست امیر روی گونم از فکر بیرون اومدم و متعجب بهش نگاه کردم

-گریه نکن همه چی درست میشه بهت قول میدم.

 

چه جمله امیدوارکننده مسخره‌ی

به کی امید می داد به من؟ به تابانی که دیگه هیچ چیزی برای از دست دادن نداره.. به تابانی که نه خانواده داره که حامیش باشه نه کسی رو داره که عاشقش باشه و الان بیشتر از همیشه تنهاست..

 

لبخند تلخی زدم و با دو دستم زیر چشمای خیسم و پاک کردم

 

با رسیدن به خونه بی توجه به حضور امیر وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم

-گشنت نیست؟چیزی نمیخوری؟

 

بدون اینکه سرمو از روی بالش بردارم و چشمامو باز کنم آروم زمزمه کردم

-نه ممنون

 

– کاری داشتی صدام کن من همین بیرونم..

 

سرم از روی بالش برداشتم و متعجب نگاهش کردم

-یعنی چی؟ میخوای اینجا بمونی؟

 

 

-انتظار داری تو رو توی خونه تنها بزارم؟

 

-ولی من راحتم.. نمیخوام اینجا باشی خواهش می کنم ازت..

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
1 سال قبل

مرسی از قلم زیبات

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x