رمان ماه تابانم پارت ۸۷

4
(24)

 

 

 

کلافه دستشو لای موهاش کشید و با حرص گفت:

-لعنتی نمیتونم تنهات بزارم میفهمی؟ یه بار تنهات گذاشتم دیدی چی شد… اگه دوباره یکی دیگه بیاد سراغت چی؟ این کی بود که آمده بود اینجا؟ از طرف آترین بود؟ بهم بگو تابان.. من فقط می خوام کمکت کنم.

 

چشمامو روی هم فشار دادم بهش پشت کردم و با لحن بغض دارم آروم گفتم:

– آترین به من آسیب نمیرسونه این…این لعنتی برادرش علیرضاست.. کسی که چند سال پیش از دستش فرار کردم و به آترین پناه اوردم.

 

-میتونم یه سوال بپرسم؟

 

دوباره سمتش برگشتم سوالی نگاش کردم که یه قدم سمتم اومد و روی صندلی جلوی میزم نشست.

آب دهانش را قورت داد و گفت:

– چه مشکلی بین تو و آترین به وجود اومده که اینجوری از دستش فرار کردی و تمامی این سختی هارو به بودن کنار اون ترجیح میدی؟

 

وقتی دید غمگین نگاش میکنم سریع گفت: -اگه نمی خوای جواب بدی جواب نده.. من هیچ اصراری ندارم استراحت کن هر چیزی که شد زود به من زنگ بزن.. در رو هیچکس باز نکن تابان.. هیچکس! ازت خواهش می کنم.

نگهبانم سپردم که حواسش خیلی بهت باشه هیچ غریبه ای رو راه نده اگه تنهایی می ترسی یکی رو بیارم اینجا تا هم کارارو بکنه و هم تنها نباشی نظرت چیه هوم؟

 

با لبخند به صورت مهربونش نگاه کردم

اگه قلبم جای آترین نبودبی‌شک بهترین شخصی که میتونست حامیم باشه امیر بود

 

با چشمای براق شده ازش تشکر کردم

-امیر واقعا ازت ممنونم به خاطر تمام لطفی که در حقم کردی.. از اول تا الان.. از روزی که دیدمت تا همین الان که جلوم وایسادی بخاطر تمام خوبیات ازت متشکرم..من واقعا نمیدونم چطور باید جبرانش کنم..

 

اخم مصنوعی کرد و گفت:

-این چه حرفی داری میزنی؟ نشنوم دیگه‌ها

 

دستشو روی زانوش گذاشت و بلند شد:

-خب دیگه من برم کاری نداری؟

 

سرم و به معنای نه تکون دادم که بعد از خدافظی از اتاق بیرون رفت

 

 

 

 

آترین

ساعت از نیمه شب گذشته بود

پشت خونه امیر داخل ماشین منتظر بودیم چند ساعتی می شد بی حرکت به امید اینکه امیر سر برسه به دروازه خونش خیره شده بودم

سرم روی فرمان گذاشتم و خطاب به برایان گفتم:

– این نمیخواد بیاد برایان این نمیخواد بیاد… لعنتی پیش تابانه.. من چیکار کنم؟ از فکر و خیال دارم روانی میشم …پاش برسه دم خونه سرشو میبرم

 

برایان کلافه اسمم چند بار پشت سرهم صدا زد و گفت

-ظهر انقدر حرف نزدم که بخوای اینجوری بگی و این کارو کنی… یکم تحمل کن پسر درستش میکنیم. الان میاد یه کم صبر کن

 

روی فرمان ضرب گرفته بودم و چشمامو بستم یکم بعد با روشن شدن کوچه و صدای ماشین سرمو بلند کردم با دیدن ماشین امیر از عصبانیت دستامو مشت کردم و خواستم از ماشین پیاده بشم که برایان مچ دستم و گرفت و با اخم بهم نگاه کرد

-حالیت نمیشه من چی گفتم؟خو حالا که مطمئن شدیم اومده خونه از فردا تعقیبش میکنیم حالا راه بیفت برو خونت که ام‌ب اونجا پلاسم.گشنه هم هستم یه چیزم برام بخر.

 

با حرص به برایان نگاه کردم که با خونسردی داشت راجب غذا خواب حرف میزد

-من اینجا دارم آتش میگیریم تو به فکر شکم گندتی؟

 

اخماش تو هم کرد و با لحن مسخره ای گفت:

– شکم به این تخته کوری مگه؟ کجایی این گندست؟ من فقط همیشه گشنمه حالا هم تو دعوا نگرفتم دور بزن بریم خونه‌ات.

 

تک خنده‌ای به حرفاش کردم و سرم با تاسف تکون دادم

-خاک بر سر من با این رفیقم

 

-چی گفتی؟

 

چون فارسی گفتم متوجه نشد که سرم به معنا هیچی تکون دادم که اونم بیخیال شد.

 

صبح زود از خواب بیدار شده بودم و بدون خوردن چیزی از خونه بیرون زدم

برایان دیشب خیلی خسته شده بود دلم نیومد بیدارش کنم برای همین تصمیم گرفتم تنهایی اینکارو انجام بدم…

 

 

 

 

هوا هنوز کامل روشن نشده بود ولی من از ترس اینکه صبح زود بره سراغ تابان توی ماشین منتظر نشسته بودم.

انقدر خیره به دروازه موندم و اون نیومد که کم کم خواب به چشمم اومد چشمام بستم.

 

با صدای تقه ای که به شیشه ماشین خورد سرمو برگردوندم

با دیدن برایانبی حوصله قفل ماشین رو باز کردم که سرش و با تاسف تکون داد ماشین دور زد و سوار شد

 

دستی به صورت پف کردش کشید:

-الان چه وقت تعقیب کردنه اخه؟ هوا هنوز کامل روشن نشده

 

– تو برای چی بیدار شدی؟ نمی خواستم بیدارت کنم

 

همونطور که خیره به دروازه امیر بود گفت:

-امدم آب بخورم یهو دیدم نیستی گفتم باز رفتی منتظر امیر.. که دیدم بلههه.

 

چشمام و روی هم گذاشتم و فشار دادم

-چیکار کنم؟دل تو دلم نیست برای پیدا کردن تابان تو جای من بودی چیکار میکردی؟

 

-حالا که جات نیستم…ولی تو دیگه همه چیز و بیخیال شدی کار زندگی خوانندگی..میدونی چقدر از طرفدارات جلو مجتمع جمع شدن از اینکه چرا دیگه کنسرت نمیزاری؟از اینکه ترک جدید بیرون نمیدی؟از اینکه تو پیجت هیچ استوری عکسی نمیزاری.

 

بعد خنده‌ای کرد و گفت:

-یه سری هاشون گریه میکردن میگفتن نکنه مرده خبر نمیدید..

 

منم تک خنده‌ای کردم

-بزار تابان پیدا بشه دوباره تمرکزم و میزارم رو کار..الام نمیتونم برایان واقعا کشش ندارم تمام فکر و ذهنم پیش تابان دهن نمیتونم وا کنم برای آهنگ خوندن…

 

-باشه این یکی دو روزه پیداش میکنیم پرقدرت برمیگردیم به کارمون..

 

سرم و تکون دادم و باز نگاهم سمت خونه امیر دوختم

-من میرم یه چیزی بخرم بخوریم اینجور تلف میشیم..

 

خنده‌ای کردم:

-برو بنده شکم..

 

-چی گفتی؟؟

 

سمتش برگشتم

-هیچی فارسی گفتم و برو بخر..

 

سری تکون داد و از ماشین پیاده شد..

 

چشمام از کم خوابی های این چند روز‌ام میسوخت و قرمز شده بود..موهام نامرتب و ریش‌هام بلند شده بود.

دیگه خبری از آترینی که همیشه به خودش میرسید و بهترین لباس هارو به تن میکرد نبود.

مثل ادم هایی که به پایان راه رسیده بودن و فقط دست پا میزدن تا یکم وضعیت برای خودشون قابل تحمل کنن

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mff
Mff
1 سال قبل

سلام لطفا پارت بیشتری بزارید در روز

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x