رمان ماه تابانم پارت ۸۸

4.2
(19)

 

 

 

 

تابان

تابان از صبح زود از خونه بیرون زدم تا هم به کارهای دانشگاه برسم و هم یه سر به کافه بزنم

وقتی شرایط برای رئیس دانشگاه توضیح دادم قرار شد تعهد نامه‌ی بابت این چند مدتی که نبودم بدم.

سرکلاس نشسته بودم ولی تمام حواسم پی آترین بود.

دلم براش خیلی تنگ شده بود

اینکه چرا سراغمو نمیگیره هم برام جای تعجب داشت و هم غمگینم می کرد.

هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر براش بی ارزش شده باشم که آخر اینطور از هم جدا شیم..

 

با صدای استاد که اسممو صدا میزد به خودم اومدم از جام بلند شدم

-بیا سر تخت و این مسئله را حل کند.

 

من که هیچی از درس بلد نبودم از جام بلند شدم و آروم به سمتش قدم برداشتم

 

مژیک تو دستم و چرخوندم و نگاهی به بچه ها که منتظر نگاهم میکردن کردم

سرم و پایین انداختم و با لحن ارومی گفتم:

-متاسفم حواسم نبود

 

استاد نگاه بدی بهم انداخت

-خودم متوجه شدم برای همین گفتم بیای..برو بشین حواست جمع کن.

 

سرم و تکون دادم و بعد از معذرت خواهی سر جام نشستم و سعی کردم تمام افکارم و کنار بزنم و حواسم جمع درسم کنم.

 

بعد از دانشگاه سمت کافه راه افتادم تا برای این چند روز غیبتم دلیل قانع کننده ای بیارم تا اخراج نشم.

 

علاواه بر آترین دلم برای مامان هم تنگ شده بود نمیدونم این مدت سراغم و از آترین گرفته یا نه..و اگه گرفته آترین بهش چه جوابی داده.

دلم میخواست بهش زنگ بزنم ولی دو دل بودم میترسیدم به آترین خبر بده..یا آترین چیزی بهش گفته باشه که با گفته های من جور در نیاد

 

انقدر فکر و خیالم کردم که متوجه نشدم کی به کافه رسیدم و واردش شدم.

 

با دیدن امیلی لبخندی زدم که اون با نگرانی سمتم اومد

-حالت خوبه تابان؟این چند روز کجا بودی؟؟

 

دستم و روی بازوش زدم و با لبخند گفتم:

-حالا میام میگم بزار برم با توماس حرف بزنم.

 

سری تکون داد که منم سمت اتاق توماس رفتم و بعد از در زدن وارد اتاقش شدم…

 

 

 

توماس با دیدنم اخمی بین ابروهاش نشاند که از همونجا فاتحه خودم و خوندم اروم سلام دادم سمت صندلی رفتم و روش نشسته‌ام

-باور کنید بیمارستان بودم این چند روز که نه تونستم بیام و نه حتی خبر بدم.بی هوش شده بودم..

 

حرف هایی که دل ریئس دانشگاه رو به رحم اورده بود برعکس توماس عصبی کرد:

-این پاکت ماله تو..من از اولم گفته بودم از بی نظمی متنفرم و یکی از خط های قرمزم دقیقا همینه..متاسفم همکاری ما همینجا به پایان میرسه من این پاکت همون روز اول غیبتت برات کنار گذاشتم

 

انقدر حرفاش و محکم و سرد زد که توان مخالفت و مقاومت در برابرش و نداشتم برای همین بی حرف از جام بلند شدم و پاکت از روی میزش برداشتم و بدون هیچ کلمه‌ای از اتاقش بیرون زدم.

 

امیلیا که مشغول رسیدگی به مشتری ها بود با دست بهم اشاره زد تا سمتش برم.

 

کلافه چشمام و بستم و نفسم بیرون فوت کردم.

از اینکه بخاطر علیرضای عوضی کارم از دست داده بودم به شدت عصبی و نارحت بودم

سمت امیلی رفتم و منتظر موندم تا کارش تموم بشه.

 

بعد از رفتن مشتری ها امیلی هول زده سمتم اومد و بازوم تو دستش گرفت.

-چیشد تابان بخشیدتت؟

 

پاکت بالا اوردم و تو دستم تکونش دادم که چشماش رنگ نارحتی گرفت:

-عجب ادمیه..بیا بشین برات قهوه بریزم.

 

درست بود صاحب کافه باهام بد تا کرده بود ولی شاید یه گپ کوچولو با امیلی بتونه حالم بهتر کنه.

 

روی صندلی نشستم که کمی بعد امیلی همراه قهوه‌ی معروفش که بوش ادم مست میکرد همراه یه برش از کیک شکلاتی تازه که سس شکلاتیش بیشتر از همیشه بود سمتم اومد

-وای دختر تو با این سینی میتونی مخ هر کی که دلت بخواد بزنی.

 

و سینی و جلو کشیدم یه تیکه از کیک تو دهانم گذاشتم که امیلی خندید

-مگه اینکه عاشق این چیزا بشن وگرنه عاشق خودم که نمیشن..

 

یه نگاه به صورت مهربونش انداختم.

امیلی یه دختر تپل مهربون بود که تو صورتش اولین چیزی که ادم بهش جذب میکرد لبخند قشنگش بود که لحظه‌ای از صورتش کنار نمیرفت…

 

 

 

دستم و توی دست گرمش گذاشتم و با لبخند گفتم:

-خدا بهت یه قلب بزرگ مهربون داده که هر کی و بخوای میتونی سمتت بکشی.یکیش خود من..من ادمیم که کم با کسی اوکی میشم ولی حالا ببین،دارم با تو گپ میزنم.

تو هیچی کم نداری عزیزم عالیه عالی هستی.

 

با خنده چربی های شکمش و لای دستاش گرفت و بهشون اشاره زد:

-با این چربی های طبقه بندی شده من عالیم؟

 

چشمام و با اطمینان بستم و دوباره با تاکید گفتم:

-تو از همه لحاظ خوبی یکم اعتماد به نفس داشته باش دختر مگه همه چی به هیکل خوب داشتنه؟

 

لبخندی زد

-مرسی تابان خیلی خوشحال شدم اینارو شنیدم..ولی راجب خودت بهم بگو.

کجا بودی؟ چیشده؟

 

قبلا راجب زندگیم باهاش حرف زده بودم و تمام اتفاقات بهش گفته بودم برای همین شروع کردم به تعریف کردن ماجرای اون شب و اتفاقی که برام افتاده بود.

 

چشماش پر از اشک شد و خودش سمتم کشید

-وای خدای من…خوب شد که امیر سر رسید تابان ممکن بود چه بلایی به سرت بیاد؟

 

تا خواستم دهن باز کنم چیزی بگم صدای زنگوله بالای در به صدا در اومد و مشتری وارد کافه شد که تمیلی به اجبار از پشت صندلی بلند شد و به استقبالشون رفت

 

منم مشغول خوردن قهوه با کیکم شدم.

بعد از حساب کردن سفارشم با امیلی خدافظی گرمی کردم و بهش قول دادم زود زود بهش سر بزنم با اینکه میدونستم به احتمال زیاد بدقول میشم.

 

هوا تاریک شده بود و دیگه باید به خونه برمیگشتم.

از بیکار شدنم دلگیر بودم ولی از فردا دوباره باید میگشتم تا همچین کاری پیدا کنم.

با رسیدن به خونه خودم و روی تخت پرت کردم و چند بار نفس عمیق کشیدم.

 

با یاداوری اینکه فردا امتحان دارم با بدبختی چشمام و از هم باز کردم و از جام بلند شدم

 

بعد از عوض کردن لباسام بدون اینکه چیزی بخورم جزوه هام باز کردم و شروع به خوندن کردم…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی نام
بی نام
1 سال قبل

لطفا ی اتفاق خاص انقد کند پیش نبر رمان

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x