رمان ماه تابانم پارت ۸۹

4.4
(25)

 

 

 

امروز بدونه اینکه ذره‌ای استراحت کنم مثل سایه دنبال امیر افتاده بودم که بدون اینکه سراغ تابان بره به خونه برگشت و ماشین داخل برد.

 

کلافه دستی لای موهام کشیدم که صدای ناله برایان در اومد

-اخ آترین پاشو منو ببر خونمون تو برای من زندگی نذاشتی..

 

باز بی توجه به حرفش همونطور که از استرس و عصبانیت با پاهام روی کف ماشین ضرب گرفته بودم گفتم:

-چرا نرفت سراغش؟نکنه متوجه شده که ما تعقیبش میکنیم؟نکنه مری چیزی بهش گفته هان؟

 

برایان چشماش و تو حدقه چرخوند

-پسر تو چقدر رو مخ شدی قبلا غرورت اوازه شهر بود الان چرا انقدر ضعیف شدی هان؟؟

 

راستم میگفت اونی که حتی برایان انقدر ادم حساب نمیکرد تا باهاش چهار کلمه حرف بزنه حالا شده بود مشکل گشای من…تابان منو به اینجا رسوند.

با ترک کردنش..با رفتنش..با قضاوت نا بجایی که کرده بود..

اونی که باید ناراحت و دلخور بشه منم که چرا تابان تو این سال ها منو انقدر نشناخته بود که همچین کاری کرد…چرا بدون اینکه بمونه و حرف هام بشنوه ازم رو گرفت و قایم شد.

 

نمیدونم به غرورم برخورد یا به چی که اخم وحشتناکی کردم و ماشین روشن کردم.

پام تا اخر روی پدال گاز فشار دادم که ماشین پر سرعت از جاش کنده شد.

 

برایان ترسیده بریده بریده گفت:

-داری..چیکار…میکنی..یواش‌تر..به کشتنمون ندی

 

بدون اینکه حرفی بزنم با همون سرعت سمت خونه برایان روندم.

دم خونه‌اش ترمز زدم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:

-مرسی بابت همه کمکات ولی دیگه کمکی نمیخوام مری هم ول کن بره نیازی نی..

 

اومد حرفی بزنه که سمتش خم شدم و دستگیر در کشیدم و بهش اشاره زدم تا پیاده شه.

 

دو به شک بین بود موندن و توضیح داد و رفتن

که با تاکید گفتم:

-برو برایان شب بخیر.

 

ناچار از ماشین پیاده شد و درو بست خواست سمتم برگرده و حرفی بزنه که پام روی پدال گاز فشار دادم و با سرعت از کنارش رد شدم.

 

خودم تنهایی از پس مشکلاتم بر میومدم و نیازی به هیچکس نداشتم.

صدای اهنگی که قبلا برای تابان خونده بودم و تمام ثانیه هایی که داشتم میخوندم و بهش فکر کردم و حس گرفتم زیاد کردم.

اون موقع بهش نگفته بودم دوستش دارم برای همین هیچوقت نفهمید این اهنگ مخاطب خاص داره و اون مخاطب خودشه..

 

بغض لعنتی تو گلوم شکست و از دلتنگی قطره اشکی روی گونه‌ام چکید

اروم زمزمه کردم:

-کجایی تابان؟کجایی لعنتی…

 

 

 

 

بعد از چند ساعت بی هدف تو خیابون‌ها دور زدن بلاخره به خونه برگشتم و سمت اتاق تابان رفتم.

روی تخت دراز کشیدم و به عادت این چند روز بالشش و روی صورتم گذاشتم نفس عمیقی کشیدم.

 

بوی عطر تنش کمتر شده بود انقدر که اینکارو کرده بودم ولی هنوز بهم ارامش میداد.

 

گوشیم و از جیبم دراوردم و به عکسایی که باهم گرفتیم نگاه کردم.

از روزایی که تازه باهم صمیمی شده بودیم..از روزایی که سخت درس میخوند..از قبول شدن دانشگاهش..از لحظه های شیرینی که لحظه به لحظه‌اش هر ثانیه مثل فیلم از جلو چشمام رد میشد.

 

از صبح هیچی نخورده بودم برای همین معده‌ام درد گرفته بود ولی بی توجه بهش سرم و روی بالش گذاشتم و انقدر فکر و خیال کردم تا اخر خوابم برد

 

با وحشت از خواب بیدار شدم و نفس نفس میزدم..

این کابوسا کی قرار بود از من دست بکشن و بیخیالم شن..

بخاطر خشکی گلوم به اجبار از جام بلند شدم و تو تاریکی به سمت پله ها رفتم.

بعد از خوردن آب چند بار نفس عمیق کشیدم و سمت سرویس رفتم.

چند بار پشت سر هم صورتم و اب زدم و ازش خارج شدم.

ساعت پنج صبح و نشون میداد ولی من دیگه نه حال برگشتن به طبقه بالا رو داشتم نه وقتی برای دوباره خوابیدن برای همین از خونه بیرون زدم و توی ماشین نشستم تا وقتی که امیر از خونه بیرون بزنه

 

تابان

 

در خونه رو باز کردم و خسته و کوفته وارد شدم.

از اینکه امتحان گند زده بودم اعصابم به شدت خراب بود.

اروم به پیشونیم زدم و خودم و روی مبل پرت کردم

-اخ تابان خنگ اون چی بود که تو گند زدی اخه دختر حواست کجا بود…

 

باید تمرکزم و رو درسم بیشتر میکردم ولی از طرفیم بعد ناهار باید دنبال کار میرفتم.

بی حوصله از جام بلند شدم و بعد از در اوردن لباسام سمت اشپزخانه رفتم تا چیزی برای ناهار درست کنم

 

 

 

 

شلوار لیم و همراه هودی صورتیم تنم کردمدو بعد از برداشتن کیفم از خونه بیرون زدم.

خدا خدا میکردم کار خوبی پیدا کنم تا خیالم راحت شه….

 

ساعت یازده شب بود که با خستگی سمت خونه راه افتادم.

به هر حل که میتونستم سر زدم ولی شغل پاره وقتی که بتونم در کنارش دانشگاهمم برم پیدا نکردم.

 

از اسانسور که بیرون اومدم امیر در واحدم دیدم

با تعجب سمتش رفتم:

-سلام امیر خیلی وقته اینجایی؟

 

امیر که روی پله ها نشسته بود سمتم برگشت و با اخم غلیظی گفت:

-تا این وقت شب بیرون چیکار میکنی تابان؟نمیگی خطرناکه؟

 

با گفتن این جمله‌اش قیافه آترین جلو چشمام ظاهر شد که وقتی دیر به خونه برمیگشتم اینطوری بازخواستم میکرد.

لبخند کمرنگی روی لبم نشست که امیر با تعجب بهم نگاه کرد.

به خودم اومدم و سرم تکون دادم.

-دنبال کار بودم چیشده مگه؟

 

-یادت رفته سری پیش چیشد؟یکم مراقب باش تابان وگرنه باید برات بادیگارد بگیرم….

 

در حالی که درو با کلید باز میکردم سمت امیر برگشتم با چشمای درشت شده گفتم:

-چی میگی امیر…من از پس خودم بر میام.

 

یکم مکث کردم و خودم کنار کشیدم که داخل بیاد

-بیا تو

 

-نه باید برم فقط اومدم بهت سر بزنم ببینم چیزی کم و کسر نداری؟

 

لبخندی زدم و به در تکیه دادم:

-نه ممنون همه چیز خوبه.

 

با تردید نگاهم کرد دهن باز کرد تا چیزی بگه که پشیمون شد برای همین مشکوک ابروهام بالا انداختم و سوالی نگاهش کردم:

-چیشده امیر چیزی میخواستی بگی؟؟

 

کلافه دستش و لایه موهاش کشید و گفت:

-نه بیخیال..بعضی حرف‌ها رو وقتی جوابش میدونی چی هست نباید زد..مراقب خودت باش تابان باشه؟

 

-اوکی مراقبم..بازم مرسی که اومدی

 

لبخند مهربونی زد و گفت:

-من برم پس خدافظ.

 

خدافظی کردم و در بستم.

سمت اتاقم رفتم و کیف روی تختم انداختم.

خواستم هودی از تنم در بیارم که دوباره صدا زنگ خونه دراومد.

خنده ای کردم و به امید اینکه باز امیر پشت دره با خنده رو لبم در باز کردم که….

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

آخرین رو پشت در دیدم

Fariba Beheshti Nia
...
1 سال قبل

آخرین پشت دره و بهترین کار اینه که همه چیو به تابان بگه بعدم بره

نیوشا
1 سال قبل

به قول بچه ها دوستان گل احتمالن آرتین 😐😕😑🤐 •• بلاخره، نحایت یک مدت کوتاهی بعدش مشکلات حل میشه اینا آشتی میکنن و با حالتی مانند شیرین و خسرو فرهاد• لیلی و مجنون• رمئو ژولیت•• ازدواج می کنن بعدش هم حتمن، قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید••

...
...
پاسخ به  نیوشاخاتون
1 سال قبل

نهههه داستان فعلا ادامه داره

Bahareh afsar
1 سال قبل

آخ جون آترین اومد توروخدا تابان خر نشو آشتی کن.

ثنا
ثنا
1 سال قبل

برای پارت بعدییی به شدت هیجان دارم خوب شد دیروز نخوندمااا الان فقط سه ساعت باید صبر کنم مرسی از قلم قشنگ تون

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x