رمان ماه تابانم پارت ۹۰

4.4
(26)

 

 

 

آترین

 

بعد از کلی تعقیب کردن بلاخره ساعت ده شب جلوی یه برج ماشین و نگهداشت و ازش پیاده شد.

با رفتنش داخل برج مشکوک ماشین و نزدیک تر بردم و ازش پیاده شدم.

 

حسم میگفت اینجا جایی که تابان داخلش زندگی میکنه.

خواستم داخلش بشم ولی دودل بودم.

حتی نمیدونستم کدوم طبقه یا کدوم واحده.

صبرکردم تا امیر اینجارو ترک کنه اون وقت دونه دونه واحدها رو میزدم تا تابان پیدا کنم حالا هر چقدر هم زمان ببره.

 

یک ساعتی منتظر موندم ولی خبری ازش نشد.

از اینکه این یه ساعت کنار تابان داره چه غلطی میکنه دستم و مشت کردم.

هر چقدر تحمل کردم دیگه نتونستم جلوی خودم بگیرم برای همین با قدمای بلند سمت در ورودی رفتم که با دیدن شخصی که وارد برج شد سرجام خشکم زد..

 

اون تابان بود..

با دیدن تابان دست و دلم لرزید دلم میخواست اسمش و فریاد بزنم و سمتش برم ولی دیر شده بود چون اون وارد شده بود.

پشت سرش پا تند کردم و با قلبی که خودش دیوانه‌وار به سینه میکوبید وارد برج شدم.

 

تو لابی پر از ادم بود برای همین هیچکس متوجه ورود من نشد.

سمت اسانسور رفتم و با دیدن اینکه اسانسور روی طبقه هشت ایستاده خوشحال سوار اسانسور شدم و طبقه هفتم زدم.

با ایستادن اسانسور پله هارو بالا رفتم و اروم به در واحد نگاه کردم.

با دیدن تابان که داره با امیر صحبت میکنه از خشم دستام مشت کردم.

ای کاش میتونستم این پسر رو تا جایی که میشد کتک بزنم.

 

صداشون ضعیف میومد و متوجه حرفاشون نمیشدم با رفتن امیر سمت اسانسور و بسته شدن در خونه تابان اروم پله هارو بالا رفتم.

 

یه نگاه به در بسته اسانسور کردم و با قلبی پر از هیجان سمت در واحدش رفتم و زنگ فشردم.

 

یکم بعد در باز شد و صورت خندون تابان پشت در نمایان شد..

وقتی چشماش قفل چشمام شد لبخند رو لبش از بین رفت و با تعجب بهم ذول زد..

 

 

 

مات و مبهوت به شخصی نگاه میکردم که تک تک ملکول های بدنم برای رفتن تو آغوشش پرپر میزدن ولی انقدر سست و بی جون بودم که حتی توان نفس کشیدنم نداشتم..

 

بی حرکت خیره به چشمای هم بودیم و من وقتی به خودم اومدم که محکم تو بغلی فرو رفتم که تو این همه مدت تشنه‌اش بودم و برای رسیدن بهش لحظه شماری میکردم…

 

صورتم خیس خیس شده بود و به هق هق افتاده بودم…سرش و توی گردنم فرو کرد و عمیق بوییدم..

-تابان…تابان..لعنتیی…

 

چقدر دلم برای تابان گفتنش تنگ شده بود…چقدر دلم برای اسیر شدن تو آغوشش تنگ شده بود..

انقدر منو تو بغلش فشار داد و بویید که از نفس افتادم..

بلاخره ازم جدا ش و خیره به چهره‌ام شد.. چشماش سرخ سرخ شده بود و قیافه‌اش خسته تر از همیشه بود..

 

ریشای صورتش بلند تر از همیشه شده بود و زیر چشمش گود افتاده بود..

بی اراده دستم و روی ریشش کشیدم و بین گریه لبخند تلخی زدم

-تغییر کردی تابان…به چه حقی موهات و زدی و رنگ کردیشون؟

 

چقدر دلم برای این جمله ها تنگ شده بود..هیچوقت فکر نمیکردم با دیدنش دلتنگ تر از قبل بشم

با لحن بغض الود گفت

-چیکار کردی با من و خودت چیکار کردی دختر..

 

سرم و دوباره روی سینه‌اش گذاشت که صدای هق هقم بلند شد و با تمام دلتنگیم دستم و دور کمرش حلقه کردم و خودم بالا کشیدم تا فاصلمون کمتر از اونی باشه که حتی هوا از بینمون رد بشه

 

باهم وارد خونه شدیم دستم و زیر چشمام کشیدم تا اشکام پاک کنم..

-برو بشین

 

یه نگاه عمیق بهم کرد و روی مبل نشست

دقیقا روبه روش نشستم و خیره بهش شدم

-چرا منو تنها گذاشتی تابان؟

 

نیشخند غمگینی زدم و با دردی که تو قلبم بود گفتم:

-معلوم نبود؟

 

از جاش بلند شد و سمتم اومد..

 

 

آترین

 

دستاش و تو دستم گرفتم و به چشماش نگاه کردم

-تو بد قضاوت کردی تابان..تو حتی نموندی برات توضیح بدم..تو حتی انقدر منو نشناخته بودی که بفهمی من بهت خیانت نمیکنم..بد رفتی تابان خیلی بد رفتی..

 

با چشمای درشت شدش بهم نگاه کرد و دستش از بین دستم بیرون کشید..

با صدای بلند گفت:

-من اشتباه رفتم؟اون روز که مری تو بغلت گرفته بودی و عاشقانه میبوسیدیش من اشتباه کردم؟اون روز که منو دور زدی باهاش رفتی قرار تو رستوران من اشتباه کردم؟یا وقتی منو راهی بیمارستان کردی و بعدش من ترکت کردم خوش خوشانت شد و با مری تو کنسرت مراسم با شکوه گرفتی باز من اشتباه کردم هان؟

 

با تعجب بهش نگاه کردم و خواستم چیزی بگم که از جاش بلند شد و درحالی که میلرزید با صدای بغض داری گفت:

-مری دشمن من بود درست.ولی یه حرف درست زد..گفت اگه آترین میخواست پیدات کنه خیلی زودتر پیدات میکرد همونطور که پیدا کردنت برای من کاری نداشت..حالا اومدی اینجا آترین چیکار؟برو…لطفا برو ممنونم ازت بابت همه لطفایی که در حقم کردی ولی برو..

 

بعد خواست سمت اتاقش بره که سریع از جام بلند شدم و دستش و کشیدم که چون تعادل نداشت تو بغلم افتاد..

 

خواست خودش از بغلم بیرون بکشه که حلقه دستم و دور بدنش تنگ تر کردم

-تو دیگه حق نداری منو ترک کنی تابان..بلایی که تو با رفتنت سرم اوردی هیچکس تا حالا نتونسته بود سرم بیاره..برات توضیح میدم همه چیزو همه چی..فقط باورم داشته باش بدون قلب من فقط جای یه نفره..قلب من فقط برای یکی میتپه این قلب صاحب مرده فقط تو رو میخواد..فقط وقتی تو بغلم باشی اروم میشه..فقط وقتی بوی عطر تنت به مشامم میرسه ریتم منظم میگیره..

اگه میخوای آترینت قلبش دیگه نزنه همین الان از بغلم برو و پشت سرت نگاه نکن..به والله علی دیگه بی تو کشش ندارم میفهمی تابان دیگه کشش ندارم..

 

صدای هق هق تابان خط میکشید رو روح روانم و منم پا به پای عشقم برای این سرنوشتی که برامون رقم زدن گریه کردم..

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x