رمان ماه تابانم پارت ۹۱

4.9
(23)

 

 

 

 

بلاخره تابان تو بغلم اروم گرفت که دوباره روی مبل نشستم با لبخند کمرنگی بهش نگاه کردم و روی زانوم کوبیدم:

-بیا اینجا بشین

 

در حالی که فین فین میکرد نگاه اشکیش بین منو زانوم جابه جا میشد بعد اخماش توهم کرد.

تا خواست حرفی بزنه دستش و کشیدم و به زور تو بغلم گرفتمش

-چقدر خوبه که الان اینجا پیشتم تابان..

 

سرم و توی گردنش فرو کردم و عمیق عطر تنش وارد ریه هام کردم.

با یاداوری کوتاه شدن موهاش اخمام و تو هم کردم و گاز محکمی از گردنش گرفتم که جیغش دراومد

سرم و بیرون اوردم با اخمای توهم رفته نگاهش کردم

-موهات کو تابان هان؟

 

دسته‌ای از موهاش تو دستم گرفتم و با لحن تلخی ادامه دادم:

-این چه رنگیه به موهات زدی؟کی به تو اجازه داد این بلارو سرشون بیاری هانن؟؟

 

مظلوم نگاهم کرد ولی با تندی گفت:

-خودم گفتم..موهای خودمه دوست داشتم کوتاه کنمش و رنگش کنم مشکلیه؟

 

گره لای ابروهام تنگ تر کردم و اینسری دندونام و روی بازوی نرم و کوچولوش فشار دادم که با ناله به شونه‌ام فشار اورد

-ای آترین…

 

به چشمای خیسش نگاه کردم..چقدر دلم لک زده بود برای این چشم‌ها..برای این نگاه..

رنگ سرخ لباش بیشتر از هر ثانیه دیگه بهم چشمک میزد تا بچشمش..تا حسش کنم.

 

ناخداگاه سرم و جلو بردم و لبای سرخ کوچولوش اسیر لبام کردم..

 

تابان

 

شک زده سرجام خشکم زده بود و قدرت تکون دادن به خودم نداشتم.تو خلسه شیرینی فرو رفته بودم که ذره ذره از لبای آترین بهم تزریق میشد..

به خودم که اومدم دستام و تو موهای آترین فرو کردم و خودم بیشتر سمتش کشوندم و باهاش همراه شدم..

آترین که دید همراهش شدم جریحه دار تر شد و با عطش بیشتر لبام و میبوسید.

 

چه حسی بهتر از اینکه بعد از کلی جدایی و سختی برشی به اونجایی که شب و روز ارزوش داشتیی..بشینی روی پای عشقت یک نفس ببوسی لبی‌و که حسرتش به دلت مونده بود.

با پیشروی دستش روی سینه‌هام لرزی به بدنم وارد شد که لباش و از لبام جدا کرد و با چشمای خمارش خیره به چشمام شد..

 

 

 

 

از خجالت گور گرفته بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم برای همین لب پایینم و تو دهانم کشیدم و سرم و پایین انداختم که پیشونیش و به پیشونیم چسبوند

-تابان دیگه نمیتونم بزارم ازم جدا شی..دیگه توان دو موندن ازت ندارم..میخوام مال خودم شی..میخوام تمام و کمال مال من باشی بدون ذره‌ای دوری..

 

انقدر از حرفاش داغ کرده بودم که عرق کردم.

داشتم از این همه نزدیکی ذوب میشدم ولی آترین تمام حواسش به حسی بود که نسبت بهم داشتیم.

حس خواستن و دوست داشتن..حس عشق..حسی که تو این جدایی بیشتر از همیشه حسش کردیم و قدرش دونستیم.

 

با فاصله گرفتنش به خودم اومدم که با لبخند گفت:

-کم مونده که مال من بشی خیلی کم.

 

از روی پاش بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم تا یکم اروم شم و ضربان قلبم پایین بیاد

-من توضیح میخوام…بابت همه چی..اول از همه رابطه‌ات با مری.

 

-بیا تو بغلم بشین تا برات توضیح بدم.

 

بعد روی رون پاش کوبید و با لبخند گفت:

-بیا.

 

دلم پر میکشید که باز رو پاش بشینم و اون نازم کنه و رو صورتم بوسه بزنه ولی جاش اخمی بین ابروهام نشوندم و با جدیت گفتم:

-تا بهم توضیح ندی و قانعم نکنی نمیزارم دیگه حتی نوک انگشتت بهم بخوره چه برسه بخوای بغلم کنی…

 

حالا اون بود که با اخم به چهره حق به جانبم نگاه میکرد.

کلافه دستش و لایه موهاش کشید و به مبل تکیه داد

-خیلی خب..بشین برات توضیح بدم.

 

از چیزایی که قرار بود بشنوم میترسیدم برای همین اب دهانم و قورت دادم و اروم سمت مبل روبه روش رفتم و نشستم که اونم نفس و بیرون فوت کردو شروع کرد به حرف زدن.

یه نفس همه چیز و تعریف کرد..از نقشه ها مری گفت..از شبایی که تو اتاقم میخوابیده..از شبایی که تا صبح تو خیابونا دنبالم بوده..از علیرضا..و در نهایت از امیر..

وقتی راجب امیر حرف میزد بیشتر از هر قسمت دیگه حرص میخورد و رگایه دستش بیرون میزد..

از چیزایی که میشنیدم متعجب شده بودم و با چشمای درشت به چهره قرمز شده ی آترین نگاه میکردم

 

 

 

با ناباوری گفتم:

-امکان نداره امیر با مری همکاری کرده باشه که منو از تو جدا کنه..اون..اون به من پناه داد..یه عالمه کمکم کرد..اون..اون منو از دست علیرضا نجات داد وقتی میخواست.وقتی..

 

ادامه حرفم نتونستم بزنم و با چشمای نم دارم به آترین نگاه کرد:

-علیرضای عوضی که نتونست کاری کنه هوم؟

 

میدونستم گفتن و شنیدن این حرف‌ها چقدر برای آترین سخته و الان به جنون رسیده برای همین با خجالت سرم و به نشان نه تکون دادم.

 

من هنوز نمیتونستم باور کنم که تمام خوبی هایی گه امیر در حقم کرده بود الکی و فقط طبق نقشه بود که منو از آترین جدا کنه.

 

آترین از جاش بلند شد

-بلند شو تابان باید بریم خونه..دیگه نمیزارم ثانیه‌ای ازم جدا شی..

 

-ولی من..

 

وسط حرفم پرید و با لحن محکمی که دیگه نتونم چیزی بگم گفت:

-گفتم بلند شو…مامانتم دل‌نگرانته باید بهش زنگ بزنی پاشو برو وسیله هاتو جمع کن فقط سریع.

 

از جام بلند شدم و به ناچار سمت اتاقم رفتم تا وسیله‌هام جمع کنم.

ولی دلم به شدت برای خونه ای که گوشه به گوشه‌اش با آترین خاطره دارم تنگ شده بود و دلم پراش پر میکشید..

نیم ساعتی جمع کردن تمام وسیله‌هام طول کشید و در اخر سیم کارتم و تو گوشیم کردم که از سیل تماس ها پیام های از دست رفته چشمام گرد شد..

-تازه داری میبینی عذابی که بهم دادیو؟

 

سرم و بلند کردم و به آترین که غم زده نگاهم میکرد چشم دوختم

-با بیخبری داغونم کردی تابان چطور میخوای جبرانش کنی؟؟

 

سرم و پایین انداختم بعد از گذاشتن گوشیم تو کیفم از جام بلند شدم.

-تو نباید همون اول چیزی ازم مخفی میکردی..مثل قرار مدارایی که گذاشته بودی و قراری که رفتیو اگه بهم میگفتی هیچوقت اینطوری نمیشد.

 

گوشیش و از جیبش در اورد و بعد از یکم کار کردن باهاش جلو روم گرفت:

-به امیر زنگ زدم جواب داد بهش بگو که داری میای پیش من.

 

تا خواستم چیزی بگم صدای الو امیر تو گوشم پیچید که آترین اشاره زد تا حرفی که چند ثانیه پیش بهم زده بود و تکرار کنم.

به اجبار دهن باز کردم و با لحن خفه‌ای گفتم:

-امیر من دارم پیش آترین برمیگردم ممنون بابت این مدت که کمکم کردی خدافظ.

 

صدای الو الو گفتن امیر با قطع کردن تماس توسط آترین قطع شد و آترین بی خیال دسته چمدونم و تو دستش گرفت و سمت بیرون کشید…

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
1 سال قبل

خدارو شکر که درست شد میونه شون

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x