رمان ماه تابانم پارت ۹۳

4.7
(20)

 

 

بغض گلوم قورت دادم و گفتم:

-گفت دکترا از بابام قطع امید کردن و زیاد زنده نمیمونه.من باید برم ببینمش.

 

غمگین نگاهم کرد و خودش جلو کشید

-باشه عزیزدلم ایشالله حال بابات خوب میشه به حرف دکترا نیست که.

 

منو تو بغلش کشید که سرم و روی سینه‌اش گذاشتم چشمام بستم

-برای امشب دوتا بلیط میگیرم.

 

با تعجب چشمام باز کردم از پایین نگاهش کردم

-یعنی توام میخوای بیای؟

 

روی موهام بوسه زد

-من دیگه نمیزارم لحظه‌ای ازم دور شی.

 

-ولی کارت چی آترین؟همینجوریشم میدونم خیلی عقب افتادی.

 

بدون اینکه لحظه‌ای دو به شک بشه قاطع گفت:

-دو تا بلیط میگیرم باهم بریم دیگه هم حرف نباشه.

 

از خدا خواسته سرم و دوباره روی سینه‌اش گذاشتم به صدای قلبش گوش دادم که با خنده گفت:

-دیشب که شام نخوردیم غذایی که سفارش دادم همینطور رفت تو یخچال الان صبحانه هم نخوریم؟

 

خجالت زده سرم و از روی سینه‌اش برداشتم

-چرا بریم پایین صبحانه اماده کنم.

 

روی پیشونیم بوسید و از جاش بلند شد.

نمیدونست که با این بوسه هایی که چپ و راست روی موهام و صورتم میشونه چقدر منو وابسته و روانی خودش میکنه..

-تابان؟

 

از فکر بیرون اومدم بی اختیار سریع گفتم:

-جانم؟

 

لبخندی زد و دستش دور شونه‌هام حلقه کرد و در حالی که منو سمت بیرون اتاق هدایت میکرد گفت:

-دلم برای نیمرو درست کردنت تنگ شده درست میکنی؟

 

مثل پسر بچه های شکمو که تازه از بازی برگشته باشن حرف میزد برای همین خندیدم سرم تکون دادم

-باشه پسرم برات درست میکنم.

 

از لفظ پسرم خندید و نوک بینیم لای انگشتاش گرفت و اروم فشار داد

-مامانم خاله ریزست چطور تونسته منو بدنیا بیاره هوم؟؟

 

خندیدم و دستش از دور شونه هام باز کردم جلو تر ازش وارد اشپزخانه شدم

-تا دست و روت بشوری منم صبحانه رو درست میکنم.

 

اوکی گفت که منم مشغول اماده کردن وسیله ها شدم.

 

 

 

بعد از صبحانه مشغول جمع کردن وسیله ها شدم و هرچی که لازم بود و تو چمدون گذاشتم

با صدای در اتاق سرمو از چمدون بیرون آوردم که در باز شد آترین در حالی که پاکت سفیدی تو دستش بود وارد شد.

پاکت تو دستش چند بار تکون داد بهش اشاره زد

-اینم بلیطامون برای ساعت نه شب.

 

با لبخند ازش تشکر کردم که پاکت روی میز گذاشتو روبه من گفت:

-قبلش من برم تا جایی زود میام ساعت شیش اماده باش خب؟

 

-برای ناهار نمیای؟

 

سمت در رفت دستگیره رو تو دستش گرفت

-نه عزیزم تو بخور منتظرم نمون.زود برمیگردم.

 

سرم و تکون دادم که از اتاق بیرون رفت منم زیپ چمدونم بستم و دم اتاقم اماده قرارش دادم.

 

با دیدن کتابایه دانشگاه غم عالم تو دلم رخنه کرد.حالا من چی باید جواب دانشگاه رو میدادم با چند روز غیبت؟

حتما دیگه از دانشگاه بیرونم مینداختن باید راجب این قضیه با آترین حرف بزنم.

 

زمان زیادی تا ساعت شیش مونده بود و چون صبحانه مفصلی با آترین خورده بودم اصلا حس حال درست کردن ناهار نداشتم برای همین جزوه کتابایه دانشگاه رو باز کردم تا زمان رفتنمون یکمی درس بخونم

 

انقدر غرق درس شده بودم که گذر زمان فراموش کردم و با صدای باز شدن در ورودی از پایین سرم بالا اوردم.

گردنم درد گرفته بود و با کرختی از روی صندلیم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم

 

سمت پله رفتم با صدای بلند شروع کردم حرف زدن

-آترین اومدی؟داره دیر میشه بیا یه چایی بخوریم اماده شیم من تا الان داشتم درس میخوندم گشنم شـ..

 

با دیدن علیرضا کنار آترین حرف تو دهانم ماسید و با چشمای درشت شده ذول زدم به صورت پر از زخم و کبودی علیرضا

 

 

 

باورم نمیشد که آترین همراه علیرضا به خونه اومده باشه برای همین قدمی عقب برداشتم با صدایی که از خشم میلرزید گفتم:

– اینجا چه خبره؟ برای چی اینو آوردی اینجا؟

 

آترین علیرضا رو به عقب هل داد سمتم اومد:

-نترس هیچ کاری نمیتونم بکنه.. نگاهم کن من اینجام باشه؟

 

ولی من این حرفها حالیم نبود از لحظه ای که دیدمش یاد آن روزی افتادم که خودشو به زور داخل خونه انداخت.. برای همین سمت پله ها رفتم و در حالیکه خیره به چشمای علیرضا شده بودم گفتم:

– برای چی اوردیش؟ تو نمیدونی چه بلایی سرم آورد؟ تو نمیدونی تمام بدبختی هام از جایی شروع شد که این پاشو تو زندگی من گذاشت؟ تو ندیدی وقتی که من از دستش فرار کردم با تو اومدم اینجا بازم اذیتم کرد توی تهران زندانیم کرد ؟

 

خواست حرفی بزنه که با گریه ادامه دادم:

-این عوضی داشت به من تجاوز میکرد تو برداشتی اوردیش اینجا که چی بشههه هانن؟

 

آترین اخمی سمت علیرضا کرد و با قدمای بلند خودش بهم رسوند و بغلم کرد

-اروم باش خوشگل من..به من بود که همین جا چالش میکردم..مامان بابا اصرار و خواهشم کردن که برش گردونم ایران دیگه قول میده هزار فرسخی منو تو پیداش نشه..

 

نمیتونستم وجودش و تو این خونه و کنارم تحمل کنم برای همین سمت اتاقم دویدم با صدای بلند گفتم:

-من با این بهشتم نمیرم چه برسه ایران امشب اینو بفرست بره ما یه شب دیگه میریم…

 

صدام بلند تر کردم و تقریبا با جیغ ادامه دادم:

-نمیخوام تو هوایی نفس بکشم که این نفس میکشهه نمیخوام…

 

 

در اتاقم محکم کوبیدم و به صدا زدنای آترین هم توجه نکردم..کل تن و بدنم داشت از شدت خشمی که نسبت به علیرضا داشتم میلرزید و بغض در معرض خفه کردنم بود..

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
1 سال قبل

مرسی از قلم قشنگ چرا هیچ کس نظر نمیده اخهههه نویسنده انقدر زحمت میکشه هبچ کس‌ هیچی نمیگه واقعا که

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x