رمان ماه تابانم پارت ۹۴

4.5
(22)

 

 

 

 

آترین

 

عصبی سمت علیرضا برگشتم:

-اگر تو نبودی شاید هیچ وقت تابان نمیدیدم ولی با بودنت زندگی و هم به من ،هم به تاوان و هم به همه زهر کردی…اگه میبینی میخوام دستتو بزارم تو دست مامان فقط به خاطر دل اون بنده خداهاست وگرنه تو پچیزی برای من ارزش نداری…. حالا برو بشین تا من برم راضیش کنم

 

خواستم سمت پله ها برم که با اخم دوباره روبهش گفتم:

– وای به حالت علیرضا اگه برم و برگردم ببینم اینجا نیستی که دفعه بعد اگه چشمم به چشمت بیفته قسم میخورم سرتو بذارم رو جناغ سینه‌ت فهمیدی؟

 

با ترس سرشو به معنای فهمیدن تکون داد که خوبه ای گفتم و سمت پله ها رفتم..

در اتاقشو خواستم باز کنم که هر چقدر دستگیره رو بالا پایین کردم باز نشدم..

-تابان جان؟..باز کن درو میخوام باهات حرف بزنم..

 

با صدایی که معلوم بود از گریه زیاد گرفته بلند گفت:

-من با اون هیچجا نمیام آترین ولم کن..

 

یه نگاه به ساعت انداختم و پریشون تر از قبل گفتم:

-تابان جان واقعا داره ساعت میگذره پاشو بیا اینجا با هم حرف میزنیم… آخه چرا انقدر با من لج می کنی؟ مگه تقصیر منه؟ انتظار داشتیه چی بگم؟… میدونم میدونم بهمون خیلی بدی کردن.. هم به من همه به تو… مادر پدر من هیچ وقت برام پدر و مادری نکردن، با تو بد رفتاری کردن همه اینا رو میدونم ….ولی تو همه این سال و فقط یه چیز از من خواستن و نمی تونم بهشون نه بگم .. بیا بریم قول میدم قول میدم این آخرین باره که تو قیافه این پسرو می‌بینی خواهش می کنم ازت ساعت میگذره پروازمون کنسل میشه ها..

 

کمی بعد صدای کلید دراومد و دستگیر در پایین کشیده شد..

با دیدن تابان پشت در لبخندی زدم و سمتش رفتم:

-برو حاضر شو عشقم بهم اعتماد کن باشه؟

 

تو بغلم گرفتمش که دستش و دور کمرم حلقه کرد:

-اخرین باره دیگه هوم؟

 

روی موهاش بوسیدم و به خودم فشردمش:

-اره عزیزم احرین باره حالا برو لباساتو بپوش من چمدونتو میبرم خب؟

 

باشه ای گفت که بوسه ارومی روی موهاش نشوندم و ازش فاصله گرفتم…

 

 

 

بالاخره بعد از ۲ ساعت داخل فرودگاه منتظر پرواز بودیم که آترین از جاش بلند شد و رو به من گفت:

– بمون الان میام برم بیرون یه کاری دارم..

 

باشه‌ی گفتم که چشمک ریزی زد و سمت بیرون فرودگاه رفت..

کلافه سرم رو پایین انداخته بودم و با انگشتام بازی میکردم که با صدا علیرضا حواسم بهش داد:

– تو فکر کردی میتونی برای همیشه از دست من راحت بشی؟ یا فکر کردی که من به همین راحتی از خیرت میگذرم؟ فکر کردی اون روز من اومدم سراغت نمیدونستم قرار بعدش کتک بخورم؟ یا فکر کردی من واقعاً رفتم زندان؟ نه دختر جون تو این مدت که فکر میکردی اون پسر هواتو داره داشتی گول میخوردی مثل تموم این لحظه هایی که داری گول تظاهر کردنای آترین میخوری…

 

 

از حرص ناخونامو توی گوشت دستم فرو کردم و با ابروهای به هم گره زده سمتش برگشتم:

-من حتی دیگه به تو فکر نمیکنم پسری هول..با من حرف نزن وگرنه به ساشا میگم دمتو بگیره بندازه تو شهر که کهنه های مردم بشوری تا بتونی نون شب بخوری که از گشنگی نمیری فهمیدی؟

 

صورت سرخ شده اش نشان میداد که خوب تونسته بودم بادش بخوابونم که دیگه دست به تهدید زدن من نزنه…

 

هوفی از سر کلافگی کشیدم.حتی نشستن کنار علیرضا حالم خراب میکرد برای همین از جام بلند شدم و مسیری که آترین رفته بود طی کردم تا ببینم کجا رفته..

 

از فرودگاه که بیرون اومدم با چشم دنبال آترین گشتم… با دیدنش روبه روی زنی که خنده های پر از عشوه‌ش از راه دور هم معلوم بود اخم پر رنگی کردم و سمتشون پا تند کردم تا ببینم این زن که برای آترین من عشوه خرکی میاد کی هست؟؟

 

 

 

با نزدیک شدن بهشون توجهشون بهم جلب شد که اترین با دیدنم لبخند مصنوعی زد و رو به خانم گفت:

-خب بهتره معرفی کنم ایشون تابان هستند عزیز دل بنده.. و رو به من گفت این خانوم سارا اسپانسر جدیدمون هستن…

 

سارا با لبخند سمتم اومد و دستشو رو بهم دراز کرد که من هول زده دستمو تو دستش گذاشتم و باهاش مشغول سلام احوال پرسی شدم..

 

آترین با لبخند رو به سارا برگشت و گفت:

– تا چند روز دیگه بر میگردیم… شاید یه هفته شاید دو هفته اونجا باشیمـ. ولی خوب بالاخره برمی‌گردیم. به نظرم الان زمان مناسبی برای صحبت کردن راجع به کنسرت و تمرین نیست، چون هم من تمرکز ندارم هم اینکه فعلا تا دو هفته امکان تمرین وجود نداره

 

 

سارا نگاهی به من انداخت و با لبخند رو به اترین گفت:

– ما دوست داشتیم که هرچه سریعتر بعد از این وقفه طولانی که کنسرت نداشتی ،اجرایی داشته باشیم که هم از بلیطش درامد خوبی داشته باشیم و هم اینکه استقبال مردم خیلی زیاد میشه ولی خوب حالا که فعلاً شرایطش نیست بمونه برای بعد برگشتنت..

 

 

خواست سوار ماشین شه که روبه اترین گفتم:

– اگه میخوای تو بمون من خودم میرم تهران برمیگردم… نمی خوام از کارت بخاطر من عقب بیفتی

 

 

نیم نگاهی به سارا انداخت و آروم دم گوشم گفت :

-لطفاً جلوش چیزی نگو… سارا بفهمه میتونم بمونم و اجباری نیست تمام زورش میزنه که من همراه تو نیام…

 

مکثی کرد و سرش بیشتر بهم نزدیک کرد:

– اینم مطمئن باش که من دیگه لحظه ای تو رو تنها نمیزارم…

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x