رمان ماه تابانم پارت ۹۵

4.3
(18)

 

 

 

 

 

لبخندی که روی لبم نشسته بود و نتونستم مخفی کنم و با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم…

 

بعد از خداحافظی از سارا همراه آترین به فرودگاه برگشتیم…

برخلاف تصورم که فکر می کردم علیرضا رو روی صندلی میبینم اما کسی اونجا ننشسته بود با تعجب رو به آترین کردم و پرسیدم :

-علیرضا کجا رفت؟

 

 

آترین طوری سمت صندلب ها برگشت که صدای سایده شدن مهره های گردنشو به وضح شنیدم…

عصبی زیر لب غرید:

– پسری الدنگ…

 

سمت صندلی ها دوید و به اطراف نگاه کرد بالا و پایین فرودگاه را گشت ولی اثری از علیرضا پیدا نکرد…

 

با شنیدن شماره پرواز نگاه کلافه ای به من کرد و گفت:

– شماره پرواز رو میخونه بهتره بریم…

 

– علیرضا چی میشه؟

 

شونه هاشو بالا انداخت و دوباره نگاهی به اطرافش انداخت:

– نمیدونم فرار کرده رفته دیگه… نمیخواست حتما بیاد..

 

نفسم رو بیرون فرستادم و همراه آترین سمت پله برقی رفتیم..

 

با سوار شدنمون تو هواپیما سرم رو روی شونه آترین گذاشتم و چشمام و بستم..

– خوابت میاد ؟

 

 

اوهومی گفتم که دستش و روی موهام کشید:

-بخواب عزیزم.

 

سرم و بیشتر به شونه‌ش فشار دادم که تک خنده‌ی کرد…بلند شدن هواپیما هم زمان شد با خوابیدن من..

 

با شنیدن صدای آترین که داشت اسمم پشت سر هم تکرار میکرد اروم لایه چشمام و باز کردم:

-بیدار شو خانم بفرما شام بخور

 

با پیچیدن بوی غذا زیر بینیم صدای شکمم دراومد:

-اخ داشتم میمیردم از گشنگی ناهارم نخورده بودم..

 

سرش و به نشان تاسف تکون داد و ظرف غذا رو جلوم کشید

-بخور جون بگیری که فعلا کلی مونده.

 

با لبخند سرم و تکون دادم و مشغول خوردن غذا شدم…

 

 

با رسیدنمون به تهران لباس مناسبی تنم کردم و همراه آترین از فرودگاه بیرون زدیم..

 

حال و هوای خاصی داشتم و حالا که اینجا بودم میفهمیدم چقدر دلم برای ایران و بودن تو جمع ایرانی ها تنگ شده..

-وای آترین داره گریه‌م میگیره..

 

نگاه متعجب آترین سمتم چرخید و با نگرانی نگاهم کرد:

-چیشده حالت تهوع داری؟یا جاییت درد میکنه؟؟

 

هوای الوده تهران حتی اجازه اینکه نفس عمیق بکشم تا از این سنگینی که رو قلبم احساس میکردم رها بشم و بهم نداد

-نه خوبم..فقط بیش از حد دلم برای اینجا تنگ شده بود..

 

دستش و دور شونه هام حلقه کرد و با لبخند سمت خیابون هدایتم کرد:

-دوست داری برگردیم ایران؟

 

من که از خدام بود و میدونستم اگه به آترین بگم رو حرفم نه نمیاره ولی چون کارش و میدونستم و نمیخواستم بهش لطمه ای وارد بشه برخلاف قلبم سرم و به نشان مخالفت تکون دادم

-نه اصلا.فقط یه دلتنگی ساده بود وگرنه من به زندگی تو کانادا عادت کردم و اصلا دلم نمیخواد به ایران برگردم

 

سرش و تکون داد و گفت:

-همینجا بمون برم ماشین بگیرم.

 

باشه ای گفتم که ازم دور شد و بعد از چند دقیقه ماشین مخصوص فرودگاه جلوی پام ترمز زد و آترین ازش پیاده شد

-بشین تابان من چمدونارو میزارم.

 

باشه ای گفتم و سوار شدم که آترین بعد از گذاشتن وسیله ها تو صندق عقب اومد و کنارم نشست:

-اقا بفرما

 

حدود دو ساعت بعد دم خونمون رسیدیم و من با هیجان و استرس عجیبی سمت خونه رفتم..

میترسیدم از اینکه زنگ خونه رو بزنم برای همین منتظر موندم تا آترینم برسه..

به اطراف نگاه کردم..چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود و چقدر هوایم میکرد برای موندن..

 

با اومدن آترین دست لرزونم بالا بردم و زنگ فشردم ولی کسی درو برام باز نکرد..

چندین بار پشت سر هم زنگ و زدم ولی دریغ از شنیدن صدای مامان..

 

دلنگران به آترین چشم دوختم که اروم گفت:

-نترس حتما بیمارستانه کنار پدرت.

 

از استرسدنمیدونستم چیکار بکنم که با صدای همسایه سمتش برگشتم.

-خیلی وقته نیستن..

 

با دیدن قیافه ام چند ثانیه‌ای مکث کرد بعد با تعجب گفت:

-تابان؟

 

سلامی دادم که اخمهاشو توهم کشید و قبل از اینکه دهن باز کنه گفتم:

-ببخشید پدر و مادرم کدوم بیمارستانن؟

 

با ترش رویی چادرش و روی لبش کشید و بهم توپید:

-چه بچه‌ی هستی که نمیدونی بابات این همه مدت تو بیمارستانه و مادرت اسیرش شده؟

 

اخمام و توهم کشیدم..انقدر حالم بد بود که دیگه عزت و احترام کنار گذاشتم خواستم سمتش برم که آترین دستش و دور شونه‌ام حلقه کرد و جلوم گرفت:

-ما ایران نبودیم خانم و این مسئله ها اصلا به کسی مربوط نیست اگه ادرس بیمارستان دارید ممنون میشم بگید و اگه نه که از کس دیگه ای میپرسیم

 

خواستم به آترین بگم که زنگ بزنه به مامان که با صدای زن ساکت شدم

-همین بیمارستان محله‌ست اسمش…

 

چون میدونستم کدوم بیمارستان میگه تشکر خشک و خالی کردم و سمت آترین برگشتم و بهش اشاره زدم که بریم..

اونم از زن تشکر کردو دسته چمدون تو دستش گرفت

-با این همه بار که نمیتونیم بریم بیمارستان خانم باید زنگ بزنی به مامانت که بیاد.

 

با یاداوری قدیم سمت در رفتم زنگ یکی از همسایه هارو فشردم با گفتن اسمم درو برامون باز کرد..

به آترین اشاره زدم که داخل بیاد و باهم سمت واحدمون رفتیم..

-کجا میری مگه کلید داری؟

 

مامانم همیشه کلید و پایین جا کفشی میذاشت میخوام ببینم بعد این همه سال عادتشو کنار گذاشته یا نه..

 

دستم و زیر جا کفشی کردم و با برخورد دستم به کلید لبخند عمیقی زدم و تو دستم گرفتمش و چند بار تکونش دادم:

-دیدی گفتم.

 

آترین خندید که درو با کلید باز کردم و باهم داخل رفتیم.

 

بعد از گذاشتن وسیله ها تو اتاقی که قبلا برای من بود یه نگاه به سرتاسر خونه انداختم و با دیدن هر یکی از وسیله ها یاد خاطره‌ی میفتادم و دل تنگ میشدم..

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یه بیکار
یه بیکار
1 سال قبل

حاجی پارت خلاصش میشه برگشتن ایران😐

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط یه بیکار
Zeynab
Zeynab
پاسخ به  یه بیکار
1 سال قبل

😂😂😂😂

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x