رمان ماه تابانم پارت ۹۸

3.9
(23)

 

 

نفهمیدم اون لحظه ها چطور گذشت..چطوری آترین مارو تا خونه برد و با چه زوری تونست جلوم دراد که تو بیمارستان نمونم..

 

اون شب چطور صبح کردیم؟چقدر گریه کردیم و زار زدیم؟؟

چرا انقدر میسوختم؟منی که بابا انقدر در حقم نامردی کرده بود حالا چرا انقدر از مردنش میسوختم؟؟

شاید هیچوقت باورم نمیشد یک روزی اونو از دست بدم….

 

با صدای شکسته شدن ظرفی از تو اشپزخانه از فکر بیرون دراومدم و سمت اشپزخانه رفتم…

 

با دیدن مامان که روی زمین نشسته بود و بی حال به لیوان شکسته شده روی سرامیک نگاه میکرد و گریه میکرد از بغض لب پایینم لرزید و چشمام تر شد

 

کنارش نشستم ودستشو گرفتم..باچشمای اشکی وصدایی که سعی کردم نلرزه گفتم:

-قربونت بشم..گریه نکن عزیزدلم.

 

مامان سرشو بالا برد وبا صورتی به رنگ گچ بهم خیره شد:

-تابانم..

 

خودمو پرت کردم توی بغلش وزار میزدم..نمیتونستم درست نفس بکشم!بابام..

درسته باعث شد که به غربت برم..عذاب بکشم اما..اون باعث شد عاشق شم!آترین..عاشق اون بشم وپیداش کنم.باعث شد پیشرفت کنم ومن..نتونستم دختر خوبی براش باشم

 

-مامان جونم تورو خدا گریه نکن عزیزم.

دیگه چشمام داشت تار میداد درست نمیتونستم مامان رو ببینم!

 

دستشو گرفتم واروم بلندش کردم..آتریم رفته بود دنبال کارای هفتم بابا!

اشکامو اروم پاک کردم ومامان رو به سمت اتاقش هدایت کردم

 

-برو عزیزدلم هیچی نخوردی دوروزه.به مرضیه خانوم میگم برات ناهار بیاره یکم استراحت کن من اینجارو تمیز میکنم!

 

 

سکوت کرد ورفت..جارو وخاک انداز رو برداشتم وخورده شیشه هارو جارو زدم.

 

 

مرضیه خانوم رو صدا زدم وگفتم ناهار رو ببره توی اتاق مامان!

 

 

 

رفتم وروی مبل نشستم به عکس بابا نگاه کردم واروم دستی روی قاب عکسش کشیدم:

-نباید میرفتی..نباید میرفتی..باید جبران میکردیم من برات یک دختز واقعی میشدم وتو برام یک پدر..

 

 

 

 

نتونستم ادامه بدم واشک امونم رو بریده بود.

باصدای در مرضیه خانوم رفت ودکمه رو زد ورفت توی اشپرخونه!

 

قاب عکس بابارو در اغوش گرفتم..اشک هام از چشمم به روی گونه ام فرود میومدن!

 

 

 

 

آترین وارد خونه شد وبا دیدنم بدو بدو خودشو به منی که روی زمین خیره به عکس بابابودم رسوند!

 

-عشقم..بلندشو!

دستاشو دور کمرم حلقهزد وبلندم کرد..سرمو به سینه اش فشردم وگفتم:

-خوبه که هستی..خیلی دوست دارم خیلی..

 

 

اروم بوسه ای روی پیشونیم نشوند وگفت:

-عشقم من تورو خیلی دوست دارم..گریه نکن نفسم قوی باش.خانوم خوشکل من قوی تر از ایناست..

 

آهی کشیدم وهق میزدم توی بغلش..!یکم بعد از بغلش بیرون اومدم که دستشو نوازش بار روی صورتم کشید!

-دلم نمیخواد اشکاتو ببینم!میدونم توی شرایط سختی هستی اما قوی باش خوشکلم.

 

اروم وبی جون سری تکون دادم وبا صدای گرفته ام گفتم

-خوب چی شد؟

اترین:

-امشب توی مسجد..مراسمه هفتم پدرته!

 

آهی کشیدم وگفتم:

-باشه!ممنونم آترین اگر تو نبودی من میم..

 

 

دستشو گذاشت روی لبم وگفت

-دیگه همچین حرفی نزن خب!

 

رفتم توی اتاق واز ایینه به قیافه ام خیره شدم.

چشمای درشتم که پر اشک شده بود لباسای مشکی و صورتی به رنگ گچ!

 

بدن بی جونم..چشمای کبودم و..!

غم دوری بابا داشت دیوونه ام میکرد..اگر اترین نبودم قطعا از پا درمیومدم..

 

نمیدونستم چیکارکنم توی دوراهی بدی گیر کرده بودم..!

بین مامان واترین باید یکیو انتخاب میکردم..قطعا ماما نمیومد اونجا وکار آترین..

 

 

لباس مشکی وبعد مدت ها چادر سرم کردم..رفتم بیرون از اتاق که اترین رو دیدم کت وشلوار مشکی تنش بود، اومد سمتم ودستمو گرفت.

 

آترین:

-بیا عزیزم اروم باش!

 

بی جون بهش نگاه کردم وگفتم:

-مامان کجاست؟

 

-توی اتاقشون.

 

از اترینجداشدم وسمت اتاق مامان شدم وتقه لی به در زدم!

باصدایی که براثر گریه زیاد گرفته بود گفتم:

 

-مامان جونم حاضری؟

 

 

صدایی نشنیدم که نگران دستگیره در رو تکون دادم و،وارد اتاق مامان شدم..

 

بادیدن صورت اشکی مامان رفتم سمتش وبغلش کردم که بلند توی بغلم هق میزد.

دلم کباب شد براش هرلحظه ممکن بود بغضی که توی گلوم بود بترکه و..

 

-اروم باش فدات بشم عزیزم!بابا با ارامش خوابید به خدا ناراحت میشه ببینه خانوم خوشکلش اینطوری داره گریه میکنه خیلی ناراحت میشه!

 

-رفت..حامیم همسرم..حالا من یک زنه تنهام

-هیس مامان مگه من بمیرم تو تنها باشی غصه نخور بیا بریم

 

دستمو گذاشتم روی یک طرف شونش وهمراهیش کردم!

اترین درو برامون باز کرد ونشستیم عقب..

 

حلالت کردم بابا!

توهم حلالم کن،امیدوارم جات وسط بهشت باشه وخداهم ببخشتت..

 

باشنیدن صدای اترین که گفت رسیدیم از ماشین پیاده شدم ودست مامان رو گرفتم..باهم وارد مسجد شدیم.

صدای شیخ پخش شد مامان رو روی صندلی نشوندم که زار میزد،اترین خدا خیرش بده همه کارامون رو میکرد.

 

چند تا خانوم داشتن خرما وحلوا پخش میکردن.با هر حرفی که شیخ میزد یک قطره اشک از چشمم روی گونه هام فرود میومدن!

 

باشنیدن صدای اشنایی سربلند کردم که چشمم خورد به خانوم و اقای اقبالی!

 

از دیدنشون جا خوردم و اروم بلندشدم که مادر اترین نگاهی به منو مامان انداخت وگفت:

-تسلیت میگم غم اخرتون باشه!

 

-ممنون

 

اینو گفت وخواست بره اما انگار پشیمون شد وبرگشت سمتم!

-میدونم وقتش نیست اما میشه یکم صحبت کنیم؟

 

نگاهی به مامان که روی صندلی هی به پاهاش میزد وگریه میکرد انداختم ولبخند بی جونی زدم:

-مامان جونم الان میام عزیزم..بفرمایید خانوم اقبالی.

 

باهم وارد انبار شدیم که گفت:

-برای پسرم مادری نکردم میدونم..براش مادر خوبی نبودم میدونم اما پشیمونم میدونم دیر شده میدونم!

 

 

به چشمای اشکیش خیره شدم با بهت بهش زل زده بودم:

-من بین پسرام فرق گذاشتم،نتیجه اش هم دیدم..اما حالا میخوام خوشبخت باشه لطفا تنهاش نزار تابان وخوشبختش کن میدونم خانواده اش رو نمیبخشه میدونم!حق هم داره خیلی بد کردم وزیادی به علیرضا محبت کردم اما پسرمه..میدونم حالا خوش نیست والان وقت این چیزا نبود اما اگر بهت نمیگفتم دیوونه میشدم،پسرم رو بهت میسپارم تابان!

 

اینو گفت وبا گریه رفت..

باورم نمیشد که خانوم اقبالی داره این حرفارو بهم میزنه.!

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zeynab
Zeynab
1 سال قبل

عالیههههه
همینجوری ادامه بده🥺💕

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x