رمان ماه تابانم پارت۷۴

4.1
(23)

 

 

صبح با صدای زنگ بیدار شدم و سمت سرویس رفتم

میخواستم قبل دانشگاه نظر تابان بپرسم سمت اتاقش رفتم و صداش زدم

رفتم طبقه پایین میز صبحانه رو اماده کردم وقتی دیدم نیومده باز رفتم ببینم داره چیکار میکنه

-زیبای خفته کی میخـ…

 

با دیدن قیافه اش که زیر چشماش با کرده بود و کاسه چشمش قرمز شده بود با نگرانی سمتش رفتم:

-تابان جانم چیشده تورو؟

 

چیزی نگفت و عوضش لبخندی زد و گفت

-چیزی نیست یکم سرما خوردم من برم حاضرشم الان راننده میاد دنبالم

 

بعد از اتاق خارج شد. به شدت نگران حال بدش بودم ولی نمیتونستم کاری کنم خیر سرم میخواستم راجب مری باهاش حرف بزنم ولی نخواستم حالشو از این خرابتر کنم حالا که دیر نمیشه بعد دانشگاه باهاش حرف میزنم

بعد از اینکه تابان از خونه بیرون رفت

وسیله های روی میز و جمع کردم و سمت اتاقم رفتم تا لباس بپوشم

با صدای زنگ خونه از اتاقم بیرون رفتم و با تعجب سمت ایفون رفتم

با دیدن مری متعجب تر شدم درو باز کردم

در ورودی هم باز کردم که با خوشحالی داشت طرفم میومد

-سلام آترین

 

– سلام مری اتفاقی افتاده

 

با چشم و ابرو به پوشه دستش اشاره کرد و گفت:

-خبرای خوب خوب

 

بعد منو کنار زد و وارد شد

لباس فوق العاده بازی پوشیده بود برعکس همیشه که سعی میکرد مناسب تر لباس بپوشه

روبه روش نشستم و منتظر نگاهش کردم

-خب مری چه موضوعی باعث شده که تو این وقت صبح به اینجا بیای؟

 

-خب میخواستم بهت بگم برای شروع کارمون توی یکی از برج های بزرگ تو مرکز کانادا هماهنگ کنم که اولین اهنگتو اونجا برای مردم بخونی

 

-مری خیلی تند داری پیش میری من هنوز راجبش فکر نکردم

 

-این چه حرفیه آترین داری میزنی؟منم مری رفیق پنج شیش ساله ات چطور میتونی منو کمک هام و نادیده بگیر.

 

-من فقط نمـ..

 

-آترین تو احساس و عشق منو نادیده گرفتی حداقل به عنوان همکار بزار کنارت باشم..

 

 

 

با شنیدن صدای زنگ حرفش و قطع کرد و گوشی و جواب داد بعد از تماسش دوباره رو کرد طرف من

-خب نظرت چیه آترین؟

 

نمیخواستم بیشتر از این نارحتش کنم ولی از طرفی نارحتی تابان برام بیشتر ارزش داشت

-بزار بازم فکر کنم

 

-اینو بزارم پایه قبول کردنت دیگه؟

 

کلافه سری تکون دادم که دستاشو محکم بهم کوبید خوشحال از جاش بلند شد فکر کردم میخواد بره ولی در کمال تعجب اومد و رویه پاهام نشست و بدن لوندش و روی رونم تکون داد و بوسه محکمی روی گونم کاشت

 

هنوز تو شک رفتارش بودم که با افتادن چیزی از پشت روم و سمت در ورودی دیدم

با دیدن تابان تعجبم دو برابر شدو سریع مری و از بغلم بیرون اوردم.

این افتضاح ترین موقعیتی بود که تابان میتونست ببینه و الان چه فکر هایی که راجب من نمیکنه

یه قدم سمتش رفتم و دستم و بالا گرفتم که لرزش تنش و حس کردم

-تابان بخدا اونجور که فکــ..

بدنش به شدت میلرزید که وحشت کرده بودم سمتش دویدم که روی زمین افتاد

-تابان جان تابـــان

 

دندوناش کیپ هم شده بود و به شدت میلرزید فریاد زدم

-زنگ بزن امبولانس بفرستن

 

مری با نگرانی گوشیش و در اورد تا زنگ بزنه

لرزش بدن تابان قطع شد و بیهوش روی زمین افتاد

تنم یخ زد از بی جونی تن عشقم

روی دستام بلندش کردم و با سرعت سمت بیرون رفتم

حتی منتظر نشدم تا امبولانس خودش و برسونه

روی صندلی عقب خوابوندمش و با نهایت سرعت خودم و به بیمارستان رسوندم

 

انقدر فکرم مشغول تابان و سلامتیش بود که نه فهمیدم چطور این مسافت طی کردم چطور تابان روی برانکارد خوابوندن و بردن

 

بغض توی گلوم گیر کرده بود و داشت خفه ام میکرد باورم نمیشد که من باعث خراب شدن حال کسی شدم که تمام زندگیمه

 

با صدای پاشنه کفشی سرم بالا اوردم و با دیدن مری دستام و محکم مشت کردم من مطمئن بودم ایکارو از قصد انجام داده بود

سمتش رفتم و برای اولین بار تو زندگیم دست روی خانم بلند کردم و سیلی محکمی بهش زدم که روی زمین پرت شد

همه با تعجب به منی نگاه میکردن که از خشم نفس نفس میزدم

 

 

 

 

 

مری دستشو روی گونه اش گذاشته بود و ناباور به من نگاه میکرد

-چیـ چیکار میکنی آترین دیوانه شدی؟

 

فریاد کشیدم از خشم از درد از حس خراب شدن زندگیم بعد از خرابی حال تابانم:

-ارههههه دیوانه شدم تو منو دیوانه کردی با مسخره بازیات با حس زنانگی مسخرت که باعث شده عزیز دوردونم روی تخت بیمارستان بخوابه از دست تو دیوانه شدم که تابان اول صبح کشوندی تا خونه و اون حرکت مسخره رو زدی تا حالشو بد کنی

حالم ازت بهم میخوره مری حالم ازت بهم میخوره

 

به گریه افتاده بودم

همه منو میشناختن و میدونستم خبر دعوام مثل بمب میترکه و تیتر اول روزنامه ها میشم یا شایدم بخاطرش جریمه بشم

ولی برام مهم نیست الان تنها چیزی که میخواستم خالی شدن حرصم روی باعث بانی بدبختی زندگیمه

 

مری از جاش بلند شد و میان اشکش گفت:

-آترین اونی که از اول تو زندگیت بوده منم،اونی که تو رو بیشتر از خودت دوست داره منم،چرا هیچوقت منو حسم و ندیدی؟چرا منو انقدر تحقیر میکنی چرا

 

دستم و روی دهانش گذاشتم تا کمتر صدای نحسشو بشنوم فشار محکمی روی لباش اوردم و اروم دم گوشش گفتم:

-صدات در نیاد مری از همین راهی که اومدی برمیگردی و دیگه حتی نمیخوام تو مسافت دو کیلومتریم ببینمت نمیخوام تو هوایی که من نفس میکشم توام نفس بکشی برو مری به حرمت اون رفاقت چند ساله ای که داشتیم بلایی سرت نمیارم فقط برو از زندگیم

 

دستم و از روی دهانش برداشتم که چشماش و محکم روی هم فشار داد قطره های اشکش دستم و خیس کردم بودن

 

میان گریه اش لبخند تلخی زد

-باشه مراقب خودت باش یادتم باشه بهت چی گفتم

 

یقه ام و گرفت و منو سمت پایین کشوند و با بغض گفت

-هیچکس و پیدا نمیکنی که اندازه من دوست داشته باشه

 

یقه ام و ول کرد و سریع از بیمارستان خارج شد

نفس عمیقی کشیدم تا کمی اروم بشم

روی صندلی نشستم و دستم و لایه سرم گرفتم

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x