رمان نیهان پارت 10

4.6
(12)

نفس مقطعی کشیدم. مگه آخر راه کجا بود؟
مگه دیگه ظرفیتی مونده بود که تکمیل بشه؟
مگه همه دخترا بابایی رو دوست ندارن؟
مگه براشون مقدس نیست؟
برای من دیگه نیست؛ اون مقدس نیست!
مگه من چند سالم بود؟
زود نبود برای شکسته شدن قلبم؟
زود بود خدا…
دستم طرف دستگیره رفت و در رو باز کردم. نفسم بالا نمی اومد و می خواستم با تمام وجود هوا رو ببلعم. گوش هام بوق ممتد می کشیدند و لب های حسام، طاها و امیری که تکون می خورد، در نظرم مضحک بود. دست طاها روی بازوم نشست و ماشینی که وسط خیابونِ آروم و بدون رفت و آمد متوقف شد. دست طاها رو پس زده و پایین اومدم. تلو تلو می خوردم و وسط جاده سرگردون بودم.
چشم هام داغ شده بود و پر بغض ناله می کردم. نه می تونستم گریه کنم، نه جیغ بزنم. مثل عروسک کوکی راه می رفتم و می ایستادم.
ماشین هایی که هر از گاهی رد می شدند بوقشون رو نمی شنیدم ولی صداشون توی سرم اکو می شد و سرم درد می گرفت. دستی روی شونه ام نشست و به عقب برگشتم. نگاهی به چشم های سبز و نگرانش انداختم و توی بغلش رها شدم.
سرم از درد رو به انفجار بود و دلم یه خواب ابدی می خواست. از خودش جدام کرد و سیلی محکمی که روی گونه ی چپم نشوند، گوشم رو باز کرد. دوباره با یه سیلی دیگه طرف راست صورتم رو داغ کرد و داد زد: گریه کن.
حالا صداها بهم می رسیدند و تن تب دارم جون نداشت. نفسی برام نمونده بود و بغض راه تنفسم رو بسته بود. اشکام راه گرفتند و روی زمین سرد پاییز نشستم. حسام دستم رو گرفت و من بی حال تر از قبل چشم هام سیاهی رفت. حس بدی داشتم و نمی خواستم بیدار باشم. حس زندانی اعدامی رو داشتم که مجبور بود قبول کنه که گناهکاره. مجبور بود برای نجات خیلی ها از خودش بگذره.
حسام تکونم داد و من نالیدم: علی…
چشم هام بسته شد و هیچی نفهمیدم!
***
پچ پچ هایی که گوشم رو اذیت می کرد، به مرز جنونم رسونده بود. می خواستم داد بزنم و نمی تونستم. صدای آدم هایی که ناله می کردند و ضجه می زدند، مغزم رو مثل مته سوراخ می کرد. بغض داشتم و می فهمیدم بدنم چقدر داغه. دست هام رو مشت کردم و خواستم داد بزنم اما هیچ صدایی از گلوی باد کرده ام بیرون نیومد. حس می کردم بی حسم و دستی برای کمک می خواستم. هیچ چیز و هیچ کس در نظرم نبود و خلائی که تمام وجودم رو پر کرده بود، بد به دل بخت بدم می نشست. یک جور حس بی تفاوتی که می خواستم از خودم فرار کنم. دستم روی قلبم رفت و فشار دادم. بعد از کلی کلنجار رفتن چشم باز کردم.
روی تخت بودم و همه جا تاریک بود. چیزی مشخص نبود و تاری چشم هام مانع از دید کاملم می شد. چشمم به میله ای افتاد که سرمی بهش وصل بود. با دنبال کردن لوله ی باریک سرم، چشمم به دستم افتاد و پس از درک موقعیتم فهمیدم بیمارستانم. انقدر از واقعیتی که متوجه شدم، شوکه بودم؛ که نفهمیدم اینهمه دستگاه و لختی بدنم برای چی بوده. ماسک اکسیژنی که روی صورتم بود کلافه ام می کرد و ناله های بی صدا سر می دادم. طولی نکشید که مردی با روپوش سفید همراه پرستاری وارد شدند. پرستار بعد از روشن کردن مهتابی نگاهی به من انداخت و روبه دکتر یه چیزی گفت. اونا حرف می زدند و من هیچی نمی شنیدم. بغض داشت خفه ام می کرد و همچنان متعجب به لب هاشون خیره بودم.
دکتر بعد از تکون دادن های مکرر لب هاش رو به من لبخندی زد و چیزی پرسید. عصبی نگاهش کردم و دستم طرف اکسیژن رفت. گویا متوجه شد که جلوتر از من ماسک رو برداشت و باز هم چیزی گفت. سری تکون دادم و خواستم بگم نمی شنوم. مثل ماهی چند باری دهنم باز و بسته شد و بی نتیجه بهش چشم دوختم. اشک دیدم رو تار کرده بود و به زحمت اصوات بی معنی از دهنم خارج شد. دکتر بهت زده بهم خیره شده بود. آب دهنم که به تلخی می زد، به سختی قورت دادم و مقطع گفتم: ن…می… شنو…م.
چشم هاش گشاد شد و با عجله از اتاق خارج شدنش من رو ترسوند. پلک زدم و اشک ریختم. پرستار هم پشت سرش راه افتاد و بعد از مدتی دوباره به اتاق برگشتند. چشم های خیسم رو به دکتر دوختم و با لبخند نگاهم کرد. دستگاه کوچیکی دست پرستار بود. دکتر با اشاره ازم خواست چشم ببندم. چشم بستم و ماسک اکسیژن رو از روی صورتم برداشت. بعد از گذاشتن هدفون به روی گوشم، با فشار بینی م رو فشرد. نفسم بند اومد و با دهن هوا بلعیدم. گوشم به یکباره باز شد و درد بدی توی سرم پیچید. صدای بوق بلندی که از گوشی پخش می شد، آزارم می داد. کلافه گفتم: برش… دار ک…کر شدم.
دکتر گوشی رو برداشت و من چشم باز کردم. سرم درد می کرد و بدنم خسته بود. رخوت و سستی که داشتم اذیتم می کرد و می خواستم از اونجا فرار کنم. دو تا آمپولی که پرستار به سرم تزریق کرد حواسم رو ربود و دیگه هیچ چیز از حرف های دکتر نفهمیدم.

دوباره همون صدا های آزار دهنده توی مغزم بود و عذابم می داد. باتلاقی بود که با هر تکون بیشتر داخلش فرو می رفتم. باز همون حس بد همیشگی که حال بدم رو بدتر می کرد. حس می کردم انگشت هام دراز شده و پاهام بزرگتر از حالت عادی شدند.
ناله می کردم و صدام به گوش کسی نمی رسید. با تکون های مکرر نفس عمیق و صدا داری کشیدم و چشم از هم باز کردم. حسام نگران دست چپم رو تو دستش گرفته بود و به قیافه ی داغون و نزارم خیره بود. چشم های بازم رو که دید نفس راحتی بیرون داد و گفت: خدایا شکرت.
سرش رو به دستم تکیه داد و پلک بست. نگاهی به چشم های بسته اش انداختم و صداش کردم: حسام؟
صدام به سختی در می اومد و حسابی از اون همه گرفته بودنش تعجب کردم. پلک زد و بدون اینکه سر بلند کنه؛ با لبخند گفت: بله؟
_ چند روزه اینجام؟
لبخند غمگینی روی صورت اصلاح شده و تمیزش نشست و گفت: یه هفته ای می شه.
بهت زده به کاری که قرار بود انجام بدم فکر می کردم. از خودم بدم می اومد که انقدر ضعف داشتم. مثلا قرار بود تو شرکت مرادی باشم.
_ حسام من باید برم.
دستم رو رها کرد و دستی روی صورتش کشید. متفکر و با حالی داغون پرسید: کجا؟
عصبی و به ستوه اومده گفتم: من قرار بود برم شرکت شعبه ی ایران.
در حالی که تلاش می کردم چسب سرم رو باز کنم، سرفه ای کردم و گفتم: شرکت مرادی اینا دیگه. همون که گفتین باید تلاش کنم تا بتونم واردش بشم، حسام خیلی دیر شده تا الآن آراس ییلماز و بقیه هم اومدن.
داشت گریه ام می گرفت. چسب هم به سختی جدا می شد. پر بغض گفتم: خاک تو سرم که انقد ضعیف…
دستش به روی دستم نشست و مانع باز کردن سرم شد. چسب رو جای قبلیش چسبوند و با ابروهای بالا رفته گفت: می خوای بری شرکت مرادی؟
سری تکون دادم و مصمم گفتم: باید از قضیه سر در بیارم. اونجا بهترین جاست.
دست هام رو از حصار دست هاش آزاد کردم. ابرو به هم نزدیک کرد و با اخم پرسید: مطمعنی بهترین جاست؟
تعجب کردم و بی خیال گفتم: منظورت چیه؟ خودت گفتی برم اونجا. خودت خواستی وار…
با یاد آوری اتفاقی که افتاده بود حرفم رو خوردم. حسام روی صندلی نشست و آرنج هاش رو به تخت تکیه داد. نفس بلندی کشید و خیره به چشم های پر از اشکم گفت: نکن این کار رو.
پلک زدم و اشکام روی گونه های تب دارم جاری شدند. موهای چرب و ژولیده ام رو به عقب روندم و گفتم: چی کار نکنم؟
سرش رو میون دست هاش گرفت و به زمین خیره شد. با صدای آرومی گفت: خودت رو داغون نکن. تو با این قضیه کنار میای. تو دختر سر سختی هستی.
پوزخندی از حرفی که زده بود، کنج لبم نشست و اشکم رو پاک کردم. حرفش رو قبول نداشتم چون خیلی ضعیف بودم. چشم هام پر و خالی می شدند و توانی برای جلوگیری از ریزششون نداشتم.
زبونم رو روی لب های خشک و داغم کشیدم و نالیدم: من تقاص بابام رو پس می دم.
سر بلند کرد و دست هاش رو برداشت. به صندلی تکیه داد و با کنجکاوی به چشم هام خیره شد.
حسام: یعنی چی؟
_ من از سینان هم نتیجه ای نگرفتم حسام پس چاره چیه؟
از روی صندلی بلند شد. با تعجب و اخم پرسید: سینان؟
سری تکون دادم و گفتم: آره برای گفتن همین صدات کرده بودم که نشد بگم‌. من با سینان دمیر اوغلو قرار گذاشتم‌. ولی هیچی نگفت و چیزی دستگیرم نشد.
عصبی و مغموم، بریده بریده گفت: می… فهمی… چ…چی می…گ..گی؟
در حالی که اشکم رو با آستین دست چپم پاک می کردم، با تعجب گفتم: آره دیگه سینان تو شرکت بابا…
با دادی که زد حرفم رو خوردم.
حسام: تو چه غلطی کردی؟ اون برای آراس کار می کنه احمق نه بابات.
با تعجب زمزمه کردم: آراس هم با بابام شریکه دیگه.
پوزخندی زد و نفس بلندی کشید. عصبی گفت: به همین خیال باش.
لبم رو به دندن گرفتم و محکم فشار دادم. می ترسیدم از خیلی واقعیت ها که قرار بود بفهمم.
_یعنی چی؟
حسام شونه ای بالا انداخت و گفت: هیچی فقط بی خیال تقاص پس دادن شو.
اشکم دوباره روی صورتم راه گرفته بود و بغض خفه ام می کرد. انگشت کوچیکه ام رو به طرفش گرفتم و گفتم: یه قولی بهم بده.
نگاهی به انگشتم انداخت و گفت: قول چی؟
خم شدم و دستش رو گرفتم. با گریه گفتم: تو اول قول بده.
عصبی چشم بست و انگشتش رو دور انگشتم حلقه کرد. چشم بستم و گفتم: قول بده از اینجا که رفتم بیرون دنبالم نگردی. قول بده اسمم رو نیاری، به هر فلاکتی که افتادم دنبالم نیا. من میرم پیش علی.
هنوز هم چشم باز نکرده بودم عکس العملش رو ببینم. دستش رو از دستم جدا کرد و من پلک زدم. با نگاهی ترسناک و عصبی غرید: بری پیش اون چه غلطی بکنی؟
گریه ام شدت گرفت و گفتم: حسام بابای علی مرده اونم به خاطر بابای من.
توی اتاق راه می رفت و عصبی بود. تند تند لای موهاش دست می کشید و من رو یاد علی می انداخت. کلافه و به ستوه اومده گفت: هنوز که مطمعن نیستیم. در ضمن اگه درست باشه اونی که باید تقاص پس بده پدرته نه تو.

هق زدم و گفتم: اما من مطمعنم. ح… حسام من می رم پیشش. اگه دلش اینطوری خالی می شه ب… بذار خالی شه. تقاص این رو م… من پس می دم. نمی خوام بفهمه خ…خبر دار… دارم. ازت خواهش می ک…نم دنبالم نیا!
عصبی و با خشم گفت: نیهان…
حرفش رو قطع کردم و ضجه زدم. به پهنای صورت اشک می ریختم و هق می کردم. دلم خالی نمی شد و هر چی می گفتم انگار بار روی دوشم زیادتر می شد.
_ می دونم گناه بابام انقدری زیاد هست که قتل پدر علی توشون گم می شه، تقاص این رو من… من پس می دم. اون پدرمه هر… هر چی باشه عزیز منه می خوام بفهمه به خاطر طمع او… اون من چی می کشم.
قیافه اش سرخ شده بود و نفس های تندی می کشید. سعی می کرد آروم باشه ولی کنترلی روی عصبانیتش نداشت و داد زد: آخه از کجا می خوای بابات رو حالی کنی؟ می فهمی چه کار هایی که نکرده، می فهمی همین آراسی که می ری دیدنش، خانواده اش به دست پدرت کشته شدند؟
می دونستم و از حرف های حسام اذیت می شدم. سمفونی مزخرف و گوش خراشی بود که مجبور بودم بشنوم. حس آدمی رو داشتم که دیگه چیزی برای از دست دادن نداره. آدمی که به آخر خط رسیده و دیگه مهم نیست چه اتفاقی قراره بیافته؛ بی تفاوت از خودش می گذره.
حسام: می دونی چند نفر از پدرت ضربه خوردند؟ می دونی همین جانان که باهاش کار می کنه نامزدش به دستور پدرت کشته شد؟
دیگه جای تعجب نبود. دیگه هر حرفی زده می شد باید باور می کردم. خدایا کافی نبود؟
حسام: نیهان تو باید سعی کنی خودت رو از این منجلاب بکشی بیرون، نه اینکه با سر بری تو آتیش. بی خیال شو و تنهایی زندگیت رو بکن.
اشک تنها چیزی بود که تحویل تلخی های زندگیم می دادم. تلخی هایی که حسام بی رحمانه به رخم می کشید. چطور می تونستم بی خیال خانواده ام بشم؟
حالا دیگه فقط موضوع مرگ یاسمین نبود که درگیرش بودم بلکه آراس و علی هم بهشون اضافه شده بودند. حرفای حسام رو قبول نداشتم و می خواستم امتحان کنم. می خواستم بفهمم تقاص پس دادن چه مزه ایه.
ازش خواستم بره و پشت سرش هم نگاه نکنه. قبول نکرد؛ گفت هر چقدر که پیش برم هست و بخاطر یاسمین کنارم می مونه. نمی خواستم کسی به خاطر من آسیب ببینه. از حسام گوشیم رو گرفتم، می خواستم به علی زنگ بزنم و ازش خبر بگیرم. حالا دیگه می دونستم جنس محبتش انتقامه. چقدر سخت بود کنار اومدن با احساسی که می دونی آخرش فقط پوچی نصیبت می شه.
نمی دونم چقدر طول می کشید تا از اینجا مرخص بشم؛ اما می خواستم هر چه زودتر سراغ آراس برم. شاید انتخاب اون هم من بودم. شاید اون هم مثل علی می خواست به جای بابا از من انتقام بگیره. گر چه می ترسیدم اما خودم رو مسئول می دونستم. مسئول تنهایی های علی و بی پدر شدنش، مسئول دل شکسته ی آراس و خواهرش که ناخواسته به بدترین مرگ دچار شد. من مسئول پدرم بودم، مسئول مردی که نفهمیدم چطور به اینجا رسید.
گوشی به دست مردد بودم که زنگ بزنم یا نه؟ اصلا بهش چی می گفتم؟ هر چه باداباد! من که تصمیمم رو گرفتم پس این تردید دیگه چیه! دستم روی شماره اش رفت و لمسش کردم. بعد از دو بوق صداش توی گوشم پیچید.
علی: جانم؟
لبخند تلخی روی لبم نشست و گفتم: سلام علی مرادی.
مکثی کرد و گفت: سلام به روی ماهت دختر. معلوم هست کجایی؟
لبخند تلخم همچنان سر جاش بود. دستی روی پیشونیم کشیدم و عرق سردی که روش نشسته بود، گرفتم.
_ همین دور و برام.
علی: دور و بر کجاست؟
نیشخندی زدم و گفتم: بیمارستانم.
چند لحظه صدایی نیومد و بعدش بارش سوالاتش شروع شد. درد داشت نگرانی های الکی!
علی: بیمارستان؟ بیمارستان برای چی؟ بازم حالت بد شده؟ قرصت رو نخوردی…
چشم بستم و به ادامه ی حرف هاش گوش ندادم و گفتم: می شه یه خواهشی ازت بکنم؟
علی: بگو.
جوری وانمود می کرد که نگرانمه. این بین متوجه می شدم سعی می کرد بفهمونه که دلخوره. دلخور نبود، حتی براش مهم نبود با کی میرم و میام؛ ولی خیلی تو نقش خودش فرو رفته بود. خنده ام می گرفت از این همه احمق بودنم!
_ من رو از اینجا بیار بیرون.
علی: کدوم بیمارستانی؟
_ بیمارستان…
علی: باشه عزیزم زود میام.
تلفن رو قطع کردم و منتظر و مغموم به سقف چشم دوختم. سخت بود کنار اومدن! اما باید کنار می اومدم، باید تموم می شد! درسته اونی که این وسط می باخت، من بودم. اونی که قربانی می شد، من بودم. علی هم همین رو می خواست و من می تونستم چیزی که می خواد رو بهش بدم. می فهمیدم هر چی تلاش کنم نمی تونم بابا رو نجات بدم، ولی با این حال معنی این سماجت خودم رو هم نمی فهمیدم. شاید بین این همه سختی مریض شده بودم، حس بیمار روانی رو داشتم که نمی خواست قبول کنه روحش مریضه. نمی خواست باور کنه دیوونگی هاش طعم شیرین زندگی رو نمیده بلکه داره به طعم گس مرگ نزدیکش می کنه. چقدر به این طعم گس نیاز داشتم! چقدر دلم می خواست با یاسمین باشم و محکم بغلش کنم. دلم برای با هم بودنمون حسابی تنگ شده بود. دلم آبجی گفتن هاش رو می خواست.

آروم بودم و عقلم از نوازش های عمیق و پی در پی به خواب رفته بود. دستی که روی گونه های تب دارم حرکت می کرد، آشنا بود. چشم هام از گریه ی زیاد می سوخت و به سختی تونستم بازشون کنم. تصویر چشم های قهوه ای رنگش تار بود و برای واضح دیدنشون چند باری پلک زدم. نمی دونم از چی اما لبخند زیبایی روی لب های خوش فرمش نقش بست و گفت: سلام بانو!
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم صدام گرفته نباشه. نمی دونم چقدر خوابیده بودم اما فکر نمی کردم مدت زیادی باشه. نگاهی به قیافه ی جذاب و مردونه اش انداختم. نمی تونستم مثل قبل باشم اما ازش بدم هم نمی اومد. برعکس عذاب وجدان داشتم و حس می کردم خیلی اذیت شده.
متقابلا لبخندی زدم و گفتم: سلام.
روی صندلیی که حسام ساعاتی پیش نشسته بود، جا گرفت و دست های داغش دست سردم رو لمس کرد. بوسه ای روی دستم زد و تنم از این لمس به نظر عاشقونه گر گرفت. صورتش رو به دستم که تو دست هاش بود، تکیه داد و نگاهم کرد. بد بازی می کرد و دلم می باخت. لبی تر کرد و گفت: دوباره که راهی اینجا شدی. حالت خوبه؟
لبخند تلخی زدم و گفتم: خوب می شم. تقصیر خودمه که زیادی دلتنگت می شم. دل که زیادی تنگ بشه آخر سر، جاش همین جاست دیگه.
می خواستم جبران کنم. می خواستم بفهمه که حس من عشق هم نباشه کمتر از خواستن نیست. دلسوزی نمی کردم. دلسوزی مناسب حال من بود نه اون. فقط می خواستم مرهمی روی زخم های عمیقش باشم. زخمی که بی رحمانه به قلبش زده بودند. نمی دونم شاید هم من زده بودم!
اخمی کرد و ابروهای پرپشتش به هم نزدیک شد. لبش رو تر کرد و گفت: چرا بهم خبر ندادی؟
بی انصاف من که تو عالم رویا بودم. کاش توجیه نکنی. کاش حرفی از دلخوری و دعوا نزنی. کاش مجبور نمی شدم که حرفی بهت بزنم. از دست خودم عاصی شدم علی مرادی!
لبخندی زدم و تلخی نگاهم رو توی نگاهش ریختم: چیز مهمی نبود آقایی!
نگاهی به دستم انداخت و دوباره بوسه ای روش زد و گفت: مهمه. هر چیزی که به تو مربوطه مهمه.
تلخ خندیدم و گفتم: کارت داشتم علی!
دوباره اخم کرد: نپیچون جان علی.
دندون هام رو محکم روی لب هام فشار می دادم که مبادا گریه ام بگیره. طاقت نداشتم و می خواستم این بازی تموم بشه. ولی اگه تموم می شد مرد رویاهام هم باهاش می رفت.
سکوتم رو که دید، دستم رو محکم فشرد و رها کرد. از جاش بلند شد و با دو انگشت چشم هاش رو ماساژ داد. پوفی کشید و چشم باز کرد. نگاهی به سرم دستم انداخت و گفت: نبردنت بخش چون می ترسیدن حالت بد بشه. دلیل این حالت هر چی که هست امیدوارم زودتر سر پا بشی.
دلم لرزید و عقلم پوزخند زد. دل پایکوبی می کرد و عقل با اخم به دیوونگی هاش خیره بود.
علی: با دکتر حرف زدم و ازش خواستم مرخصت کنه ولی قبول نکرد. امشب هم مهمون اینجایی عزیزم.
عزیزم؟ به من نگو عزیزم!
نگو، فدای تو بشم. وقتی می دونم الکیه دلم به حال خودم می سوزه. وقتی می دونم چه چهره ی سنگی پشت این مهربونی هاست، حالم از خودم به هم می خوره.
لبخندی زدم و گفتم: ممنونم علی جان. چاره چیه! زحمت کشیدی.
صندلی رو کنار کشید تا مانع عبورش نشه. نزدیکم ایستاد و دستم رو گرفت. آروم روی تخت نشست. نزدیک ترین نقطه رو انتخاب کرد و ضربان قلبم اوج گرفت. انگار از وقتی واقعیت رو فهمیده بودم واقعا عاشقش شده بودم. انگار حس قبلم حس دوست داشتن و عشق نبود. یه جور شرط سونا بخاری بود که با گلاره راه انداخته بودم. دست چپم اسیر دست راستش بود. دست آزادش روی قلبم نشست و ریتم تند نفس هام نامنظم تر شد.
علی: چه تند میزنه!
آروم سرش رو روی قلبم گذاشت. لبم رو گاز می گرفتم و نمی دونستم چه عکس العملی باید نشون بدم. آب دهنم که از دمای زیاد بدنم خشک شده بود، به سختی قورت دادم و علی زمزمه کرد: این تپش ها مال منه مگه نه؟
لب هام رو دوباره داخل کشیدم و ساکت شدم. دستش به آرومی دورم حلقه شد. فشارم نمی داد اما داشتم خفه می شدم. بغض مثل سیبی تو گلوم بالا پایین می شد و می خواستم جیغ بزنم. می خواستم از ته دل زار بزنم و گریه کنم، اما وقتش نبود.
نفس بلندی کشید و گفت: آره این ریتم تندش مال منه، تمام این وجود مال منه!
نفس هام مقطع شده بود. پر بغض نالیدم: نکن علی!
خنده ی ریزی کرد و گفت: از چی می ترسی؟
از این که ببازمت بی معرفت! از این که دل به دلت دادم، می ترسم. دل دادم به دلی که دل نیست. من دارم می بازمت!
نفس عمیقی کشیدم و چشم بستم. با صدای خفه ای گفتم: نفسم بالا نمیاد.
سریع ازم فاصله گرفت و نگاهی به صورت سرخ شده از هیجانم انداخت. دست هاش صورتم رو قاب گرفت و لبخند زد. چشمی در کاسه چرخوند و گفت: فردا پس فردا خانوم خونه ام شدی چطوری از پس نفس کشیدنات برمیای؟ من که می خوام کاری کنم نفست از خوشی ببره عزیزم!

چشم بستم و ترسم رو پنهون کردم. می دونستم این حرف ها منظور دیگه ای دارند. می فهمیدم سعی می کنه عقده ی دلش رو خالی کنه ولی چی کار باید می کردم. می فهمیدم برای آینده ی شومم نقشه می کشه. پلک محکمی فشردم و با تردید گفتم: مدارکم آماده است؛ اما ازت یه چیزی می خوام.
دست هاش رو از دور صورتم برداشت و اون هم با تردید به چشم هام زل زد. لبی فشرد و گفت: شما جون بخواه بانو!
جونت رو نمی خوام! فقط مهربون باش.
چشم بستم و بغضم رو قورت دادم. نبض شقیقه هام تند می زد و اعصاب داغونم رو داغون تر می کرد. لبی تر کردم بریده بریده اصوات نامفهومی از دهنم خارج شد. ابروهاش بالا پریدند ونگاه ترسیده به صورت رنگ باخته ام انداخت. دستش رو روی شونه ام گذاشت و تکونم داد: نیهان خوبی؟
سعی کردم لبخند بزنم اما حرکتم بیشتر به دهن کجی شبیه بود تا لبخند. بلاخره جون کندم و با هزار زحمت گفتم: یه صیغه ی ده روزه می خوام!
چشم های گشاد شده از تعجبش جای خنده نداشت. حال بد من خنده داشت! کمی من من کرد و گفت: م…مگه تو ن…نمی گفتی فقط با ازدواج موافقی…
بقیه ی حرف هاش رو نمی شنیدم. اون حاضر بود برای انتقام گرفتن از پدرم با من ازدواج بکنه! خدایا چی بخوام از این قلب سنگی؟
اما من خود انتقامت رو بهت میدم باشه نابودم کن…
لبخند تلخی زدم و گفتم: برای آشنایی بیشتره. بعد ده روز پدر شخصا برای دیدنت میاد.
خواستم نقشه هاش رو بچینه. خواستم قبل ده روز انتقامش تموم بشه. من هم تو این ده روز خیلی کارا داشتم تا انجام بدم.
****
فردای همون روز از بیمارستان مرخص شدم. علی دنبالم اومده بود و حسام از دور نظاره گر بود. جلو نمی اومد و اومدن علی به دنبال من شدیدا عصبی اش کرده بود. سرم رو پایین انداختم و از آخرین پله ی خروجی بیمارستان پایین اومدم. بدون اینکه نگاهی به سمتش بندازم، به علی تکیه دادم و راه افتادم. دستش رو روی بازوم گذاشت وفشار داد. نگاهی به صورت خندونش انداختم؛ خوشحال بود که ده روزه کارش به اتمام می رسه. صیغه ی ده روزه رو قبول کرده بود و قرار بود امروز عصر بریم محضر. شور و شوق انتقامش از لحظه به لحظه ی با من بودنش می بارید.
علی: به چی فکر می کنی بانو؟
چشم از آسفالت خیس که بارون شب گذشته ترش کرده بود، گرفتم و نگاهی به چشم های براقش انداختم. قلبم تند می زد و چشم هام تشنه ی نگاه کردنش بودند. حک کردن تمام این خاطره ها رو تک تک سلول های بدنم به عهده داشتند.
نفس عمیقی کشیدم: به اینکه اگه نباشی چیکار کنم؟
منتظر نگاهش کردم و لبخند پر ذوق روی لبهاش پر کشید.
علی: منظورت چیه؟
خنده ای کردم و نگاهی به دور اطرافم انداختم.
_ ماشین کجاست علی؟
با دستش چونه ام رو گرفت و صورتم رو به طرف خودش برگردوند. به سمت راستش اشاره کرد.
علی: ماشین اونجاست. نگفتی منظورت چیه؟
لبخند به لب به طرف ماشین راه افتادم. دنبالم اومد و دستم رو گرفت: نیهان؟
چشم بستم. لعنتی هیچ کس مثل تو صدام نمی کنه!
فشاری به دست های مردونه اش آوردم و بغض کرده گفتم: دوست دارم…
تردیدی که به جون چشم هاش افتاده بود، عذابم می داد. توی آغوش گرمش رها شدم و سرم روی شونه ی پهن و مردونه اش نشست.
پس از مکث کوتاهی حلقه ی دستش گرم ترم کرد و سرش میون گودی گردنم فرو رفت.
علی: منم دوست دارم…
لبخند تلخی زدم و ازش جدا شدم. دلم می شکست از این الکی بودن ها… من داشتم دلم رو می باختم درسته تصمیمم رو گرفته بودم ولی باید خودم روجمع می کردم. باید یاد می گرفتم بدون اون هم می تونم از پس خودم بر بیام.
صداش رشته ی افکارم رو پاره کرد و حرفش سوهان روحم شد: این ده روز رو به خانواده ام نگم بهتره.
تلخ خندیدم.
_ آره نگو.
نگو و انتقامت رو بگیر. تموم که شدم برو، نه تو نه خودم میرم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ayliin
4 سال قبل

عااالی دمت گرررم عقرب جان….

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x