زیر چشمی می پاییدمش! بین گفتن و نگفتن مرددبود من من کرد و در آخر چشماش و بست. بدون فوت وقت یکسره گفت: ببخشید حسام باور کن اونا مال وقتی بود که نمی فهمیدم دارم چه حماقتی میکنم الان چشمام باز شده هرچند که بازم حس میکنم خاطرش عزیزه ولی فکر کنم انقدری وابسته نیستم که نتونم فراموشش کنم.
پوفی کشید و ساکت شد. نگاهم به نگاهش گره خورد و دلم نخواست چشم بردارم. زیبا بود ولی یه نموره خنگ می زد. بدتر اینکه ضعف بدنی زیادی داشت. جسور و نترس بود اما نمی دونست توچه موقعیتی چه کاری باید انجام بده. برعکس یاسمین که دختر آروم و نجیبی بود. لفظ پرنسس بیشتر به یاسمین می اومد تا نیهان!
پوزخندی زدم و گفتم: تو قراره چند وقت دیگه ام باهاش سر کنی مطمعنم میتونی وابسته اش بشی سعی خودت و بکن ببینم می تونی گند بزنی به هیکلت.
ناراحت شد. حق هم داشت خب بد حرف زدم. اما به درک! بذار به خودش بیاد.
بدون هیچ حرفی پشت کرد و به طرف ماشینش رفت. پشیمون از حرفام داد زدم: قهر کردی نازک نارنجی؟
برگشت نگاهم کرد در حالی که عقب عقب می رفت گفت: نه پسر چشم جنگلی! می بینمت.
چشمام گشاد شد و اون بی توجه به قیافه ی متعجبم سوار ماشین شد و رفت.
پسر چشم جنگلی؟ چه لفظ قشنگی!
از آینه ی ماشین به چشمام نگاهی انداختم و خندیدم. دختره ی زشت چه اسم خوبی هم انتخاب کرده. خنده ام به قهقهه تبدیل شد و استارت زدم. ولی اونم چشماش خاکستریه نمونه ی یه دختر ترک و اصیل! ولی کمی شیطون و خنگ…
*علی
نگاهی به قیافه ی غرق خواب دنیز (Deniz) انداختم و جلوی آینه رفتم. تکلیفم با خودم مشخص نبود سر در گم بودم و به گفته های آراس هم نمی تونستم اعتماد کنم. همه آدمای ادنان رو طرف خودش کشیده بود و من نمی فهمیدم وقتی این همه اطلاعات داره دست دست کردنش واسه چیه. از این شاخه به اون شاخه پریدن فایده نداشت باید کاری می کردم. با یه شام و هدیه ی گرون قیمت جانان رو خرید. فقط نمی دونستم اوزان هازال در چه حاله! خدا خدا می کردم که به آراس وا نده و وقت امروزم بیخود هدر نره. این بشر از چیزی که فکر می کردم مرموز تره.
دنیز:
allah allah aşkım Ali ne yapıyorsun؟
(ای خدا عشقم علی چیکار داری میکنی؟)
برگشتم و لبخندی به روش زدم:
Uyandın؟
(بیدار شدی؟)
چشماش رو تو کاسه چرخوند و کش و قوسی به بدن خوش فرمش که تو لباس خواب حریر هوس انگیز بود، داد و گفت:
Evet, bana sarılabilirsin؟
(آره. میشه بغلم کنی؟)
نزدیکش شدم و روی تخت نشستم. بغلش کردم و کنار گوشش رو بوسیدم. یه حسی اذیتم می کرد و من با سماجت داشتم ردش می کردم. سری تکون دادم و حواسم رو جمع کردم. لبخندی زدم و کنار گوشش زمزمه کردم:
Babanla tanışmak isterim Bu mümkün؟
(می خوام با پدرت آشنا بشم امکانش هست؟)
با خوشحالی لب زد:
Evet Benim hayatım.
(حتما زندگیم)
تو بغلم پرید و خندید همراه باهاش خندیدم و به این فکر کردم باید دختر اوزان هازال که از قضا این دنیز خانوم هم هست به یه دردی بخوره.
*نیهان
روی کاناپه نشستم و ماگ قهوه به دست لپ تاپ رو روشن کردم. اسم آراس رو سرچ کردم و منتظر شدم. همه ی اطلاعات آراس بالا اومد طبق اون چیزایی که حسام و بقیه گفته بودند. با خوندن متن آخر ماتم برد. تو یه مصاحبه گفته بود عاشق کسی بوده که به زور ازش گرفتن و بعدشم دختره مرد. ویدیو رو پلی کردم. و اون یکساعت مصاحبه رو به دقت گوش دادم چیزی عایدم نشد جز همون تیکه ی آخر حرفاش که بغضش خیلی خوب معلوم بود. مجری پرسید عاشق شدی اونم متاًثر با یه لحن غم انگیز گفت” آره ولی بهش نرسیدم” اون خانمه هم که فضولیش حسابی گل کرده بود ازش خواست اگه حرفی داره بهش بگه که جواب آراس شک و ناراحتی به دلم انداخت. گفت دختره نیست که بشنوه گفت زیرخاکه.
کلافه موهام رو تو مشتم گرفتم و کشیدم اینجوری اعصابم آروم تر می شد. یهو پریدم و تاریخ مصاحبه رو نگاه کردم. بادم خوابید و مغموم دوباره به صفحه و عکس اون عوضی خوشگل خیره شدم. تاریخ مال قبل از مرگ یاسمین بود.
اخمام درهم شدو گفتم: ایش بخوره تو فرق سرش با اون سیلی که بهم زد.
علی: نیهان عزیزم بهت حق میدم ولی بهتره بیای اطلاعات خوبی میگیری.
لعنتی تحریکم کرد.
_ اوکی ببینم چی میشه.
علی: بیام دنبالت؟
_ نه عشقم خودم میام.
باشه ای گفت و قطع کرد. به قول حسام من باید علی رو نگه می داشتم تا بتونم به یه نتیجه ای برسم صرف نظر از اینکه اون اولین کسی بود که ازش خوشم میومد در کل عشق چیز خوبی نیست و من با بودن علی به این نتیجه رسیدم که از سنگ نیستم و هر آن امکان داره به یکی دل ببازم. اووووف این همه معما تو این ماجرا داره کفریم میکنه.
گوشی تو دستم لرزید و پیام رو باز کردم. چه حلال زاده هم هست. حسام بود. ” می تونی حرف بزنی؟”
شماره ش رو گرفتم و به دو بوق نکشیده جواب داد.
حسام: سلام تروریست مهربان.
یه لحظه از حرفش خنده ام گرفت اما بعد جدی شدم و گفتم: حرفتو بزن.
حسام: بمالم؟
ابروهام بالا پریدند.
_ چیو بمالی؟
حسام: دفعه قبل گفتی بمال میگم اگه لازم هست بیام بمالم همچین بشه ۸۵.
_ چته خل شدی؟
خندید و گفت: هیچی ولش کن من تا تو رو قانع کنم قاتل میشم.
_ خب تا قاتل نشدی حرفتو بزن. قبض تلفنم زیاد میشه.
نچ نچی کرد و گفت: هاوش همه ی بچه ها رو به مهمونی دعوت کرده همه قراره بیایم من میسپرم هیچکس آشنایی نده توهم مراقب باش ممکنه تله باشه.
_ از کجا میدونی دعوتم؟
مکث کوتاهی کرد و گفت: خودم شنیدم هاوش به علی سفارش میکرد.
_ آهان.
چند ثانیه صدای نفسهاش به گوشم رسید که مثل یه لالایی قشنگ بود. سری تکون دادم تا از فکرم بیرون بره.
حسام: نیهان؟
چه خوبم صدام میکنه نکبت.
_بله؟
حسام: برو از اینجا نمی خوام بمونی و…
_ بمونم و چی؟
نفسش رو تو گوشی رها کرد و گفت: هیچی ولش کن خدافظ.
وا! دیوانه.
راستی گفت مهمونی کی و کجاست؟ اخمام تو هم رفت خب من خلم قبول اینا که از منم خل ترند.
دوباره شماره علی و گرفتم و بعد از گرفتن آدرس بلند شدم و برای بیرون رفتن آماده شدم. ماشین رو به حرکت در آوردم و دوباره شماره ی حسام رو گرفتم. دوسه بوق زد تا برداشت.
حسام: من نخوام تو رو ببینم و باهات حرف نزنم کیو باید ببینم؟
خندیدم و با لوندی گفتم: خودمو!
حسام: جوجه عشوه نریز دارم روی یه پروژه کار میکنم.
_ پروژتون که دوست دخترتون نیست احیانا؟
حسام: دقیقا خودشه.
اخمام تو هم رفت و غریدم: به جهنم.
قطع کردم و پیچیدم تو فرعی. زیاد نگذشته بود که دوباره گوشیم لرزید.
_ ها؟
حسام: ها چیه بی ادب.
_ بفرمایید.
نچ نچی کرد و گفت: چرا قطع کردی؟
چرا قطع کردم؟
_ ها؟
حسام: میگم چرا قطع کردی؟
خودمو جمع و جور کردم و گفتم: گفتم مزاحم پروژتون نشم.
خندید و جواب داد: مراحمی بانو.
_ خب دیگه خزعبلاتت تموم شد قطع کنم؟
حسام: حیف شد دیگه خیلی قدرنشناسی می خواستم به یه شام دونفره تو رستوران طاها دعوتت کنم.
چشمام برقی زد و گفتم: جدی میگی؟
حسام: جدی بود الان دیگه منصرف شدم.
_ زهرمار مرض داری دهنمو آب میندازی بعدمیگی نه.
خندید و گفت: چه کنم دل رحمم. بیا رستوران طاها.
نذاشت حرفی بزنم این بار اون قطع کرد. بی ادب!
پوفی کشیدم و بلند شدم. چیزی به ناهار نمونده بود. لباس پوشیدم و از خونه خارج شدم. مشغول قفل کردن در خونه بودم که واحد آیهان باز شد. با اخم رو برگردوندم و در رو قفل کردم.
آیهان: غریبی میکنی.
اهمیتی ندادم و سمت آسانسور رفتم دکمه اش رو زدم و منتظر شدم بیاد بالا.
آیهان: لااقل یه چیزی بگو.
با اخم غلیظی به در آسانسور خیره موندم که همون لحظه در باز شد. دستم رو گرفت و فورا داخل آسانسور کشیدم.
_ ولم کن دیوسیرت. تو از همه چی خب داشتی و بست نشستی اینجا هیچ کاری برام نکردی.
اهمیتی به حرفام نداد و دکمه پارکینگ رو زد.
_ نزن اون لامصبو! هر چهاردیواری که تو اون تو باشی برام قفسه.
خندید و این خنده اش بیشتر حرصم رو در آورد
_ ببند مسواک گرون شده تو دیگه نرخو نبر بالا.
به لبخندی بسنده کرد و بدون اینکه حرفی بزنه خاص نگاهم می کرد و از حرص خوردنم لذت میبرد. پشت بهش ایستادم و منتظر شدم تااین در وامونده باز بشه. دستش رو کمرم نشست و عین برق از جا پریدم.
باعصبانیت داد زدم: چیکار می کنی؟
دستاش رو بالا نگه داشت و گفت: ببخشید غلط کردم خواستم باهات آشتی کنم معذرت میخوام.
باهمون عصبانیت دوباره غریدم: من نخوام باهات آشتی کنم کی رو باید ببینم؟
حرفی نزد و در باز شد. بیرون اومدم و فرصت هیچ حرکتی بهش ندادم. فورا سوار ماشینم شدم و خواستم حرکت کنم که خودش رو انداخت رو کاپوت ماشین.
عصبی پیاده شدم و جیغ زدم: نکبت از رو عروسک من بلند شو.
از جا پرید و صاف ایستاد کارد میزدی خونم در نمی اومد. دو قدم باقیمونده رو طی کردم و در حالی که صدام می لرزید گفتم: بار آخری بود سر راهم دیدمت.
خواستم برگردم که رو زانو نشست و گفت: غلط کردم ببخشید بخدا شرایط جور نبود وگرنه میگفتم نیهان بس کن دیگه بابا خودتم میدونی من طاقت قهربودن ندارم.
راست می گفت همیشه تو قهر و دعواها این آیهان بود که غرور خودش رو کنار می ذاشت. برعکس من که خیلی خودمو عذاب میدم تا کنارش بذارم ولی نمیشه هرچند که میدونم چیز خوبی نیست.
با اخم و تشر گفتم: بلند شو برو الان نمی تونم تصمیم بگیرم فردا باهم حرف میزنیم.
چرخیدم و سوار ماشین شدم نمی خواستم این بحث رو ادامه بدم حداقل الان نمی تونستم انگار خودشم فهمید که کنار کشید تا من رد شم.
تو فکر آیهان بودم این همه وقت اون کنارم بود و من نفهمیدم من خر و باش اونروزی که فهمیدم این خود آیهانه چقد ذوق کردم. راستی اصلا من خونشو ندیدم بعدم یکم مشکوک میزنه باید غرور رو کنار بذارم برم بهش سربزنم.
ماشین رو با فاصله پارک کردم چون جا پارک نبود. نچ نچی کردم و داخل شدم. بین جمعیتی که تو رستوران بودند چشم چرخوندم اما اثری از حسام نبود. گوشیم رو در آوردم تا بهش زنگ بزنم دستی روی شونه ام نشست.
_ به به ببین کی اینجاست!
تشخیص صدای بم و مردونه ی طاها سخت نبود. چرخیدم و در حالی که داشتم باهاش خوش وبش می کردم چشمم اطراف رو می کاوید.
طاها: نگرد اینجا نیست بالاست.
لبخند مصنوعی زدم و گفتم: ممنون.
از پله ها بالارفتم. صدای قدم های طاها پشت سرم می اومد کنارم ایستادو بااشاره دست به حسام رو نشونم داد. لبخندش رو از اینجا هم حس می کردم. نزدیکش شدم که لبخندش عمق گرفت.
طاها دم گوشم پچ زد: امروز یه نمه شیرین می زنه راه به راه به همه دخترا میخنده شاید نقشه ی شومی تو ذهنشه نظرت چیه؟
خنده ام گرفت و گفتم: مگه اون ذهنم داره که فکر کنه؟
طاها خندید. هر لحظه که به حسام نزدیک می شدیم این خنده اوج می گرفت. با لحنی پر از خنده گفت: اگه نداشت که الان فلج بود.
چشمام گشاد شد و خواستم حرفی بزنم که به سرعت برق و باد غیب شد و من و حسام رو تنها گذاشت.
حسام: سلام.
سری تکون دادم و پکر از حرف طاها صندلی رو کشیدم و نشستم. لبخندی به روم زد و گفت: چی می خوری؟
تا اسم خوردن اومد چشمام برقی زدند و گفتم: برنج و مرغ می خوام. قیمه هم باشه سالاد و نوشابه هم ببند تنگش که دیگه مست بشم.
با تعجب گفت: هوی…. خانوم مست تو مثلا مدلی ها.
شونه بالا انداختم و گفتم: خب به درک من از اول همینجوری بودم مدل شدنمم یه استعداد خدادیه که من هر چی می خورم نه سیر میشم و نه چاق.
سوتی زد و گفت: نترکی مدل تروریست.
عصبی لب زدم: اه نگو دیگه حسام.
تو گلو خندید! خیره شدم بهش. خواستم بگم دوباره اون شکلی بخند. صدای خنده ی اونطوری جذاب ترش می کرد. اهه چقدر من بی جنبه ام!
سری تکون دادم که صداش بلند شد: خوشگل ندیدی؟
به خودم اومدم و نچ نچی کردم.
_ گاو مشت حسن و دیدم فقط.
حسام: کم نیاری؟
ابرو بالا انداختم و سری تکون داد.
حسام: گاو مشت حسن تویی که انقد می خوری.
خواستم جیغ بزنم که امونم نداد و بشکنی تو هوا زد و چند لحظه بعدش گارسون اومد. سفارش گرفت و رفت.
حسام: نیهان؟
عصبی از مسخره کردن چند لحظه پیش گفتم: ها؟
حسام: خوبی؟
ابروهام بالا پریدند و گفتم: چرا می پرسی؟
اخم مصنوعی کرد و گفت: احوال پرسیه دیگه.
خنده ام گرفت.
_ آهان.
سری تکون دادم و گفتم: آره خیلی خوبم.
بالای ابروش رو با دو انگشت خاروند و با من من گفت: این پسره…. علی… فکر کنم یه کارایی داره می کنه.
چشم ریز کردم و گفتم: از اول هم بیکار نبود
حسام: ای دفعه فرق می کنه. اون داره دنبال بابات می گرده.
خندیدم از ته دل خندیدم. نگاه جدیش باعث شد خنده ام قطع بشه و زمزمه کنم: مگه بابام گم شده که داره دنبالش می گرده؟
حرفی نزد و ترس برم داشت.
_ حسام یه چیزی بگو.
لبخند آرومی زد و گفت: نترس چیزی نشده غذاتو بخور حرف دارم باهات.
اشاره اش به گارسون بود که غذاها رو روی میز می چید. ساکت موندم و بعد اینکه گارسون رفت با نگرانی گفتم: با حرفات زهر ترکم کردی حالا چه جوری بخورم؟
باز هم به حالت مسخره ای خندید وگفت: پدرت هیچیش نشده موضوع علی ایه.
_ مطمعن باشم؟
چشم بست و گفت: آره غذات و بخور.
خیلی گرسنه ام بود از طرفی هم نگرانی بی قرارم میکرد. با غذام بازی می کردم که صداش بلند شد: بخدا اگه نخوری همون نیمچه خبری هم که از علی دارم بهت نمیگم بمونی تو خماری.
بعدم بی توجه به من یه قاشق برنج تو حلقش ریخت. شروع کردم به خوردن هر چند اون ذوق اولیه رو نداشتم ولی به حدی که جا داشتم خوردم.
سرم پایین بود که با صدای بلندش از جام پریدم.
حسام: آهاااای مشت حسسسسن؟
با چشمای ور قلمبیده نگاهی به حسام خندون و آدمایی که داشتن با تعجب نگاهمون می کردند انداختم و با عصبانیت زدم رو دستش.
_ هوی داری چه غلطی میکنی؟
صداش رو پایین آورد و گفت: می خوام بگم بیاد گاوشو جمع کنه ببره.
به ثانیه نکشید جیغم بلند شد و بی توجه به اطراف کیفم رو برداشتم و کوبیدم تو سرش. صدای آخش بلند شد. فوری به سمت کیفم رفتم و بی توجه به داد و بیدادهاش و مردمی که یه عده می خندیدند عده ای هم استغفرالله گویان چشم به غذاشون داشتند، کیف رو برداشتم و پا به فرار گذاشتم. تو پله ها سینه به سینه ی طاها در اومدم و امون حرف زدن ندادم و پشتش قایم شدم.
نفس زنان نالیدم: تو رو خدا این وحشی رو بگیر.
طاها ماتش برده بود که حسام رسید بالا پله ها و غرید: هوی بیا بیرون می کشمت.
از بغل طاها نگاه کردم و زبونی براش در آوردم که حرصی شد و هر کاری کرد طاها نذاشت بگیرتم. دست سنگینش محکم رو بازوم نشست که از درد آخی گفتم. خواست دستمو بپیچونه. کم مونده بود دستم ول بشه و سقوط کنم که طاها قشنگ و آقا منشانه چرخید و خوشگل بغلم کرد. ساکت شدم و نفس تو سینه ام حبس شد. حسام هم ساکت شد.
*حسام
چی می بینم؟ بغلش کرد؟ یهو ویندوزم بالا اومد و با عصبانیت غریدم: طاها ولش کن.
انگار که حس و حالش رو پرونده باشم چشم باز کرد و گفت: ها؟
اخم وحشتناکی صورتم رو پوشونده بود.
_ میگم ولش کن.
به خودش اومد اون خوش خواب رو ول کرد مثل اینکه خوشش اومده باشه لبخند محوی رو لبش بود پوزخندی زدم و به پایین پله ها نگاه کردم. آرام هاج و واج به اونا نگاه می کرد. طاها متوجهش نشده بود. پشت سرش رو خاروند و گفت: معذرت… میخوام فقط خواستم از پ…پله ها نیفتی.
بعد رو به نیهان پشیمون از کارش دوباره گفت: ببخشید فقط نخواستم حسام بزنه تو گوشت.
چشمام گشاد شد و باعصبانیت گفتم: می خواستم ادبش کنم فقط.
طاها لبخند هولی زد و چرخید. چشم تو چشم آرام شد و دستپاچه از پله ها سرازیر شد.
طاها: آرام؟
با صدای طاها نیهانم چرخید و نگاهش به آرام افتاد. بدتر از این هم می شد؟ آرام نه اخم داشت نه لبخند! نگاهش رو دوست نداشتم با موضوعی که چند روز قبل پیش اومده بود میونه اش با طاها به هم خورده بود حالا این اتفاق هم بدتر تو رابطه اشون تاثیر گذاشت.
طاها سعی می کرد توضیح بده و آرام ساکت و صامت فقط نگاهش می کرد.
طاها: ببین عزیزم من فقط نمی خواستم حسام بزنتش اونا باهم دعوا کردند… اه … دعوا که نه دنبال هم بودند… آرام بخدا اون چیزی که تو فکر میکنی نیست من به غیر از تو کسیو نخواستم…
دستش رو به شقیقه هاش فشرد و کلافه گفت: آرام من…
نگاه نیهان هم به من برگشت و سوالی نگاهم کرد. سری به تاسف تکون دادم که چندتا پله روپایین رفت و روبه آرام گفت: سر یه شوخی حسام دنبالم کرد من پشت طاها قایم شدم اصلا بهش مهلت ندادیم نخواست حسام بگیرتم یا از پله ها بیفتم گرفت منو. بیچاره بیشتر هول شد.
نگاه نیهان به زمین افتاد و منم از پله ها پایین اومدم.
نیهان: متاسفم آرام.
آرام بلاخره لب باز کرد: طاها…
طاها بدون اینکه جوابش رو بده فقط نگاهش کرد.
آرام: یه قهوه بیار اونور حرف بزنیم.
طاها چشماش برقی زد و گفت: ای به چشم.
لبخند آرام رو دوست داشتم. در کل تو هر رابطه ای که لبخند و شادی بود بهم انرژی می داد و چه خوب می شد تمام رابطه های عالم به منفعت خودی و خودخواهی یا به جبر هوی و هوس نبود!
همه ی ما قربانی یه سری آرزوها مختص آدمای خاص هستیم. من و تو خاص زندگی خودمونیم. گاهی آرزو می کنم با آرزوهام کسی رو نرنجونده باشم اما هر لحظه به فکر یاسمین اولین جرقه ی عشق و احساس تو وجودم میفتم که تو آرزوی داشتنش سوختم و چه بد خودخواهی من به نوشداروی بعد از مرگ سهراب تبدیل شد!
بعد بابا یاسمین رفت و حالا هم واقعیت های عجیب و باور نکردنی داره از پا در میاره من فلک زده رو.
نگاهی به قیافه ی متفکرش انداختم. طاها و آرام رفتند قهوه بخورند و اختلاط عاشقانه داشته باشند. اما من و نیهان راهی شدیم تا هم به خونه اش برسونم هم همراهش یه خرید کوچولو واسه عیدش برم. گاهی حواسش که نیست خیلی با دقت نگاهش می کنم و از خودم می پرسم مگه این دختر همون مرد نیست؟
حتی یاسمین هم با وجود مهربونی فراوونش هیچوقت از باباش و کاراش نم پس نداد. هاکان هم که بدتر از یاسمین. این دختر اصلا شبیه پرنسس ادنان نبود. هاکان و یاسمین خیلی بهم شبیه بودند برعکس نیهان اصلا به اونا نرفته بود.
گوشیش تو دستش نمی دونم چی تایپ میکرد و زیر لب آهنگ تو ماشین رو زمزمه می کرد هر از گاهی کلماتش رو عوض می کرد و به حالت مسخره ای به خواننده می خندید.
خنده ام گرفت و گفتم: آهای دختر هم انقد سبک؟
بدون اینکه چشم از گوشی بگیره با همون لبخند مضحک جواب داد: مگه قراره بلندم کنی؟
لبخند خبیثی زدم و گفتم: دوست داری بلندت کنم؟
باز هم توجهی به من و حرفم نکرد و مشغول تایپ شد. دوست داشتم اذیتش کنم اما بی خیال شدم. اه کفرم در اومد انقد که گوشی بدسته. مچش رو گرفتم و کشیدم وگفتم: اه بسه دیگه!
صدای آخش بلند شد و چشمم روی مچ کبودش ثابت موند. ابروهام بالا پریدند و اون با اخم نگاهم می کرد. چشم تنگ کردم و مچش رو تکون دادم و گفتم: این جای چیه؟
به دستش نگاه کرد و شونه اش رو بالا انداخت. یهو سیخ نشست و شالش رو کنار زد. چشم های گشادم گشادتر شد و به کبودی و خونمردگی گردنش نگاه انداختم. اخم کردم و پسش زدم.
_ مرده شورت رو ببرن اونا باید نشونه ی عشق باشه نه هوس بازی تو بااون کله بز. اه اه چه با افتخارم نشونم میده.
اخمش وحشتناک تر شد و غرید: هوی چی واسه خودت داری بلغور میکنی؟ این کبودی ها هر از گاهی رو بدنم ظاهر میشه و خون دماغ میشم. بعدم الان کمرم بدتره اونجا که دیگه…
نفسش رو پرحرص بیرون فرستاد و ادامه داد: لاالاه الا الله… آخه چرا کفرم و درمیاری چشم خیاری؟
چپکی نگاهش کردم که خنده اش گرفت. یهو جدی شدم و گفتم: این کبودی ها بخاطر چیه پس؟
نیهان:نمیدونم.
سری تکون دادم و به فکر فرو رفتم. یه دفعه از جا پریدم و به کبودی دست خودم نگاه کردم. یعنی چی؟ چه اتفاقی داره میفته؟
به چهره ی بی خیالش نگاه کردم. سری تکون داد و پرسید: هان چیه؟
_ چیزی نیست.
هر چی فکر می کردم به نتیجه ای نمی رسیدم. شاید نیهان مریض بود اون تنگی نفس داشت و امکان داشت سلول های بدنش آسیب ببینه واین شکلی بشه. ولی من چی؟ من که سابقه ی هیچ نوع بیماری رو نداشتم. دقیقا نمی دونم چه اتفاقی داره میفته ولی خیلی کنجکاو و مشکوکم. کنجکاو اینکه بفهمم مدارکی که بابا برای من گذاشته کجاست. و مشکوک به اتفاق های دور و اطرافم. من واقعا کلافه ام. حس میکنم اگه اون مدارک و پیدا کنم به راحتی میشه ادنان رو گیر انداخت. اما از کجا پیدا کنم؟
بابا همیشه سعی می کرد از ادنان دور نگهم داره در عین حال که دوست داشت فوت و فن کارش رو یاد بگیرم اما هیچوقت اجازه نداد با ادنان کاری داشته باشم یا حتی درست و حسابی صحبت کنم. شاید خودخواهی بوده اما بابا یکی از سرسخت ترین مخالف واسه من و یاسمین بود.
دستی تکونم داد و به خودم اومدم و نگاهی به نیهان انداختم که اخم کرده بود.
_چیه؟
نیهان: حسام کار و زندگی دارم زود برو اون پاساژ کوفتی.
لپم رو خاروندم و راه افتادم. نزدیک پاساژ دیگه. دادش بلند شد و با اخم گفت: هوی چته؟ کشتیات غرق نشن یه وقت؟ خیر سرم اومدیم خرید یه لبخندی بزن اه. اصلا برو رد کارت خودم بلدم دو تا پله برم بالا.
اینو گفت و اصلا نذاشت ماشین رو پارک کنم پیاده شد و به سرعت به سمت ورودی پاساژ رفت.
واقعا فکرم بد درگیر بود از طرفی هم حرصم گرفته بود ماشین رو پارک کردم و فوری دنبالش دویدم. چه تندم می رفت لامصب!
خودم رو بهش رسوندم و دستش رو گرفتم.
*نیهان
اخموی جذاب چه با ژست هم دستمو گرفت. نگاهم رو ازش گرفت و از سرعتم کم کردم.
حسام: چی می خوای بخری؟
دستام رو با ذوق بهم کوبیدم و ایستادم. به تبعیت از من حسام هم ایستاد. انگار نه انگار که چند دقیقه پیش عصبی بودم خوشحال و بشاش گفتم: واااای حسام همه چی می خوام بخرم یه عالمه وسایل. کیف کفش مانتو شلوار شال روسری تاپ شلوارک و رژلب هم که لازممه.
نگاه تاسف باری به من و افرادی که رد می شدند انداخت و گفت: خجالت بکش اولا یواش حرف بزن بعدم مگه جهاز می بری؟چه خبره
لب و لوچه ام آویزون شد و گفتم: نه حسام باید بخرم.
چشماش رو کلافه بست و گفت: خیله خب پاشو زود بریم بخر همشو.
خوشحال و خندون پاساژ رو زیر رو کردیم انواع مدل های مانتو و لباس هایی که دلم می خواست پرو می کردم و می خریدم. پول همه رو هم جنتلمنمون حساب کردو گفت: وقتی یه مرد پیش یه زنه نباید زن دست تو جیب بشه.
خلاصه کلی از استدلالش خوشم واومد!
🆔 @romanman_ir
معذرت میخوام بچه ها من جوابتون همون پارت ۱۵ (قسمت قبل) دادم😘
دهه۷۰ عزیزم سال ۷۶
چشم حتما می بوسمش وممنون از نظر لطفت عزیزم.😘
چه جالب🙂 خواهش میشه🙌
راستی عزیزم جالب من اسم نیهان تو چندین سریال دیدیده بودم البته بیشترش دوبله پارسی اسمهارو تغئیر داده بودن یکی رو گذاشتن؛ نهال اون یکی اوکیا• فقط یکیشون عوض نکرده بود تو سریال؛ عشق اجاره ای• اونم به پارسی که برگردوند تغئیر کرد شوود؛ نَهان😉😀😁😊😂
بگذرییم
اینطور که مشخص شوده • فعلن فقط یکی از خانمهای مخاطب اینجا از من بزرگتره☆○○○○
فکر کنم حسام و نیهان بعد عاشق هم میشن نه؟
ولی یکم موضوع پیچیده شد شاید نیهان دختر واقعی ادنان نباشه!؟
نمیدونم😂