رمان پسر بد پارت 10

4.2
(43)

همینطور توی فکر بودم که با صدای بلند ویلیام به خودم اومدم :

_ آوییین ، بیا … .

پوفی کشیدم و به طرف در قدم برداشتم …
در رو باز کردم ، خارج شدم و بستمش … .
آروم به رو به رو قدم برداشتم که دیدمش ، لباساشو عوض کرده بود و یه دست لباس ورزشی خاکستری رنگ تنش کرده بود … .
هنوز متوجه من نشده بود و درگیر بستن ساعت مچیش بود که با اخم ، دلخور لب زدم :

_ بله؟! … .

سرشو بالا گرفت و بهم خیره شد …
زبونی روی لباش کشید و با پایین انداختن دستش ، گفت :

+ برو توی آشپزخونه ، صبحونه روی میز چیدس …
بشین بخور تا سرحال بیای ! ‌…
بعد از اینکه سیر شدی ، بیای توی حیاط که باهات کار دارم …
اوکی؟! … .

اخمم غلیظ تر شد ، دست به سینه گفتم :

+ من گشنه نیستم … .

ابرویی بالا انداخت و با ساکت چند لحظه بهم زل زد …
در آخر شونه ای بالا انداخت و با زدن یه پوزخند ، گفت :

_ خب ، پس چه بهتر …
دنبالم بیا … .

اون به طرف در حرکت کرد ولی من همونطور ساکت و صامت سرجام ایستاده بودم … .
به در که رسید ، سرشو چرخوند سمتم و متعجب گفت :

_ چرا نمیای؟! …

چشمامو تو حدقه چرخوندم و گفتم :

+ چون عشقم نمیکشه دنبالت بیام …
بعدشم ، میشه انقدر بهم دستور ندی؟! …

پوزخندی زد ، کامل برگشت سمتم و دست به سینه گفت :

_ دستور میدم ، هر جور که دوست داشته باشم هم دستور میدم و تو هم فقط باید اطاعت کنی خانوووم ! … .

با بهت لب زدم :

+ ویلیاااام ! … .

اخم ریزی کرد و گفت :

_ همینه که هست ؛ تا عصبیم نکردی ، خودتو بهم برسون تا خودم دست به کار نشدم ! … .

هوفی کشیدم و با لجبازی گفتم :

+ من از جام تکون نمیخورم و تو هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی جناب شلبی ! … .

ابرویی بالا انداخت و با کنایه گفت :

_ عع ! …
اینجوریاس؟! …

با اخم سری به نشونه ی آره تکون دادم که گوشه ی لباشو به پایین خم کرد و با طعنه سرشو آروم چند بار تکون داد …
با حالت مسخره ای گفت :

_ باشه ، حله …
خودت خواستی ! … .

ساکت و دست به سینه بهش خیره شده بودم که به طرفم پا تند کرد و قبل از اینکه به خودم بیام ، منو انداخت رو کولش … .
با مشتام چند بار به پشتش کوبیدم و گفتم :

+ بزارم زمین ویلیام …
زود باش … .

به طرف در قدم برداشت و گفت :

_ لجبازی کردی …
لجبازی کردی و عاقبتش شد این …
حالا هم بیشتر از این سعی نکن که از همینجا میندازمت پایین … .

نفسمو حرصی بیرون فرستادم و ساکت شدم …
از عمارت بیرون زد و به سمتی حرکت کرد …
متعجب سرمو بالا گرفتم و با کنجکاوی شروع به آنالیز کردن حیاط بزرگ عمارت کردم … .
یه سمتش استخر بزرگی بود و سمت دیگه ای یه تاب چند نفره … .
حیاط خیلی بزرگ و دل انگیزی بود واقعا ! … .
با چشمای درخشانم به اطرافم زل زده بودم که ویلیام ایستاد و منو گذاشت رو زمین … .
متعجب به قالی کوچیکی که پهن کرده بود ، خیره شدم که گفت :

_ روی این قالی دراز بکش ، باید چند تا دراز نشست بری ! … .

با بهت چند دفعه سرمو بین اون و قالی چرخوندم و در آخر با حیرت گفتم :

+ د … دراز نشست برم؟! … .

چشماشو آروم به نشونه ی تایید حرفم باز و بسته کرد که عصبی گفتم :

+ برو بابا …
من تو دوران مدرسه دراز نشست نمیرفتم …
باز حالا واسه تو دراز نشست برم؟! … .

جدی و با تحکم لب زد :

_ بشین و دراز نشست برو آوین تا کار سخت تری ازت نخواستم … .

دستامو مشت کردم ، دندونامو رو هم سابیدم و لب زدم :

+ نوووچ ، نمیخواام … .

پوزخندی زد و گفت :

_ حرف آخرته؟! …

اوهوم تو گلویی گفتم که گفت :

_ یعنی دراز نشست نِمیری دیگه ، نه؟! … .

چشمامو محکم باز و بسته کردم که عصبی نزدیکم شد ، مچ دستمو گرفت و گفت :

_ فقط داری واسه خودت بد میکنی آوین … .

منو به زور کشید به طرفی ؛ همونطور که سعی داشتم مچمو از دستش بیرون بکشم ، گفتم :

_ ولم کن ویلیاااام …
دست از سرم بردار لعنتییی ! … ..

اما اون به زور و اجبار منو همراه خودش کشوند سمت نامشخصی … .
رو به روی استخر ایستاد و گفت :

_ توی آب ها رو نیگا کن … .

چشمامو ریز کردم و به استخر خیره شدم ؛ با دو تا تمساح بزرگ و قول پیکری که دیدم ، جیغی کشیدم که نیشخندی زد و گفت :

_ دلت که نمیخواد توسط اونا خورده شی ، هاااا؟! …

متفکر بهشون زل زد و با بدجنسی ادامه داد :

_ میدونی ، چند روزی میشه که بهشون هیچی ندادم …
الان بدجور گرسنه ان ! … .

با نفس نفس گفتم :

+ باشه ، باشه لعنتی …
کاری که گفتیو انجام میدم فقط منو از اینجا ببر … .
توروخدا ویلیام ! … .

لبخند پیروزی زد و گفت :

_ آهااااا ، این شد ! … .

برگشت و به طرف قالی حرکت کرد ؛ در همون حین ، جدی گفت :

_ از این به بعد اگه بهونه گیری کنی یا بخوای رو اعصاب من راه بری و چه میدونم …
از دستورم سرپیچی کنی ، به جون مامانم قسم آوین …
میندازمت تو همین استخر ، تا این تمساح ها کارِتو بسازن ! … .
ملتفتی؟! …

با ترس سرمو چند بار به نشونه ی آره تکون دادم …
به قالی که رسیدیم ؛ زودی روش دراز کشیدم و دستامو گذاشتم زیر سرم ، خواستم اولین حرکتو برم که پاشو گذاشت رو سینم و گفت :

_ نه ، یه دیقه وایسا … .

متعجب بهش زل زدم …
کمربندشو باز کرد و زیپ شلوارشو کشید پایین …
با بهت و استرس لب زدم :

+ چیکار میکنی ویلیام؟! …

با شیطنت گفت :

_ هیچی ، فقط میخوام یخورده حالشو بیشتر کنم … .
تا حوصله ی تو هم حین دراز نشست ، سر نره ! … .

سالارشو در آورد و گرفت توی دستاش …
با ترس بهش زل زده بودم …
یکم جلو تر اومد ؛ رو به روم ایستاد و همونطور که سالارشو با دستاش گرفته بود ، لب زد :

_ همینطور که داری دراز نشست میری ، یه مرحمتی کن یه ساک هم واسه ما بزن بانو ! … .

ناباور بهش خیره شده بودم که گفت :

_ زود باش … .

مضطرب لب زدم :

+ ویلیام …

پرید بین حرفم و بی حوصله لب زد :

_ داری کاری میکنی باز ببرمت استخر ، پیش تمساح ها ! … .

نفسمو لرزون بیرون فرستادم و سریع گفتم :

+ نه ، نه …
هر طور تو بخوای ! … .

لبخند ریزی زد و منتظر لب زد :

_ شروع کن پس ، تا تصمیمم عوض نشده … .

زبونی روی لبام کشیدم و نگاهی به سالارش انداختم …
خدایا ، خودت سر عقل بیارش ! …
اخم ریزی کرد و بی حوصله ، بلند گفت :

_ آوییین ! … .

دستامو گذاشتم زیر سرم و بالا رفتم ، به چشماش خیره شدم و کلاهک سالارشو لیس زدم … .
با لبخند جذاب و با نگاه مغرورانش بهم زل زده بود …
دوباره عقب رفتم و دراز کشیدم …
با نفس نفس خودمو بالا کشیدم و این دفعه بیشتر از دفعه ی قبل سالارشو وارد دهنم کردم … .
کم کم سرعتمو زیاد تر کردم …
اون تمامه مدت با لذت بهم زل زده بود و چشم ازم بر نمیداشت … .
اخریا دیگه آه و ناله ی خفیفش بلند شده بود …
ولی واقعا خیلی خوشمزه بود ، اولین بار بود داشتم اینطور ساک میزدم ! … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان خدیو ماه

خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در…
رمان کامل

دانلود رمان ارکان

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
62 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sna
2 سال قبل

ویلیام لاشیه و اوین دوست نداره
لالایی لای لای لای لای لای لای لای لای لای لای لایییی

Helya
2 سال قبل

😂😂😂سارا گفتم صحنه ولی منظورم این دوتا نبودن
این دوتا فعلا باید سیس متنفر بودن از همدیگه بگیرن لعنتییی

Helya
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

چیز زیادی نبوددددد؟
سارا دهنت سرویس😂😂
خوردن اون پرچم فساد چیز زیادی نیستتت؟

Helya
2 سال قبل

فلور به مولا پارت میکنما
🥲اصلا نگران نباش ک دستم بهت نمیرسه
وقتی ک مردم با روحم میام جرت میدم😂🔞✌

Helya
پاسخ به  Helya
2 سال قبل

😂خا
می تو😂💖

Helya
پاسخ به  Helya
2 سال قبل

😑عبضی فقط دنبال اینه فحش بده به من مظلوم عا😂😂😂

Helya
2 سال قبل

چرا استیکر مثبت ۱۸ گذاشتم😂😂ب خدا این جر دادنا از اون جر دادنا نیست
این تو بمیری اون تو بمیری نیست

Helya
2 سال قبل

😂سارا تو ی چیزی رو بگو من و فلور ب شوخی نگرفته باشیم
ولی قهر نکن😂💖
من امیکرون دارم بعد من میمیرم بعد تو عذاب وجدان میگیری بعد موهات سفید میشه بعد سکته ی دوبل میزنی😂💖

مثلا روح هلیا😂
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

سلام خواستم بگم هلیا مرد

🤨هلیایی ک دیگه نمیخواد پیام بده
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

🤨مهم نیست دیگ؟
من دیگه کامنت نمیدم

برای بعد مدت ها نشستم دارم کامت های رمان سارا رو دونه به دونه میخونم😂
آقا تو آیدی شادتو میدی؟
خدایی خیلی باحالی
😂😂😂

Helya
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

😆جون
مرسی عجیجم
ایدیم Helya_kakouie

هلیای عصبی🤨
پاسخ به  Helya
2 سال قبل

😑 اصلا دلیل اینکه قهره تویی بعد میگی با منم قهره؟

Helya
2 سال قبل

😑نائنگی بقولللل
یعنی چییی
تازه وارد مسائل شرعی شدیما😂🙊

atena
2 سال قبل

اوووووه بانو تجربه نکردی حرفی نزن…
البته خودمم تجربه نکردمااا ولی دیگ ….

Helya
پاسخ به  atena
2 سال قبل

😑😑😑

atena
پاسخ به  Helya
2 سال قبل

بامنی؟؟؟؟

atena
پاسخ به  atena
2 سال قبل

بابا هر نوع حیوان هس بهم بچسبوناااا
ععععع فلور میزنمتاااااا هلیا چیکار کرده مگ

atena
2 سال قبل

سلااااااااام بر دخترای گلم..
حالتون چطوره؟؟؟؟
دلم براتون خیلیییییییی تنگ شده…
سارا رمانت عالیه همین ساک زدن حالمو خوب کرد😂😂😂

atena
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

بی معرفت نیستم سارایی خودتم کنکوری میشی میفهمی چی میکشم..عرررررررررر
سارااااااااااااا تو فق بزن تو ذوقم اتفاقا من خوشم میاد باید بنویسی…

atena
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

بهونه نیس سارا…
توهم کنکور میدی اونموقع میگم بهت

R
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

سلام سارا ببخشید من چند روزی آنلاین نبودم اما الان میخوام کلتو بکنم 😎😜

Helya
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

😑😑سارااااا
اع
😂نزار منطق های فیسیلیسولاسیم رو بیارم ک چرا باید متن مثبت ۱۸ بنویسیا

atena
پاسخ به  atena
2 سال قبل

متاسفانه هشدار دادن ک تا اطلاع ثانوی الاغ ها حق ورود به سایت رو ندارن منم چون الاغم نمیتونستم بیام

atena
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

اوه مای گاااااااااااااااااااااد

atena
پاسخ به  atena
2 سال قبل

لوس من؟اوق
لوس زنِ شوهرته…

Helya
پاسخ به  atena
2 سال قبل

😂😂😂جووووون
سلام عجقم

atena
پاسخ به  Helya
2 سال قبل

عاشقتم بمولا…

Helya
پاسخ به  atena
2 سال قبل

😂نفهمیدم دقیقا پیامت رو کی ریپ خورد
ولی من ما اونا شما دشمنان دوستان اقوام همهههه جمیعااات عاشقتیم😂💖

Helya
2 سال قبل

😂گمشووووو
برو نبینمت من فقط😂😂😂

Helya
پاسخ به  Helya
2 سال قبل

😂اصلا هم نداری

Helya
2 سال قبل

سارا
هوی
🥲
گهری؟
بزا ی جمله ای رو بگم
میگن با ۳ نفر نباید قهر کرد
اولی هلیا
دومی هلیا
سومی هلیا
اگر هم باهاش قهر بمونی….نمیدونم چی میشه ولی خو ی چیزی میشه😂✌

پاسخ به  Helya
2 سال قبل

میگم هلیا من زدم میگه کاربری ای با این آیدی وجود نداره😕

Helya
پاسخ به  Elena .
2 سال قبل

😐شوخی نکن
اع
تو روح شاد
خو تو آیدیتو بده من بزنم😂😂

پاسخ به  Helya
2 سال قبل

بز ببینم آیدیم چی بید

Helya
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

خو خارج از شوخی قهر نکن😂قهر کنی از این به بعد به برادرم میگم جای من بیاد کامنت بده😂😂😂

atena
پاسخ به  Helya
2 سال قبل

جوووون داداش هم داری؟😂😂😂
دختراااااااا هرکی داداش داره منو به عنوان زنداداش قبول کنه😂😂😂

Helya
پاسخ به  atena
2 سال قبل

😂😂ن والا تک بچم ولی خودم نقش داداشمو برای خود ایفا نیز خواهد بیکرد😂😂😂😂

Queen 👑😇
پاسخ به  Helya
2 سال قبل

جرررررررررر چه هیجانیش کردی 😈🤣🤣🤣

. 𝑩𝒍𝒂𝒄𝒌 𝑺𝒘𝒂𝒏 .
2 سال قبل

هممم ببین فقط نظر شخصی منه ها
داستانت عالیه واقعا ولی این پارت یکم چیز بود میدونی؟
ویلیام داره خیلی زورگو و قالتاق توی ذهنا جا میوفته
و اینکه همین اول کاری یهویی گفت بیا حین دراز و نشست ساک بزن یکم چجوری بگم یه جوری بود میدونی؟!!

دسته‌ها

62
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x