… چند روز بعد …
&& آوین &&
_ آویین ، چیشدی پس دختر؟! …
با عجله شالمو انداختم رو سرم و همونطور که به طرف در اتاق پا تند میکردم ، بلند لب زدم :
+ اومدم … .
در رو باز کردم ، خارج شدم و بستمش …
امروز کارن از پاریس میومد …
الانم ما میخواستیم بریم ملاقاتش تو فرودگاه ! … .
صورتمو تو هم فرو بردم و از پله ها به سرعت پایین رفتم …
از خونه بیرون زدم که مامان و بابا رو توی ماشین دیدم …
کلافه پوفی کشیدم و به طرفشون قدم برداشتم …
چی میشد من نمیرفتم حالا؟! ...
در عقب ماشینو باز کردم و سوار شدم …
بابا بوقی برای نگهبانا زد و اونا هم تند در ها رو باز کردن …
از عمارت بیرون زدیم …
آهی کشیدم و سرمو به پنجره چسبوندم …
کاش به جای اینکه کارن برگشته ، ویلیامِ من بر میگشت …
یه ماه میشد که ندیده بودمش ، یه ماه میشد که شبانه روز خودمو با عکساش گیر میکردم …
_ پیاده شو آوین … .
با صدای بابا ، از تو فکر در اومدم و نگاهی به اطراف انداختم …
کِی دیگه رسیدیم و من متوجه نشدم؟! …
در رو باز کردم و پایین اومدم …
بابا در ها رو قفل کرد و با هم به طرف در ورودی فرودگاه قدم برداشتیم …
داخل شدیم و بعد از یکم گشتن ، عمو تامی و خاله کلارا به همراه عمو ایلیاد و خاله آلیس رو پیدا کردیم …
به طرفشون رفتیم و بعد از احوال پرسی ؛ منتظر به دری که مسافرهای برگشته داخل میشدن ، زل زدیم …
با دیدن کارن ، زبونی روی لبام کشیدم …
بالاخره اومد ! …
نگاهمو چرخوندم و به پسر کناریش خیره شدم ، باورم نمیشد …
ویلیام بود!؟ …
اما خاله کلارا که نگفته بود قراره ویلیام هم بیاد!؟ …
چشمامو مالوندم و دوباره به اون دو تا زل زدم …
آره ، ویلیام بود ! …
خود لعنتیش بود ، کم کم لبخند بزرگی روی لبام شکل گرفت …
بهمون که رسیدن ، شروع به سلام و احوال پرسی با تک تک بزرگا کردن …
ویلیام توی آغوش خاله کلارا بود که کارن بهم رسید …
بهش زل زدم که بی خجالت بغلم کرد …
سرشو گذاشت رو شونم و حلقه ی دستاشو دور کمرم تنگ تر کرد …
نگاه خیره ی ویلیام رو روی خودم و اون حس میکردم …
دوست نداشتم جلوی اون کارن اینطور بغلم کنه ! …
خودمو نا محسوس از بغلش کم کم بیرون کشیدم که با فاصله ی خیلی کمی رو به روم ایستاد ، بوسه ای روی گونم کاشت و با مهربونی گفت :
_ دلم برات تنگ شده بود فرشته ! … .
هر چقدر سعی میکردم ، نمیتونستم اخم ریزی که روی صورتم نشسته بود رو کنار بزنم …
هیچی نگفتم که کنار کشید و این دفعه ویلیام جلو اومد …
ساکت و با اون نگاهی که هر بار بهم زل میزنه ؛ احساس میکنم کلی حرف پشتشه ، بهم خیره شد …
نفسشو محکم بیرون فرستاد و بی طاقت دستمو گرفت و پرتم کرد تو بغل خودش …
لبخند دلتنگی زدم و دستامو محکم دور کمرش حلقه کردم …
نگاهم افتاد به بابا …
اخم غلیظی روی صورتش بود …
بی توجه نسبت به همشون ، چشمامو بستم و سرمو گذاشتم رو سینه ی مردونش …
به تپش قلبش گوش دادم …
آخ ، ویلیام ! …
کاش میدونستی چقدر میخوامت پسر …
کاش خبر داشتی از این حس لامصبم ! … .
* * * *
وقتی چایی ها رو به همه تعارف کردم به اجبار روی مبل دو نفره ، کنار کارن نشستم …
لبخندی به روم پاشید و انگشتامو لای انگشتاش چفت کرد …
هیچ حس خوبی از کنار بودنش نداشتم …
نگاه غمگینمو به ویلیام دوختم …
ویلیامی که به بخار چاییش زل زده بود و عمیق توی فکر بود …
بغضمو به سختی قورت دادم …
من الان باید کنار اون می بودم ، نه کارن ...
باید انگشتام لای انگشتای مردونه و کشیده ی اون چفت می بود ! … .
سرمو انداختم پایین تا کسی حلقه ی اشک تو چشمامو نبینه … .
میدونستم همین امروز ، فرداس که عمو ایلیاد بیاد و من و واسه کارن خواستگاری کنه …
دیگه نمیتونستم اینقدر راحت به ویلیام فکر کنم …
نمیتونستم خومو تو آغوش اون صحنه سازی کنم …
دیگه شانس بودن باهاشو نداشتم …
* * * *
شب شده بود و وقتِ خواب …
امشبو همه اومده بودیم خونه ی عمو ایلیاد …
کم کم همه رفتن بخوابن ، حالا توی سالن پذیرایی …
فقط من و کارن و ویلیام مونده بودیم ! … .
خاله کلارا و خاله آلیس به همراه مامان تو آشپزخونه بودن و مشغول حرف زدن …
ویلیام که روی مبل رو به روییم نشسته بود ، بلند شد و همونطور که ساعت مچیش رو نگاه میکرد ، گفت :
_ خب دیگه ، منم میرم بخوابم … .
کارن با لبخند گفت :
_ شب خوش داداش … .
ویلیام شب بخیری گفت و آخری چشمکی واسم زد و رفت …
کارن بعد از چند لحظه از جاش بلند شد و همونطور که دستشو به طرفم گرفته بود ، گفت :
_ ماهم دیگه بریم بخوابیم … .
دستمو بالا بردم و گذاشتم توی دستش که خودش منو کشید بالا و پرتم کرد توی آغوشش …
دستاشو گذاشت دو طرف پهلو هام و لباشو گذاشت رو لبام …
مات زده به چشمای بستش خیره شدم …
وحشیانه و دلتنگ لبامو می میکد و گاهی اوقاتم گاز میگرفت …
دستاش از کمرم پایین تر رفتند و چنگی به لپ های باسنم زدند …
نباید بیشتر از این ادامه میداد و گرنه همینجا بالا میاوردم …
دستامو گذاشتم روی سینش و به عقب فشارش دادم …
با نفس نفس سرشو عقب کشید و نفس زنون بهم زل زد …
شروع کردم به کشیدن نفسای عمیق که همونطور که باسنمو میفشرد ، با شهوت گفت :
_ خوشمزه ترین لبای دنیا رو داری آوین ! … .
چیزی نگفتم و ساکت سرمو انداختم پایین که دستمو گرفت و به طرف پله ها پا تند کرد …
مجبور بودم امشبو پیشش بخوابم … .
دور گذاشتی و کم 🥺🥺🥺
ببشخید امروز اصلا وقت نداشتم 😕🙃
🥰❤️
پارت جدید کی میزاری؟
شب گلم 😊
تا شب دیگه نیستم چون مهمونی دعوتیم و نمیتونم بیام 😕😢
فعلا عشقا🚶♀️😘
Next paaart
شب 😊
عررررر دلم برای ویلیام و آوین میسووزه ایش بدم میاد از الیس و سارا و افشین و ایلیاد🤧🤮🤢😭و کاررن خررر
بمیرم برات 😕😂
😂😂دهنت
آله🙂😂
فلور چرا پارت نمیزاری ؟؟
اضافه کردم رمانتو
خواهش یو
عرررررررر ویلیامم اینو میخاد سارا نکن با اینا این کارو😭🥲❤😂
😂😂😂هنوز که چیزی معلوم نی
چرا حس میکنم کارن فقط از سر هوس میخواد با اوین ازدواج کنه؟؟؟؟
باید دید 👀🤷♀️🙃😪😂
😑هییییی نکن دیگه
چرا شوهر من داره یکی دیگه رو میماله😂😂لعنتی نکن اینکارو با من
جرررر
😐هلییی …
این کارن که خیلی خره ، تو چطوری لقب شوهر بهش میدی!؟🤔😖😂
سارا راست میگه آخه این کارن آشغال عوزی خر نفهم کجاش شبیه یه مرد خوبه آره هلی
😂😂😂همینو بگو
😂پسر ایلیاده عاااا
هرطور باشه …😒
مهم فقط ویلیامه 😎😂
کارن 😒😂
😂😂😂کارن
اول دوست داشتم شخصیت اول مرد کارن باشه
بعد اونجا که همه نشسته بودن از کارن بدم اومد میگفتم باید پیش ویلیام بشینه.
راستى من مطمئنم شخصیت اول مرد ویلیامه
راستى یادم رف شروع جلد چهارم رمانت رو بهت تبریک بگم.
مرسی نفس 😘
اره ، باید ببینیم قراره چه اتفاقی بیفته ! …
شاید ویلیام اونیه که آوینم باهاش خوشبخته …
شایدم کارن …
هوممم؟!😉😅😂
سارا به قرآن اگر آوین با کارن ازدواج کنه میام زنده زنده پوستتو میکنم😑🤬😈
😂😂ارامش خودتو حفظ کن رها جونم
من از دست ت. نمیتونم آرامشمو حفظ کنم 😜😁
دارم راست میگم😎
ن اوین با کارن ازدواج کنه چون من از ایلیاد بیشتر خوشم میاد از پسرشم خوشم میاد 🥲😅
😂😂اینکه پدر خوب باشه دلیل نمیشه بچه هم همونطور باشه …
فرق میکنن آدما باهم … حتی دوقلو هاشون 😉🙂
😂ن خو مث پدرش بی ادبه
مگه اصلا حرفی هم زده که میگی بی ادبه ! …😂😂😂
این حس کارن عشق نیست
من احساس می کنم که هوسه
شااااید 🤷♀️😅
پس اسم رمان ک پسر بد هستش منظور با کارن هستش درسته ؟
فک کنم بیشتر منظورش با ویلیامه.
چونکه بیشتر تا اینجا کارای ویلیامه که گنگه و کارن یکم اینطوری بی فکر و خام میزنه و بی تجربه و هنوز بچه هست به نظر من🤷♀️
به نکته ی ظریفی اشاره کردید دوست عزیز👀👌😪😂😂😂
ممنونم خرعزیز😂
(نالاحت نشدی که🥺 آخه من معمولا ازین شوخی ها زیادی میکنم🤭)
نه بابا ، من با جنبه ام گاو عزیز 😊😂
نمیدونم هنوز هیچی مشخص و معلوم نیست
بازم شاید 🤷♀️😂😂😂
این ک شد ازدواج اجباری توروخدا ندیا بهش اوین گناه داره
ببینم چی میشه 🙄😂
وا چه مسخره هنوز نه عقد کردن نه چیزی اما پسره چه راحت لباشو میبوسه
پارت بزار سارا🥲
باشه ، الان میزارم … .
😂😂😂این چیزا واسه اونا عادیه عشقم
😂😂😂نوچ نوچ نوچ …
توی کل پارت غمباد کرده بودم لعنتی🥲💔
پرفکتی سارا جون😍💜
فدات بشم من 😘😊