🔥به نام خداوند پاک و دلیر
خداوند دریا ، خدای امیر🔥
🤤👯♀️ رمان پسر بد 👯♀️🤤
… فصل چهارم رمان مال من باش …
#پارت_۱ 😈💥
نویسنده : ” سارا نوروزی ”
مقدمه :
هیچ کدوم ما از اینکه مجبور به انجام کاری بشیم ، خوشمون نمیاد …
خب … این که یه چیز واضحه …
ادم دوست داره خودش تصمیمای زندگیشو بگیره …
هر رنگ لباسی که دوست داره ، همون رنگ رو برداره …
همون ماشینی که میخواد رو سوار بشه …
همون مدل کیفی که میخواد رو دستش بگیره ! …
همون …
حالا از این تصمیمای کوچیک که بگذریم ، میرسیم به تصمیمایی که توی اینده ی ما خیییلی تاثیر داره …
و یکی از اون تصمیما ، ازدواجِ …
ازدواجی که زوری باشه ، هیچوقت پایدار نیست …
دخترِ ما ، قراره مجبور به ازدواج با یه آقا پسر شه …
ببینیم چطوری میخواد از این منحلاب بیرون بیاد ! … ☆
&& آوین &&
عصبی لب زدم :
+ ماماااان …
من نمیخوام با کارِن ازدواج کنم …
چرا متوجه نیستید آخه؟! …
مامان بی حوصله نفسشو بیرون فرستاد که بابا لب زد :
_ تو خیلی بی جا میکنی ! …
تو و اون نشون کرده ی هم اید ! …
از بچگی … .
و حالا هم باااید با هم ازدواج کنین …
چشمامو با درد بستم و نالیدم :
+ آخه پدرِ من ، من کلا ۲۰ سالمه ! …
میخوام درسمو ادامه بدم و اصلا هم به ازدواج فکر نمیکنم ! …
بابا کف دستشو به نشونه ی سکوت بالا اورد و بی اعصاب گفت :
_ از این بهونه ی های الکی که چه میدونم ؛ درسمو میخوام بخونمو ، به ازدواج فکر نمیکنمو ، هنوز سنم کمه و …
از این بهونه ها واسه من نیار آوین …
تو با کارن ازدواج میکنی …
ایلیاد گفت حدود یه ماه ، دو ماه دیگه کارن میاد ایران …
اون موقع ؛ خطبه ی عقد رو میخونیم و وقتی دانشگاهِ اون توی پاریس تموم شد ، ازدواج میکنید و میرید سر خونه زندگیتون … .
با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشتم ، لب زدم :
+ ولی آخه باباااااا …
اجازه نداد حرفمو تموم کنم و با صدای نسبتا بلندی ، گفت :
_ همین که گفتم ! …
دیگه هم نمیخوام چیزی بشنوم …
دستامو مشت کردم و با تحکم گفتم :
+ من با کارن ازدواج نمیکنم … .
صورتش از خشم قرمز شد و داد زد :
_ بیخووود …
برو تو اتاقت آوین ، زود باش … .
بغض کرده به بابا زل زدم که مامان از توی آشپزخونه بیرون اومد و با دیدن چشمای اشکیم ، عصبی رو به بابا گفت :
_ بس کن افشین …
چرا سعی داری بچه رو به گریه بندازی؟! …
اونم تک دخترتو ! … .
بابا چشماشو مالوند و شروع کرد به کشیدن نفسای عمیق …
سالن رو ترک کردم و با عجله از پله ها بالا رفتم …
به طرف اتاقم دوییدم و بهش که رسیدم ، دستگیره رو پایین کشیدم و داخل شدم …
در رو محکم بستم و به طرف تختم پا تند کردم …
خودمو پرت کردم روش و بعد هق هقم بلند شد … .
* * * *
غمگین و محزون به استاد خیره شدم …
نگاهم به اون و تدریسش بود ولی فکرم پِی چیزای دیگه …
پی این بود که …
که اگه واقعا مجبورم کنن با کارن ازدواج کنم چی؟! …
باید چی کار کنم؟! …
با سقلمه ای که آوا بهم زد به خودم اومدم …
چشم غره ی وحشتناکی بهش رفتم که آروم لب زد :
_ به چی فکر میکنی؟! …
دستی به صورتم کشیدم و خسته گفتم :
+ هیچی …
اخم ریزی کرد و گفت :
_ آره هیچی ! …
من که خرَم لابد ، نه؟! …
پوفی کشیدم و گفتم :
+ بریم تو حیاط واست تعریف میکنم خب ! …
نفسشو حرصی بیرون فرستاد و به سختی نگاهشو ازم گرفت …
* * * *
_ حالا بگو …
هوفی کشیدم و گفتم :
+ باشه ، باشه …
بیا بریم بشینیم بعد … .
با هم روی صندلی هایی که همونجا بود نشستیم و واسش کل ماجرا رو گفتم …
همه چیو بهش گفتم …
با بهت به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود …
از توی فکر در اومد و متعجب گفت :
_ ی … یعنی میخوان به … به زور تو رو به عقد پسره در بیارن؟! … .
آه غلیظی کشیدم و سری به نشونه ی آره تکون دادم …
غمگین بهم زل زد و گفت :
_ نباید بزاری این اتفاق بیفته …
نباید جواب بله رو بدی ! … .
تو خودت عاشقی ، خودت یکیو دوست داری …
پوزخند تلخی زدم و محزون گفتم :
+ هیچکاری از دست من بر نمیاد …
هیچکاری …
دستامو گرفت تو دستاش و مضطرب گفت :
_ خ … خب ببین آوین …
ب … برو به ویلیام بگو ، ش … شاید تونست یه کاری بکنه ! …
لبامو رو هم فشردم و با تلخند گفتم :
+ نه …
از دست اونم کاری ساخته نیس …
دستامو فشرد و با استرس لب زد :
_ اینهمه سال حستو پنهون کردی آوین …
بهش هیچی نگفتی از اینکه چقدررر دوستش داری ! …
وقتشه دیگه این سکوتت رو بشکنی …
بهش بگو تا بدونه ، باااااید بگی … .
با بغض گفتم :
+ آوا اون منو دوست نداره …
بهم هیچ حس و علاقه ی خاصی نداره ! …
تا حالا اینهمه چراغ سبز بهش نشون دادم که خدا میدونه ولی …
ولی اون یه بار هم نیومد رابطه رو به وجود بیاره …
با این وجود من هنوزم خاطرِشو میخوام …
هنوزم دوستش دارم …
دوست ندارم به عقد کارن در بیام و دیگه برای همیشه از دست بدمش …
من نمیخوام اینطور شه ! …
و بعد فقط دونه های اشک بودن که از روی گونم سر میخوردن و میریختن روی لباسم …
آوا منو کشید تو بغلش و ساکت پشتم رو نوازش کرد …
لعنت به این شانس …
لعنت ! … .
تا شب پارت نزاری کشتمت فلور ! …🔪😢
حالا تو بخند ، از من گفتن بود 🖕😑
ندیده کلا؟!
باشه بابا …
بزار یه ۲۰ ، ۳۰ پارت بگذره …
با شخصیتای اصلی و اخلاقیاتشون آشنا شید ، بعد عکسشونم میزارم گلی 😅😘
نوچ نوچ نوچ …
پس لطفا توی پارت گذاری هم یخورده عجول باش خانوم خانوماااا😑😢
لایک سارا ایول ❤👍
🙄واااا … چرت نگو ، انگاری یکی من خیلی کامنت گرفته ! …
نوووچ 🙄😂
😂😂دیوونه ! …
😘نوکرم 😂
ویلیام احیانن پسر تامی نیست؟😅
نه فک نمی کنم باشه حتما یکی از پسرای دانشگاه شونه
دیگه دیگه 😉😂
این تن بمیره جووون من اوین با ویلیام ازدواج کنه😂
نه بزار با کارن ازدواج کنه باحال میشه
😂😂😂😂ببینم چی میشه ! …
افشینننننن چرا اینجوری شده خاک به سررم مگه این خودش وقتی میخواستن سارا رو به زور به عقد پرهام در بیارن حالش بد نشد حالا چرا داره اینطوری میکنه ؟؟
ببین چه خوب یادمه
کارن پسر ایلیاد هست ؟؟
اره کارن پسر ایلیاده 😍
زمان ادمو متحول میکنه 😭😂
خر نه الاغ شده بی احترام
چقد بیشعور نفهم شده
چقد بدم اومد ازش
پسره ی میمون چندش ایششش
😐یا خدااا😂
😂😂😂😂😊
😒بَه به …
@roman_man_ir
این چت رومه🙄🙂
باشه حله 🙃
همشششش خودتیییییییی…
بابا فلور بزار بسم الله رو بگه بعد عکس
😂😂😂دقیییقا
من قبلا افشین رو خیلی دوست داشتم الان ازش متنفر شدم
😂😂بدبختِ افشین ..
ای باباااا😑ج نداده!؟
🙄🙄🙄🙄پووووفففففف
ن اخه سبک همه ی رمانا همینه آخر مجبور میکنن ازدواج کنی باهاش بعد اینا عاشق هم میشن بعد ی اتفاقی میوفته دختره میزاره میره بعد ی مدت پیداش میشه با ی بچه بعدم دوباره اونو میبخشه بعدم باهم بچشون رو بزرگ میکنن😂😂
اینو یکم هیجانی کن نزار بعدش حدسامون درس در بیان😂😂😂😍
حالا بصبرید ، کم کم متوجه میشین میخوام چیکار کنم 😂🤤😈
اوین اگر با کارن ازدواج نکنه حلالت نمیکنم سارا 🙁
من خیلی کنجکاوم اگر میشه بگو ویلیام پسر تامی هست یا ن لطفا🙏🏻🥺
کارن پسر ایلیاد و الیس
اوین دختر سارا و افشین …
ویلیام هم که معلومه دیگه … پسر تامی و کلارائه دیگه 😢😂
😂😂😂👍
پس ایران چ میکنه مگ نباید پاریس باشه 🤔
حالا اوین با کارن ازدواج کنه من دیگ چیزی نمیخوام 😅
😂😂😂متوجه میشی نفس کم کم 😉
سارا جون افشین چرا اینطوری کرد چرا اینجوری شده؟؟؟اون که خودش با عشق ازدواج کرد تازه خیلیم سعی کرد که سارا ازدواج زوری نکنه چرا الان داره به دخترش تحمیل میکنه؟؟
سارا جون بیا این سری دیگه اوین با ازدواج زوری موافقت نکنه و عشقشو به ویلیام بگه یه تفاوت بشه نظرت چیه؟من اصلا ازدواج زوری دوست ندارم لطفااااااا🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
بصبر نفس ، فکرای باحالی تو سرمه 😈😪🤗😂
عشقتون اومد😂😂
جون بابا خوشمان آمد
آوین و کارن شیپ😂هرکی بگه آوین و ویلیام پاراش موکونم
سارا عجگم گنگت بالاست💖😄
سارای خودمو میگمااا ن ساارای افشین جووووون😂
😂😂😂آوین و کارن؟! …
اشتباه انتخاب کردیاااا🤔😂
نبودی هلی؟! …😕
😂کجا نبودم ای زلیخا
سایت …😂
هوی افشین عشقمه هاااا
😂😂😂😂غیرتی شدی داداچ؟!
سارا اینکارو با من نکن من دق مرگ میشم اگه کارن با ویلیام ازدواج نکنه 😪🥺
😂😂کارن با ویلیام؟!؟!؟!؟؟!!؟
😂😂😂منظورش وسلیام و آوین یا هم کارن و آوین بوده ، بچم حواسش نبوده اونطوری تایپ کرده خو ! …😕😂
😁 فکر کنم من از دیوونه خونه مامان بابام آوردن آخه اینم حافظست که من دارم 😪
😂😂😂زنده باشی گلم
😂😂😂😂قاطی کردن
واسه خودت 😜
سارا یچی ب.گم به نظر من بیا یکاری کن این آوین بخواتر عشق به ویلیام سکته قلبی بکنه بعد ویلیام از قضا مجنون لیلیش ینی آوین شده باشه و بیاد ایران اونجا وقتی توبیمارستان آوین بیهوش بوده به عشقش اعتراف کنه اما آوی صداشو بشنوه وبعد بهوش بیاد
😂😂😂😂اوه ، اره پیشنهاد خوبی بید
دیگه من نویسنده گی تو خونمه 😈(البته بگم میتوانم یه فیلم هندیی بسازم از هزارتا فیلم هندی بد تر 😜)
😂😂😂😂عینهو خودمی