عجیب و غریب شده بود بابا.
آخه مگه میشد کوتاه بیاد و موافقت بکنه اون هم وقتی سرسختاته معتقد بود نن باید با مائده اردواج کنم و اون زن مناسب منه نه سوفیا!
من و یاسر ناباورانه همدیگرو نگاه کردیم.
شدت تعجب هردومون به یه اندازه بود و این نشون میداد اون هم چیزی نمیدونه پس صدرصد جوابی برای سوالهایی که تو اون لحظه داشتن تو سرم رژه میرفتن نداشت اما زمزمه کنان پرسیدم:
-سرش خورده به جایی !؟
به نشانه ی ندونستن سرش رو بالا انداخت و جواب داد:
-نمیدونم! شاید!
دوباره سرمو به سمت بابا برگردوندم.
مامان سوالی که تو ذهن همه ی ما در گردش بود رو به زبون آوردپرسید:
-موافقت میکنی !؟
سرش رو جنبوند و گفت:
-آره موافقت میکنم.البته من هنوز هم از ته دل نمیخوام که دختر محمدرضا که یه کافه چی و مزقونچیه بشه همسر یاسین…
ولی… این چیزی بود که مائده خواست.
دیگه علاقه ای به یاسین نداره و تصمیمش رو گرفته که قید این ازدواج رو بزنه!
نفس عمیقی کشید.
اینکه مائده سر عقل اومده و فهمیده با من نمیتونه آینده ای داشته باشه واسه من ارزشمندتر از موافقت بابا برای ازدواج من و سوفیا بود.
حسی که به مائده داشتم همون چیزی بود که بارها به همشون گفتم و با سطحی نگری نادیده اش گرفتن!
باید می پذیرفت ما برای هم ساخته و آفریده نشدیم!
مامان اینبار نه با دلخوری بلکه با لبخند و آرامش گفت:
-مائده تصمیم درست رو گرفته.
اون دختر خوشگلیه…لایق این هست که با مردی ازدواج بکنه که دوستش داشته باشه نه کسی که خودش شخص دیگه ای رو دوست داره !
میدونستم که هموز هم راضی نیست.
هنوز هم ته دلش میخواد بقول خودش مائده عروسش بشه اما درنهایت گفت:
-برگردین خونه…یاسین هم بره شیراز و مقدمات مارو برای خواستگاری آماده کنه!
دوستان کمر بنداتونو ببندین..دارم میرسیم تهش
ادمین محترم رمان هتل شیراز رو میذاری بعد این؟؟
ببخشید دختره گل مطمئنی این رمان آخراش🤔 نویسنده خودش
جایی اعلام کرده رمانش داره تمام میشه 🤔
ها؟؟؟؟