رمان پسرخاله پارت 54

4.1
(57)

 

خشمگیتر از قبل پرسید:

-سلامت بخوره تو سرت گفتم اینجا چیکار میکنی!

اوه اوه.اونقدر عصبانی بود که نمیشد حتی بهش نزدیک شد.
داغ و آتیشی بود.عین کوه آتش فشانی که همینجوری گدازه های آتیش ازش بیرون میپره.
همه میدونستن یاسین چقدر رو این خلوتگاهش حساس هست.
اونقدر که هیچ احدوناسی جرات نداشت حتی چند متریش هم بیاد و حالا من اومده بودم اینجا و بساط هم پهن کرده بودم.
مِن مِن کنان گفتم:

-خب…من….حوصله ام سررفته بود گفتم بیام اینجا…

قیافه اش شبیه به این قاتلهای زنجبره ای شده بود.شبیه به اینایی که هر آن ممکنه دست به قتل بزنن.با شر و عصبانیت گفت:

-مگه اینجا خونه خاله اس که حوصله ات سررفته اومدی و باخودت به این نتیجه رسیدی بیای اینجا حالت جا میاد!؟

نمیدونم چرا یهو نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم:

-نه ولی کلبه ی پسر خاله اس!

صورتش که آتیشی تر شدفهمیدم نباید همچین چیزی میگفتم.دستامشو مشت کرد و گفت:

-زهر مااار…نیشتو ببند

لبخند رو از روی صورتم پر دادم و لبهامو روهم فشردم.مثل اینکه گند زده بودم.آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

-خب اگه ناراحتی میرم…

خودش رو کج کر تا از سر راهم کنار بره گفت:

-هررررری! زودتر!

عصبانیت اون به منم سرایت کرد.سر اومدن به یه کلبه که نباید اینجوری هوچی بازی درمیاورد من که کاری باهاش نکردم.
حالا خوبه یه کلبه بود کاخ پادشاهی که نبود.دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم:

-خبه خبه…تند نروووو….یه جوری حرف میرنی انگار کلبه فکستنیت کاخ سعدآباد

سگرمه هاشو زد تو هم و با تلخ زبونی گفت:

-کاخ سعد آباد یا لونه موش یا هر کوفت و زهرمار دیگه….بزن به چاک…

اما من دلم نمیخواست از اینجا برم.
از این کلبه ی دنج باحال خوشم میومد و صدرصد به اون خونه عیونی که یه مشت آدم‌مزخرف دور هم‌جمع شده بودم ترجیحش میدادم واسه همین موضعم رو عوض کردم و مظلوم پرسیدم:

-یاااسین..

بازهم با لحن سرد و تلخی گفت:

-درد…

خب البته انتظار “جونم” شنیدن رو هم‌نداشتم.واسه همین گرچه بهم برخورده بود اما گفتم:

-یاسین…. میشه نرم!؟

با صدای پرتحکم و قیافه ی جدی جواب داد:

-نه خیررررر…بیرون.همین حالاااااا

خیلی دیوث بود.اینجا می موندم ازش کم میشد!؟ ولی نه.من میدونم چرا واسه اومدن به اینجا اینجوری کفری شده بود.چون هنوزم از من بدش میومد.
هنوزم به خاطر رابطه با دوستش ازم متنفر بود.
نفس عمیقی کشیدم و به سمتش رفتم..یک قدمیش ایستادم و با اخم و نفرت بهش زل زدم.
من دلم نمیخواست از این کلبه برم.
اصلاوعلاقمند بودم بیشتر اوقاتم رو به جای خونه اینجا بگذرونم برای همین یهوویی خودمو انداختم تو بغلش و دستهامو دور تنش حلقه کردم.
سرمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم:

-یاسین …بزار بمونم…من این کلبه رو دوست دارم.دلم نمیخوام برم خونه.

فکر کنم از این کارم جاخورده بود.نمیدونم شایدم عصبانی بود.آخه نمیتونستم قیافه اش رو اصلا ببینم.
پیرهشن رو از پشت چنگ زده بودم که اصلا نتونه از خودش جدام بکنه.
نامحسوس نگاهش کردم.
از اون زاویه فقط سیبک گلوش پیدا بود که اونم آهسته بالا و پایین شد. اینبار نه با تشر و صدای بلند یا حتی عصبی بلکه آرومتر گفت:

-نمیشه….بزن به چاک!

دستمو روی کمرش بالا و پایین کردم و گفتم:

-یااااسین…جون مامانم جون خاله بزار بمونم….قول میدم اذیت نکنم.اصلا حرف هم نمیزنم….

دستشو برد پشت کمرم.پبرهنم رو چنگ زد و تو مشتش جمع کرد و بعد منو از خودش جدا کرد و گفت:

-باشه خبر مرگت بمون…

نیشم تا بناگوش وا شد.چقدر من احمق بودم که همیشه از در جنگ با اون وارد میشدم.
یعنی اگه از در دوستی وارد میشدم همیشه اوضاع فرق میکرد.
باخوشحالی گفتم:

-مررررسی پسرخاله

اخم کرد و گفت:

-ولی وای به حالت اگه ور ور کنی.من میام اینجا که آدمیزادا دور و برم نباشن.ور ور کنی پرتت میکنم بیرون…

همون در دوستی رو دوباره امتحان کردم و گفتم:

-چشم پسرخاله!

چپ چپ نگاهم کرد و بعد هلم داد یه ور تا از سر راهش کنار برم…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 57

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
24 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Reyhaneh
3 سال قبل

دیگه دارم دیوونه میشم میشه فقط یک روز در هفته پارت بدی و مشخص کنی چه روزی؟ و اینکه تو اون یک روز پارت زیاد بده اینطوری خیلی بده واقعا حرص آدم در میاد ۲ تا مکالمه بینشون ردو بدل شده تروخداا یکم به ما فک کن خسته کردی مارو دیوونه شدیم از بس گفتیم کیبورد پوکید باباا

وانیا
پاسخ به  Reyhaneh
3 سال قبل

اره 😓😭
به شدت موافقم
لطفن یکم بیشترش کنین رمانتون قشنگه بیخودی طرفدارای این رمانو کمتر نکنین اونم به خاطر یکم بیشتر بودن پارت یکم به انتقادای ما خواننده این رمانم احترام بذارین😎
مرسی از شما

Bahar
3 سال قبل

چرا اینقد کم بود؟!😢
ولی بازم دستت درد نکنه گذاشتی❤️

3 سال قبل

ممنون از نویسنده ی گرامی درسته کم بود اما اگه همینجوری یک روز در میون پارت بزاری ممنونتیم💫♥️

Tina
3 سال قبل

هم دیر پارت می ذارید و هم اینکه پارتا خیلی کوتاهن

Mozhdo
3 سال قبل

واقعا ادم اصلا نمی‌فهمه چی میخونه، ۱ یا هر ۳ روز در هفته پارت بزارین ولی طولانی تر، یا هر روز با همین اندازه. واقعا خیلی بده فقط یه مکالمه نصفه تو یه پارت هم‌ به زور میشه خوند و فهمید .

نهال
3 سال قبل

رمان خوبیه😊

وایی تازه دارن یکم خوب میشن😆عالی😉

نویسنده میشه لفا یکم بیشتر بنویسید؟خواهش میکنم 😢🙏

عسل
3 سال قبل

نویسنده جان بیا یه کاری کنیم شما ماهی یه بار پارت بذار ولی پارت های بلندی بزار اینجوری خوبه نه😡😡بخدا مارو اسی کردی
😠😠دیگه شورشو در اوردی
😤😤😤😤😤جمع کن بساتتو چی حساب کردی مارو اینجور هم به خودت هم به توهین داری میکنی

عسل
3 سال قبل

یه ماه طول میکشه دخترو ازدانشگاه بره خونه حتما الانم یه دوماهی طول میکشه از کلبه بره خونه یا دانشگاه
اه اه اه
تا حالا اینطور بی نظمی ندیدم.😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠
درضمن نمیتونی به وقتش پارت بذاری دیگه ادامه نده .یه بار رمان و تا اخر بنویس بعد بذار تو سایت😕😕😕

Asaloo
3 سال قبل

میخام فوشت بدممم این چ وضعشههه ننویسی سنگین تری خیلی کمههههخ
مام ی مش اسکلیم ک نشستیم میخونیم اگه همه نخونن آدم میشی

مریم
3 سال قبل

شکرخدا به موقع پارت دادی کم ولی هیجانش از بقیه روزا بیشتر بهتر بود حداقل یه حرکت احساسی ازشون دیدیم😂😂😂خدایش یاسین خیلی پسر گلی ازش خوشم میاد😁

رعنا
3 سال قبل

آخه این چیهههههههههههه
خداوکیلی چی فکر کردی راجب ما که اینو گذاشتی
واقعا اگه بخواد اینجوری پیش بره با اینکه واقعا رمان قشنگیه ولی من یکی دیگه نمیخونمش
مطمئن هم باشید که به مرور زمان دیگه هیچکس نمیخونه

Itspariii
3 سال قبل

سلام رمانتون‌خیلی قشنگ و خوب هست ولی خب واقعا دور از ادبه که اصلا به حرف خواننده ها اهمیت نمیدید و جواب پیام هاشونو نمیدید من واقعا رمان تون رو دوست دارم و خیلی قشنگه بنظرم ولی لطفا یکم پارت گذاری رو بیشتر کنید حداقل روزی یک دونه😬🤧💔

shaghi
3 سال قبل

بابا ب خدا دیگه جونم در اومد بسته مارو انقد علاف میکنید هر روز هفته میام سر میزنم ببینم خیریت پارت جدید هست یانه. نویسنده جان به جایی بر نمیخوره یکم دست بجنبونی و انقد مارو نکاری حیف که رمانو دوس دارم وگرنه دیگه نمیومدم تو سایت

برگ
3 سال قبل

میدونی داستانت شده مثله چی؟مثله یه پیام بازرگانی…تو کاناله تلگرامم دارم داستان میخونم یه هو این میاد میگم ا اینم هس..میام یه نظر تند تند میخونم و میام بیرون ازش میگم خب حالا برم بقیه اون داستانمو بخونم..چون اصلا ارزش تمرکز کردن رو دوتا جملرو نداره تا یه جملشو میخونم میگم خب این که الان تموم میشه متاسفم👎هیجانی نداره حیفه وقتی که میذاریو مینویسی شایدم مقصر تو نیستیو بهپات نوشته میشه و مقصر ادمینه که کم میذاره نمیدونم هر چی هست من دیگه شوقی ندارم

3 سال قبل

میدونم نوشتن رمان خیلی سخته ولی اینجوری خیلی نامردیه خیلی کوتاهه😭😭

ساغر
3 سال قبل

ترو خدا لطفا پارتات رو بیشتر گن خواهش میکنم
ب خدا ما ب یک روز در هفته هم راضی شدیم فقط روزش رو برا ما مشخص کن و پارت هارو بیشتر

As♡ma
3 سال قبل

لطفا تند تند پارت بزارید
خیلی کم میزارید…

3 سال قبل

بی لیاقتی نویسنده ، من که دیگه رمانت رو ادامه نمیدم ، خودتو رمانت باهم برین بمیرین 💀💀

اردیبهشت41
3 سال قبل

سلام نویسنده جان
زیبا می نویسی
قلمت زیباست
وما هم مشتاق
چرا دیربه دیر پارت میگذارین؟
چرا اینقدر کم؟

Melika
3 سال قبل

داداش نمیخوای پارت بزاری ؟ بزار دیگه پارت ۵۵ رو تو که فقد چهار تا خط مینویسی لاعقل سریع بزار

N
3 سال قبل

میدونم نوشتنش سخته ولی لطفا لااقل یکم طولانی تر کن پارت ها رو هم دیر به دیر میزاری هم کم . بابا خسته شدیم. دیگه جونمون به آزمون رسید که ببینیم چی میشه

Nadie
3 سال قبل

نویسنده جان این چه وضعشه الان دو پارت هست که سوفی توی کلبه ی یاسین هست

دسته‌ها

24
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x