لبهامو روهم فشردم و بعد آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
-دیگه نه….
خوشحال شد از جوابم.آهسته و آروم گفت:
-درستش هم همینه…زنرگی ارزش اینکه بخاطر همچین حرفهایی اعصابمونو بهم بریزیم نداره.درسته؟
چشمام رو بازو بسته کردم و جواب دادم:
-آره…ولی حرفها برنده ان…از نوک تیز چاقو هم برنده ترن! اما من دیگه ناراحت نیستم.
سر انگشتاش رو نوازش وار روی صورتم کشید.
من باید یه یه چیزی اعتراف میکردم.باید اعتراف میکردم واقعا تکون خوردن دلمو احساس میکردم.
حس میکردم دوستش دارم.نه یه دوست داشتنش الکی یا هوس آلود…
یه دوست داشتن متفاوت….
یه دوست داشتن واقعی ولی عجیب.
یا حتی میتونم بگممسخره…نبود؟ اینکه عاشق کسی بشی که تا قبل از اعتراف علاقه اش ازش بیزار بودم.
آهسته و با رضایت گفت:
-خوبه….خیلی خوبه…هیچوقت ازشون ناراحت نشو.اونا بخاطر زندگی همیشه مرفه شون و جایگاه پدرشون یه دید مزخرف قجری دارن….
نیشخندی زدم و گفتم:
-میدونم…از اینها که فکر میکنن همه از خودشون پایینترن…
کنج لبهاش رو خم کرد و گفت:
-تاحدودی….
خوشم میومد از اینکه نوازشم میکرد.دستهاش گرم بودن و آرامشبخش.
ولی هنوز هم باورم نمیشد دوستم داره.
فکر میکردم خوابم.تازه وقتی هم به گذشته ی هردومون فکر میکردم بیشتر مطمئن میشدم این اظهار عشق و علاقه ی اون خنده دار…
ماهمیشه در حال بحث بودیم.دعوا بگو مگو….
جنگ و جدال.
یا اون به من گیر میداد یا من به اون….
اما حالا.
اون عاشق بود و من معشوق!
نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:
-یه سوال بپرسم راستشو میگی!؟
با صدای آرومی جواب داد:
-بپرس…من همیشه به تو راستشو میگم!
کنجکاوانه گفتم:
-چرا هیچوقت نخواستی بودن با سوگند رو امتحان کنی!؟ بخاطر اینکه بهراد دوستش داشت؟ آخه سوگند خیلی تورو دوست داشت دیدی که…بخاطر تو داشت خیلی هارو هم بازی میداد!
سوال من باعث شد یکم به فکر فرو بره.
هر پسری، دختری مثل سوگند ازش خواستگاری میکرد قطعا و بی برو برگرد باهاش تیک میزد ولی یاسین نه…
حدس خودم این بود همچی بخاطر دوست صمیمش بود.
بخاطر بهراد…
یعنی چون بهراد عاشق سوگند بود و یاسین کاملا از این موضوع باخبر بود ترجیح میداد اونو پس بزنه تا برگرده به یاسین!
بعد از یه سکوت طولانی گفت:
-من هیچوقت سوگند رو دوست نداشتم.ولی اگه بخوام باهات صادق باشم 90 درصد دلیل اینکه شاید حتی نمیخواستم دوست بمونیم بهراد بود..خیلی دوستش داشت…
توی یکی دو مقطع هم باهم بودن اما هی سوگند همچی رو باهاش بهم میزد!
ولی من دوستش ندارم چون همیشه…
مکث کرد تا تمام حواس منو معطوف خودش بکنه و بعد ادامه داد:
-من همیشه فقط تورو میخواستم و جز تو به هیچ دختر دیگه ای هیچ عشق و علاقه ای نداشتم.
لبحند زدم اما نه یه لبخند مشخص.مدام سعی داشتم پنهونش بکنم تا اون نبینش. لب گزیدم و سکوت کردم.
دستمو سمت صورتش دراز کردم.
کی فکرش رو میکرد این ارتباط پر جنگ و جدال یه روز ختم بشه به مرحله ی دوست داشتن و دوست داشته شدن!؟
پرسید:
-بغلت کنم !؟
با لبخند عریضی گفتم:
-خب الانم تو بغلتم.نیستم!؟
خودشو کشید جلو و گفت:
-نه نیستی! بغل اصلش یه چیز دیگه است.
لبهامو با کمی خجالت رو هم مالیدم و پرسیدم:
-چیه مثلا!؟
خودشو کشید جلوتر.دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو کامل کشید تو بغلش و با دراز کردن یکی از دستهام سرمو گذاشت روی بازوی خودش و بعد هم گفت :
-این اصلشه….
صورتم چسبیده بود به سینه اش.خندیدم و خودمو بهش فشار دادم.
حس میکردم اون حس خجالت نرم نرمک درحال پر کشیدنه.
رفته رفته داشت یخمون آب میشد…
یخ این ارتباط…
یخ این سر سنگینی!
تو بغلش آرامشی داشتم که هیچوقت تجربه اش نکرده بودم.
حرفهام اغراق نبود.
من واقعا یه همچین حسی داشتم.یه حس قوی و محکم!
سرمو به سینه اش فشردم و پرسیدم:
-یه سوال خاله زنکی بپرسم!؟
دستشو به حالت نوازش روی سرم کشید و بعد تو گلو خندید گفت:
-بپرس خاله زنگ!
لبخند زدم و دستمو از زیر تیشرتش رد کردم و رسوندم به سینه اش و گفتم:
-چرا عمه فخریت هیچ وقت ازدواج نکرد!؟
نفس عمیفی کشید بعد همونطور که سر انگشتاشو نوازشواز لای موهام یالا و پایین میکرد گفت:
-من خیلی دقیق نمیدونم.شاید مامان بهتر بدونه…فقط تا اون جایی که من یادم جوونتر که بود عاشق پسری شد که پدربزرگم راضی به ازدواجشون نبود بعداز اون هم دیگه حاضر نشد با مرد دیگه ای ازدواج بکنه!
دستمو آهسته رو سینه اش کشیدم و گفتم:
-خب وقتی یه آدم اینقدر تلخه چطوره میشه به ازدواج باهاش فکر کرد!
خیلی آروم اما پرسشی گفت:
-سوفی؟
یکم سرمو خم کردم و پرسیدم:
-هوم ؟ چیه!؟
با چشم و ابرو به دستم که زیر تیشرتش بود اشاره کرد و گفت:
-میشه دستتو دربیاری؟
وااااای خدای مننننن عالی بودددددد😅😅🤣🤣🤣😃😄😁😀😗😗😗😗ممنون از نویسنده و ادمین گللللل 😍😍😘😘😘فقط کوتاه بود…😒😓😝 دو ثانیه😍😍😍😍
خداااا😂
زوج مورد علاقه من😍❤️
چقد شیریننننننننن🥺❤️
مرسی نویسنده❤️
به به
اومدم دیدن ۲ دقیقه ست پارت گذاشتین😍😍خیلی خوب بود
عالی بود ولی اگه میشه یکم طولانی تر بنویس
عالی بود مچکر ولی یه سوال؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آیا تا ۲ سال دیگه این رمان تموم میشه
ممنون ادمین
چشماتون بهتره؟؟؟
خیلی قشنگن😍
خدایی بعد ۷۰ قسمت تازه داره یه چیزایی اتفاق میوفته اذیت نکنین بابا ۷۰ پارت گذشته
وای خیلی قشنگه خیلی دوستش دارم این رمان رو 😍
اسم پسرخاله منم یاسینه!🤭
برای همین توجهم به رمان جلب شد و خوندم والان واقعا ازش خوشم اومده ادمین لطفا هرشب پارت جدید بزارید🥰😇
شتتتتت فکرشو کن سوفی دومی شی یاسینتون عاشقت شه خخخخخخ چه نمک 😂😂😂😂
عاشقت شد مدیون این رمانی تو
بعد از این همه مدت چ کم و خوب
ادمین بهتر باشی
ولی همش ۴ تا خط؟
خودم خسته شدم از بس غر زدم
عالی بود فقط دوست دارم میونشون همیشه مثل الان خوب باشه😍😍یه چیز دیگه هم اینکه کوتاه هست اگر قراره کوتاه باشه چه بهتر هست که هر روز باشه
عالی بود ولی کم
ووویییی خداااااااااا 😆😂
تو رو خدا یا طولانی بنویس نویسنده یا زود زود پارت بزار ادمین😭😭😭🤧
گناه داریم به خدا من الان میمیرم از کنجکاوی 😨 میشه دستت رو در بیاری بعدش چی😖وایییییییی
من پارت بعدی رو میخوامممم
لطفااااااا زود به زود پارت بزارین
وایییییییی عالییییی بود امیدوارم همیشه ابن دو تا با هم خوب باشن لطفا زود زود پارت بزار
سلام ازنویسنده بخاطر این رمان خوب خیلی ممنون
نویسنده نمی زارم از زیرش در بری
چند روز دیگه عیده باید پارتهای تپل بنویسی😡😂❤️
اخه بازدید و کامنت هارو ببین تو سایت
بخدا اونایی که تو اینستا رمان میزارن با اینکه کامنت گذاشتن اونجا راحت تره اینقد کامنت نمیزارن🥺
تو رو خدا بزار عید خیالمون راحت باشه😂❤️
آی راس میگیییییی
توروخداااا
انقدم جاهای حساس تمومش نکن😂😍
مرسییییییی
دقیقاااا
عاااالی بووود🥺😂بی صبرانه منتظر پارت بعدیشم🥰
ای صوفی شیطون
مرسی نویسنده
فقط میزاشتی ببینیم سوفی دستشو برمیداره یا نه😊😊
میشه رمان و فروشی کنین
تو رو خدا یا طولانی بنویس نویسنده یا زود زود پارت بزار ادمین😭😭😭🤧
گناه داریم به خدا من الان میمیرم از کنجکاوی 😨 میشه دستت رو در بیاری بعدش چی😖وایییییییی
من پارت بعدی رو میخوامممم
ادمین تروخدا هرشب پارت بزارین لطفااااا
بی صبرانه منتظر پارت های بعدیم لطفا پارت ها رو طولانی تر کنید خیلی زود تموم میشه😢😭
خب اینم از این رفتیم تو خماری تا چند روز دیگ:/👀
خیلی خوب بود ولی خیلی کوتاه لطفاً طولانی بشه و هر شب بزارید پارت جدید رو
اولین رمانیه که تو زندگیم میخونم قبلش اصلا نخوندم پس لطفا یکم زود تر بزار🙏 تو خماری خفمون نکن🐢😴 . مرسی🌹🌹