یاسین تکیه اش رو داد به دیوار و من هم تو فاصله چندقدمیش ایستاده بودم و نگاهش میکردم.
وقت این بود من ازش جدا بشم و برم خونه و این معنیش میشد اینکه دیگه نمیتونستم تو خونه و اونجا ببینمش.
سکوت بینمون رو شکستم.
سکوت نگاه هامون رو…
-خب…دیگه وقتشه برم خونه…
هیچی نگفت.فقط ایستاده بود و تماشام میکرد.
کل امروز کنارم بود.حتی تو تمام مدتی که من تو کافه بودم هم بیرون منتظرم مونده بود تا وقتی که سر برسم.
دستمو جلو چشمهاش تکون دادم و بعد خندیدم و گفتم:
-الووو…کجایی!؟نیستی آقا یاسین!
خنده اش گرفت.خنده هاش آروم بودن اما طولانی.
نفهمیدم چرا داره میخنده.پرسشی بهش نگاه کردم و پرسیدم:
-به چی میخندی!؟
تکیه اش رو از دیوار برداشت.خاک و خول شلوارش رو تکوند و بعد گفت:
-به لفظ آقایاسین! به این فکر میکنم که یه زمانی چشم دیدنم رو نداشتی…حاضربودی بمیرم…با انواع و اقسام لفظ صدام میزدی اما با اسم یاسین نه اونم از نوعش آقا یاسینش!
خودمم خنده ام گرفت.آهسته و آروم خندیدم و بعد عقب عقب رفتم و دستم رو بلند کردم با تکون دادنش خندیدم و گفتم:
-خب دیگه…خداحافظ…
خیره به چشمهام از همون فاصله گفت:
-نمیخوای یه بوس بدی بعد بری!؟ هوم ؟
تا اینو گفت به اولین چیزی که نگاه کردم دور و اطرافم بود.تو کوچه نمیخواستم این کار رو انجام بدم.
به دردسرهای بعدش نمی ارزید واسه همین گفتم:
-نمیشه یاسین…بیخیال این یه مورد بشو!
با یه حالت مغموم و محزون نگاهم کرد.اینجوری که بهم نگاهم میکرد دلم واسش میسوخت و پای رفتنم سست میشد.
سرم رو کج کردم و گفتم:
-یااااسین…اینجوری نگام نکن.خل نمیشه دیگه…
چشماش رو دیر کرد و دستشو بالا آورد.با انگشتاش یه دایره کوچیک نشون داد و گفت:
-یه کوچولو…فقط یه کوچولو…
مردد نگاهش کردم.آدم که یه نفرو دوست داشته باشه میفته تو چاله چوله ی احساسی!
کارایی رو انجام میده که هیچوقت فکر نمیکرد بتونه انجامشون بده البته من قبلا همچین کارهایی رو با بهراد انجام داده بودم.
اما الان احساس میکردم نگاه و دید و احساسم به اون به عمیقی احساس الانم و حسی که نسبت به یاسین داشتم نبود.
تو این شرایط سخت دیگه فقط یه انتخاب برام باقی موند واسه همین رفتم سمتش.
رو نوک پا بلند شدم و بعد دستهامو دو طرف صورتش قرار دادم و خواستم ببوسمش که همون موقع صدای ماشین باعث شد خیلی سریع عقب بکشم.
دلش خوش شده بود که میخوام اینکارو انجام بدم اما ندادم.
گله مندانه نگاهم کرد و گفت:
-سوفی…ببوس دیگه…
عقب رفتم و سرم رو پایین انداختم و گفتم:
-نمیشه…مگه نمیبینی ماشین اومده! شاید آشنا باشه…
جلو جلو به راه افتادم.
با فاصله ی نسبتا زیادی پشت سرم اومد و همزمان پرسید:
-پس یکی طلب من….یه بوس آبدار طلب من.تو کلبه هان!
دستم رو توهوا تکون دادم وگفتم:
-نه نه نه! اصلا! روش حساب باز نکن… خبری از اونی که توی سرت نیست!
من میترسم بیام توی کلبه…
با صدای آرومیگفت:
-ترس؟؟ بیخیال سوفی…یا اتاقم یا کلبه؟ کدوم!
باز هم صدای ماشین به گوشم رسید.ماشینی که خیلی آروم حرکت میکرد و من با اینکه عقب سر رو نگاه نکرده بودم هم باز احساسم بهممیگفت ماشینه مشکوک.
درحالی که سعی داشتم از کنج چشم عقب سر رو نگاه کنم گفتم:
-نه خیر…هیچکدوووووم!
الان هم دنبال من نیا.یکم فاصله بگیر….حس میکنم ماشینی که داره میاد آشنا ست….
با صدای نسبتا بلندی گفت:
-تو روووحت!
هیچی نگفتم چونهمچنان احساس میکردم اون ماشین آشناست.
سرعت قدمهام رو بیشتر کردم و خودم رو رسوندم نزدیک به خونه.
رو به روی در ایستادم و به بهانه ی زنگ زدن سرم رو به سمتی که ماشین از اونجا میاد چرخوندم.
مائده بود.
ماشین رو به جا نگه داشته بود و با یاسین حرف میزد…
دستمو روی قلبمگذاشتم و یه نفس عمیق کشیدم.
خوشحال بودم که ریسک نکردم و خیلی زود ازش فاصله گرفتم….
حیف وقتم که گذاشتم پای یه رمان بی پایه و اساس
خدایی این چه رمانیه
بعد از دو روز دو خط میزاره میگه پارت جدید
خاک تو سر نویسنده ش
خب شما که مشکل داری با این رمان نخون
دلیل نمیشه به نویسنده اش توهین کنی
نمی فهمم چرا بعضیا بلد نیستن درست انتقاد کنن
عزیزم این خیلی زشته ک تو داری به نویسنده توهین میکنی، دوس نداری رمانش و نخون زور نکردنت ک
باز این مائده ریقو پیداش شد 😠ولی خیلییییییی کم بود پارت
واقعا نویسنده رمان چرت شده اتفاق خاصی نمیوفته، هیجان نداره
دیگه وضع پارت گذاریتون رو مخه دو سه روز یه بار ۷، ۸ خط میزارین میشه پارت جدید
اگه یاسین مائده رو نمیخواد باید بهش بگه نه اینکه اینجور خیانت کنه.
نویسنده واقعا فکر میکنی رفتار یاسین درسته.
شما خودتونو بزارین جای مائده چجور قبول میکنین بعد ار این همه سال راحت کنار گزاشته بشین.
رفتار صوفی کاملا بچه گونه هستش.
چه دلیلی داره اینقدر راحت یهو عاشق این و اون بشه.
واقعا نزدیک به ۹۰ پارت هنوز معلوم نی هدف از نگارش اینرمان چیه؟؟؟؟
به نظر من شماها اگ مشکلی دارین کسی مجبورتون نکرده بخونید
خیلیم خوب بود هر پارت هیجان خاص خودشو داره فقط کاش بیشتر میشد
سلام نویسنده جان
من تا الان رمانتو خوندم و میخونم ولی مشکلات ریز و درشتی داره من خودم نویسندم پس درکت میکنم ک هردفه اینقد کم پارت میدی و….
ولی رمان تو باعث شده پسر ها جور دیگه ای راجب ما فکر کنن
اینکه صوفی تو این مدت کم همزمان بدون هیچ شکست عشقی اینا عاشق دو پسر میشه واقعا تو
شعور و اخلاق یه دختر نیست
دختر فقط یه بار عاشق میشه
اونایی هم که روزی چندبار کات میکنن و میرن دنبال یکی دگ اصلا عاشق نیستن
رمانت قشنگ و احساسیه ولی عشق واقعی رو روایت نمیکنه
بقیه دوستانی هم ک ناراضی بودن میتونن ملایم تر به نویسنده بگن بلاخره اوشون هم دل دارن و ناراحت میشن
و یه چیز دیگه
ادمین عزیز من همونی هستم ک گفته بودم میخام رمانمو تو سایت قرار بدم و کاری ک گفتی رو انجام دادم ولی متاسفانه یا خوشبختانه هیچ چیزی نفهمیدم 😐🤦🏿♀️
اگ پیام رسان دارید ک بشه راحت تر با شما چت کرد ممنون میشم تگتونو بدید 🙂🌸
به نظر من یه هیجان بده نویسنده خیلی بهتر میشه مثلا عمه های یاسین یا باباش و یا مائده بفهمن که یاسین با سوفی رابطه داره و یکم داستان هیجانی بشه😊
بعد یه چیز دیگه من درک نمیکنم اینا که میخوان تنها باشن باهم و هیچکس مزاحمشون نشه یاسین که پولداره چرا یه خونه نمیخره از نظر من داستان داره آبکی میشه هر چه زودتر مائده رو از دور خارج کنین رضایت خواننده ها بیشتر میشه 🙂
بچه ها کسی رمان خوب سراغ نداره بخونم
الکی وقت خودمو اینجا گذاشتم اصلا ارزش خوندن نداره
لطفا اگه رمان خوب سراغ دارید بهم بگید ممنون
رمان های خوب کامل تو کانال میزارم
نه منظور به جز کانال بود ادمین جان