آرومتر شده بود.
خیلی آرومتر…
فکر کنم خودش هم ته دلش میخواست همین حرفهارو
بشنوه تا آروم بشه.
اینکه بدونه من همچنان فقط خودش رو دوست دارم.
اینکه جز اون نمیتونم به مرد دیگه ای دل ببندم.
آهسته و با صدای متزلزلی پرسید:
-دروغ میگی آره ؟ که آروم بشم؟
دستهامو به آرومی دور تنش حلقه کردم و جواب دادم:
-نه! به جون بابام نه…به جون مامانم نه…به جون تو
که عشق اول و آخرمی نه!
من بعد از تو باخودمم نتونستم کنار بیام!
هیچوقت…
الانم احساس میکنم که معجزه رخ داده…
با بغض خندیدم و ادامه دادم:
-فکر میکردم شدی شوهر مائده…
حسود شده بودم!
تو تمام این مدت شبی که بهش غبطه نخوردم نبود!
چطور میشه آدم عشق اول و آخرشو فراموش کنه!
دستشو بالا آورد.
پشت انگشتهاش رو روی پوست صورتم کشید و
آهسته گفت:
-پای سفره ی عقد نشستم.
سعیمو کردم ولی نتونستم.
من فقط تورو دوست داشتم.
قید همچی رو زدم و از عمارت زدم بیردن
ناباورانه پرسیدم:
-واقعا !؟
سرش رو جنبوند و جواب داد:
-آره…هم من هم مامان…این چند ماه خونه ی من
بودیم تا اینکه خود بابا اومد و گفت با ازدواج من و تو
موافقت میکنه.
واقعا شوکه شدم.یعنی واقعا خود منوچهر خان همچین
چیزی رو ازش خواست؟
متحیر پرسیدم:
-جدی میگی ؟ یعنی منوچهر خان خودش اینارو
گفت؟ خودش گفت با ازدواجمون موافقه!؟
لبخند محوی زد و جواب داد:
-آره…بعدشم ازم خواست که بیام اینجا از پدرت واسه
خواستگاری اجازه بگیرم!
بهش خیره شدم بدون اینکه بتونم پلک بزنم.
باورم نمیشد.احساس میکردم خوابم و دارم تو هپروت
سیر میکنم.
مگه میشد!؟
مگه میشد اون موافقت کنه.
منوچهر خان اصل دوست نداشت من با یاسین ازدواج
کنم.از من بیزار و متنفر بود حالا اینکه خودش
خواسته باشه بیاد دنبالم خیلی برام عجیب بود.
بهت زده پرسیدم:
-واقعا !؟
کلمه ی بیشتری نتونستم به زبون بیارم.
یه جورایی زبونم قاصر مونده بود از گفتن هر
حرفی…
لبخندش عمیقتر شد.سرش رو تکون داد و گفت:
-آره…خودش ازم خواست.منم اومدم اینجا.
اومدم که با پدرت حرف بزنم.
که اجازه ی ازدواجمون رو بگیرم
لبخند دندون نمایی زدم.محکم بغلش کردم و با شوق و
اشتیاق گفتم:
-وای خدااااا….باورم نمیشه! باورم نمیشه…
خندید و گفت:
-باورت بشه!
من اینجام تا اون اتفاق قشنگ بیفته…
مثل یه بچه از شوق زیاد شروع کردم بالا و پایین
پریدن و بعد خنده کنان گفتم:
-وای خداااا…باورم نمیشه!
باورم نمیشه…
آخه منوچهر جان هیچوقت دوست نداشت من زن تو
بشم!
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
-ولی شد…نپرس چرا و چطور فقط بدون شد!
سوفیا…
مکث کرد.زل زد تو چشمهام و گفت:
-تموم شد همچی…تموم شدی دوری…
دیگه از هم جدا نمیشیم.
دیگه دور نمیشیم!
هیچوقت…هیچ زمان…
نفسم رو آهسته رها کردم.
خدایا…
من واقعا بیدار بودم !؟
نفسم رو آهسته رها کردم.
خدایا…
من واقعا بیدار بودم !؟
واقعا داشتم تو بیداری همه ی این حرفهارو میشنیدم ؟!
چرا همچی مثل خواب بود.
یک قدم از یاسین فاصله گرفتم.
زل زدم تو چشمهاش و پرسیدم:
–واقعا ما قراره باهم ازدواج کنیم !؟
لبخند زد و گفت:
–آره…
کنجکاو پرسیدم:
–مائده چی !؟ اون چی میشه؟ اون ….اون چطور بهت این
اجازه رو داد !؟
خیلی سریع جواب داد:
–کنار اومده.خودش هم فهمید ازدواج با من فایده ای نداره.
بابا هم باهاش صحبت کرده.
کم کم داره کنار میاد.
در هر صورت همچی دیگه تموم شده سوفی…
تو فقط مال منی…فقط من
بدون اینکه چشم از صورتش بردارم گفتم:
–یاسین…
دستشو نوازشوار روی سرم کشید و جواب داد:
–جونم !؟
خیره به صورتش گفتم:
–منو نیشگون بگیر…
خندید و پرسیدم:
–چرا !؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
–میخوام مطمئن بشم خواب نیستم…
کمرش رو خم کرد و با صدای خیلی آرومی در حالی که
صورتش لحظه به لحظه به صورتم نزدیک و نردیک تر میشد
گفت:
–باشه…ولی به جای نیشگون میبوسمت…این بهتر نیست !؟
بهش خیره شدم.نفسم تو سینه حبس شد.
پلکهامو به آرومی روی هم گذاشتم و لب زنان گفتم:
–چرا…این بهتره …
چشمهامو که بستم به فاصله ی چندثانیه بعد لبهاش به
آرومی روی لبهام قرار گرفتن.
دستهامو دور تنش حلقه کردم و سفت گرفتمش و همراهیش
کردم..
خیلی آروم لبهام رو رها کرد.
دستهاش پایین اومدن و بجای صورتم اینبار دو طرف پهلوهام
قرار گرفتن.
چقدر حسرت این آغوش و این بوسه به دلم مونده بود.
من هرشب بهش فکر میکردم.
هر شب خیالشو بغل میکردم.
هر شب خیالشو میبوسیدم.
حالا دیگه چی میتونستم از خدا بخوام وقتی همه ی اون
چیزی که میخواستم رو بهم داده بود!؟
پلکهام رو به آرومی از هم وا کردم و گفتم:
–یاسین…بیا از اینجا بریم.بریم و تمام امشب به تلافی تمام
روزها و شبهایی که ازهم دوربودیم تو این شهر بچرخیم!
بیا اصلا کل شهر رو دور بزنیم …
خندید و پرسید:
–حالا ؟ این وقت شب!؟
با ذوق و اشتیاق جواب دادم:
–آره آره…همین حالا! خواهش میکنم…
مشخص بود خودش هم بدش نیماد.یکم مردد بود اون هم به
خاطر هتل چون پرسید:
–اینجارو چیکار کنم!؟
خیلی زود جواب دادم:
–خب معلومه!
تسویه میکنی و همین حالا باهم از اینجا میریم.
تو که دیگه به هتل نیاز داری.
تو شهر میچرخیم و بعدشم
میریم خونه ی ما تا وقتی خانوادت ببان…هان؟ نظرت چیه؟
بریم!؟
تو گلو و شیرین خندید و پرسید:
–تو چی دوست داری؟
–من میگم بگو باشه!
خم شد پیشونیم رو بوسید وجواب داد:
–پس باشه.بریم!
وسایلش رو جمع کردیم و باهمدیگه از اتاق زدیم بیرون
اتاقش رو پس داد و بعد از تسویه و گرفتن مدارکش،سوار
ماشینش که تو پارکینگ هتل بود شدیم.
شیشه رو دادم پایین و دستمو از پنجره بردم بیرون.
یاسین یه موزیک قدیم از شادمهر پلی کرد و بعد هم شروع
کرد باهاش همخونی کردن:
–از اولین جمله ات
فهمیده بودم زود
عشقهای قبل ازتو
سو تفاهم بود…
سرمو برگردوندم سمتش و خندیدم.
یه چشمک زد ولوم صدای موزیک رو برد بالاتر…
دستشو گرفتم و انگشتهامو توی انگشتهاش قفل کردم خیره
به نیمرخش گفتم:
–دوست دارم!
دستمو فشرد و گفت:
–هم دوست دارم هم نمیزارم نا آخر عمرت واسه یه روز هم
لزم جدا بشی!
خندیدم و سرمو گذاشتم رو لب پنجره.
چشمهامو بستم و اجازه دادم باد خنک صورتمو نوازش بکنه.
راستش یاید اعتراف میکردم هرگز فکرش رو هم نمیکردم
روزی خانواده ی یاسین این اجازه رو بدن من باهاش ازدواج
کنم.
حتی تو رویا هم تصورش واسم سخت بود.
اما حالا شده بود.
حالا رویای من یه واقعیت تبدیل شده بود.
انگار…انگار گاهی فقط باید یه چیزی رو از خدا بخوای…
خواستن از تو و اجابت از اون!
زیر لب زمزمه کردم:
“ازت ممنونم خدا…ممنونم“
*پایان*
نه
تمومش نکنید .
تازه داشت داستان قشنگ میشد .
فصل دومش رو بنویسید .
خیلی رمان قشنگی بود کاش فصل ۲ هم مینوشتین عروسیشون و بچه دار شدنشون و …. خیلی قشنگتر میشد
آخه چرا تموم شد !؟!؟
تمومش نکنننن 😭😭😭
واقعا عالی بود و هر چند سوفیا سختیهای زیاد کشید در اون عکارت لعنتی ولی بازم اخرش عالی شد ممنونم اگه ادامه رو بنویسید که واقعا دستتون دردکنه عالی میشه
رمان بی نقصی بود . اما ادامه اش بده .
اینطوری عالی تر میشه .
به نظرم یک رمان ۳ ، ۴ فصلی حسابی از رمان های خورده ریزه نظر رو بیشتر جلب می کنه . اون هم با این داستان جذاب و این همه طرفدار که ما هستیم .
سلام خوبی خسته نباشید نویسنده جان عالی بود ممنونم
درسته سر این رمان خیلی حرص خوردم ولی آخرش خوب تموم شد ممنون
عامنم انقدر گریه کردم
واقعا سر این رمان خیلی عصبانی شدم اما الان دوست دارم ادامش هم بخونم مثلا عروسی دوتاشون بچه دار شدنشون.
ممنون قشنگ بود ولی ای کاش فصل دوم هم داشته باشه
رمانت عالی بود
قلمشو واقعا دوست داشتم
و از صمیم قلبم بهت خسته نباشید میگم عزیزم
امیدوارم بازم به نوشتن ادامه بدی و با رمانای جذابت یه عالمه طرفدار پیدا کنی
نویسنده بودن واقعا کار سختیه مخصوصا اینکه اینجوری آنلاین پارت گذاری بشه و یکی دوسال طول بکشه تا یه داستان تموم بشه، باید غر غرای خواننده هارو تحمل کنی 😂 اینکه صحنه های داستانو جوری کنار هم بچینی که جذاب باشه و ایده پردازی ها…
گاهی حتی وسط داستان که میرسه احساس خستگی بهت دست میده و حس میکنی هیچ ایده ای دیگه واسه ادامه نداری یا حتی از چیزایی که نوشتی راضی نیستی و هی میگی اینجا میتونست اینجوری بهتر باشه یا …
به هر حال بازم بهت خسته نباشید میگم
قلمت پایدار
ذهنت سرشار از ایده
توی این چند ماهی که با این رمان همراه بودم
واقعا لذت بردم دمت گرم
واقعا چند ماه طول کشید تا اینو بخونی؟ من هر روز تقریبا ۲۰ تا پارت میخوندم 😂 انقدر که رمان قشنگی بود تقریبا تو ۲۰ روز تمومش کردم خیلی رمان خوبی بود امیدوارم بقیش رو هم بنویسین
من تو دوروز به پارت ۱۵۰ رسیده بودم😂
مهر اینا بود فک کنم اوایل مدرسه بود از حال و هوای تابستون بیرون نیومده بودم مینشستم سرکلاس میخوندم بعدازظهرم هم همینطوری میخوندم
حیف وقتی که براش گذاشتم😔😂چرت بود
خیخ انقدر باحال و قشنگ بود رمان ک دو روزه تمومش کردم
واقعا عالییییییی تموم شد خیلییی رمانش قشنگ بود ای کاش فصل دوم رو بنویسی که عروسیشون و بچه دارشدن و و زندگی جدیدشون رو تعریف میکرد واقعا من توتموم پارت ها حس میکردم خودمم حضور دارم انگار جزوی از خانواده بودم فوق العاده داستان قشنگی بود 😍😍😍
خسته نباشی نویسنده جان 😍😍
اوهوم 😢
تازه با این رمان آشنا شده بودم 🥲
لطفاااااا فصل دوم بنویسید از اینکه دوباره به هم برگشتن خیلیییییییی خوشحالم
حالا که به هم رسیدن خیلی قشنگ میشه اگه ادامه پیدا کنه 🤧🥺🚶🏼♀️
واقعاً رمان عالی بود ممنون نویسنده جان ♥️😉
ببین جان هر کی دوست داری فصل دو رو هم بنویییییس
ایشالا خیر ببینی ، خیلی قشنگه
اما اگر فصل دو رو ننویسی میمیرم .
مشکل دارید ؟؟؟رمان تموم شد .بعد میگید ادامه بده .
ناموسن یه چیزی بهت میگم توی نویسنده
چراتمومش کردی ناموسن این وقت تموم شدنه ها تروخدافصل دومشوبزاربه جون هرکسیوکه دوست داری فصل دومشوبزارازاینکه چطوری ازدواج میکنن وهمون که بچه هاگفتن چطوری بچه دارمیشن وچطوری باهم خوشحال میشن وازاین جورچیزا
به شرفت به جون هرکسیوکه داری تروخداادامشوهم بزارنمیتونم حتی یک روزهم نخونمش جون هرکسیوکه دوست داری فصل دومشوبزاربه جون مادرت به جون پدرت فصل دومشو هم بزاربه ناوست اگه ناموس واجست اهمیت داره فصل دومشوهم بزارتروخدابه خدابدجورمحتادش شدم نمیتونم ازش دل بکنم
تروخدافصل دومشوهم بزارمن همه نوع رمان خونوم اماهیج کدومشونوبه این ترجیح نمیدم چون بافاصله بهترازهررمانیه به خدا
الان هم میگم تروخدا بزارش لطفا🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🥺🥺🥺🥺😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔
واقعا فازتون چیه موقعی ک رمان هنوز تموم نشده بود کلی ب نویسنده بد بیرا گفتید حالا ک تموم شده اینجور میکنید نویسنده اگر میخواست جلد دوم این رمان روهم بنویسه با حرف های شما پشیمون شد دیگ فکر نکنم رمان بنویسه 😐
آره 👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻
آره حتما… نه که پارتاش خیلی طولانی بود هر پارت ی داستان جدید بود این دلیله که دوباره فصل بعدی هم میخواید بذارع.ول کنین سر جدتون یکیو بعد قرنی تموم کرده.بذازین فشار خونتون بیاد پایین بعد
واقعا رمان عالیه .امید وارم فصل دو رو هم بنویسی من همه می خوان فصل دو رو هم بنویسی 🙂
من چرا وقتی پایان و دیدم احساس کردم زندگیم تموم شد😢
عالییییی
اخرشو خیلی بی معنی تموم کردی توقع اینو داشتیم برگرده عمارت عروسی تجملاتی براش بگیرن حرص مائده دربیاد ولی بی معنی تموم شد
Mskhrst
نویسنده جان خسته نباشی خدا به دلت آرامش و شادی بده💚
واقعا عالی بود عزیزم:)
فقط یه جمله میخوام بگم اونم اینه ک
الهی به حق آقا ابولفضل ک خودش ناامید شد
الهی هیچ بنده ای نا امید نشه و همه به عشقشون برسن و بهترین زندگی رو داشته باشن 🤲
عالی بود
الهی به حق آقا ابولفضل هیچ بنده ای ناامید نشه و به عشقشون برسن
وای عالی بود