مهرو در حیاط را بست و به آن تکیه زد.
انگار هنوز هم زیر آسمان این شهر انسان هایی پیدا می شدند که خوب باشند و بدون هیچ انتظاری از طرف مقابل، خوبی کنند.
آرش که خیالش از ورود دخترک زیبارو به منزل شان راحت شد، گاز پر شتابی داد و رفت.
با ریموت در حیاط را باز کرد و پس از ورود متوجهی آذرخش، کیسان و فرهام شد که کنار استخر مشغول آماده کردن کباب بودند.
حدس میزد کرشمه و جانا، همسر کیسان نیامده باشند و مهمانی مردانه باشد.
سعی کرد یقه لباسش را که کمی پاره بود، مرتب کند.
پیاده شد و در جلد پر شور و شیطنتش فرو رفت:
_به به میبینم که آقایون زن ذلیل بلاخره یه شب تونستن عشقاشون رو بپیچونن و بیان دورهمی!!
آذرخش نیشخندی زد و کیسان چپ نگاهش کرد:
_ببند…تو اگه زن بگیری میزنی رو دست همهی ما.
فرهام سیخ های جوجه را به دست آذرخش داد و رو به کیسان گفت:
_آره بابا این از همه بدتره…یَک زن ذلیلی بشه که دومیش توی دنیا نباشه.
آرش کنار برادرش ایستاد و به جوجه های کبابی ناخنکی زد:
_حاجی دستخوش!!
_ناخنک نزن…برو لباسات رو عوض کن بیا شام بخوریم.
بالِ کبابی را برداشت و سری تکان داد.
لحظهی آخر، آذرخش متوجهی یقهی پاره شده و زخم های ریز روی گردن برادرش شد.
سرش را جلو کشید و آهسته پچ زد:
_دعوا کردی!؟
آرش متعجب از ریز بینی اش زیرلبی گفت:
_بعداً دربارش حرف می زنیم.
آذرخش که متوجه شد او نمی خواهد مقابل فرهام و کیسان چیزی بگوید، سکوت کرد.
آرش وارد خانه شد و این بار پیراهنی پوشید که کمی از زخم های گلویش را بپوشاند.
دست و صورتش را شست و قبل از خروج از اتاق، چشمش به قاب عکس روی دیوار افتاد.
تصویی از کودکیِ آذرخش و آرش که روی تاب نشسته بودند و پدرش پشت سرشان ایستاده بود.
آهی کشید و برای شام حاضر شد.
ساعتی را فارغ از هر چیزی به خوشی گذراند.
اواخر بهار بود و هوا نیمه ابری.
کیسان و فرهام که خداحافظی کردند و رفتند، آذرخش رو به روی آرش نشست و به پای اش که روی میز بود اشاره زد:
_بنداز پایین پاتو.
آرش که از حساسیت و وسواس برادرش مطلع بود، پوفی کشید و پای اش را روی زمین گذاشت.
هر دو این پا و آن پا می کردند تا دربارهی دعوا صحبت کنند اما انگار هیچکدام قصد باز کردن بحث را نداشتند.
آذرخش به گلوی آرش چشم دوخت:
_اگه نمی خوای بگی چیشده، برم بخوابم.
به نقطهی نامعلومی خیره شد و غم صدایش را گرفت:
_با شروین دعوا کردم.
_شروین!؟ نکنه منظورت…
_آره…شروین هوشمند رو میگم…پسر سهرابِ بی همه چیز.
دستان آذرخش زیر میز مشت و نفس هایش سنگین شدند:
_چرا!؟
_داشت دختر مردمو اذیت می کرد منم باهاش درگیر شدم و دختره رو نجات دادم.
_خدا لعنتش کنه.
آرش هیچوقت نزد برادرش نقش بازی نمی کرد و خودِ واقعی اش را نشان میداد.
آب دهانش را فرو داد و گرفته گفت:
_بازم مثل سال های قبل بهم تیکه انداخت و من نتونستم چیزی بگم….بازم اون گذشتهی آشغال رو کوبوند تو صورتم و نشد بهش بگم چقدر حرفای تلخش، حق ان.
آذرخش بلند شد و کنارش نشست.
دستش را دور شانهی برادرش پیچاند و او را به خود نزدیک تر کرد.
دلش برای این آرشِ مظلوم لرزید…الحق کسانی که بیشتر می خندند، درد ها و غم های بزرگتری دارند.
_فراموشش کن. درسته من و تو این وسط قربانی شدیم اما چاره چیه!؟ گذشته برمی گرده!؟ ابدا!! پس فراموش کن…هم گذشته رو…هم اون زن رو.
_مامان خیلی بد کرد…من و تو رو نادیده گرفت…پدرمون با اون هم عشقی که به پاش می ریخت رو نادیده گرفت…آخ بابا…بابا!!
درون هر دو نفرشان تلاطم به پا شده بود.
به طور خیلی ناگهانی بغضی که آرش جلویش را گرفته بود منفجر شد.
آذرخش او را به خود نزدیکتر کرد:
_آروم باش مرد…آروم!!
_دلم داره آتیش می گیره…من بچه بودم…وقتی بابا رو توی اون وضع دیدم فقط شیش سالم بود…هنوز نتونستم فراموش کنم…هنوز تصویرش که خودکشی کرده جلو چشمامه….بابام دلش آروم نگرفت وقتی زنشو تو لباس عروسی کنار اون بیشرف دید…
تمام آن لحظات برای آذرخش نیز تداعی شدند.
او نیز همان چیزها را دید اما آرش زودتر متوجه پدرشان شد…آرش سه سال از او کوچکتر بود…بچه تر بود…و مسلماً بیشتر آسیب دید.
یاد داشت که تا مدت ها برادرش شب ادراری گرفت و از ترس نمی خوابید.
هر دو در اوج کودکی دردهایی کشیدند که اگر کوه آن مصیبت ها را می کشید، قطعا متلاشی می شد.
گلوی آذرخش به هم فشرده شد اما اشک نریخت.
نباید خودش را در برابر آرش می باخت.
چشم برادرش فقط به او بود.
بی مهابا تنش را به آغوش کشید و چند ضربه به کمرش زد:
_گریه نکن مرد…تو تموم این دردا رو یک بار تجربه کردی…پس دیگه با مرورشون خودتو عذاب نده!! پاشو…پاشو یه آبی به صورتت بزن و بخواب…خدا بابا رو بیامرزه…مامان هم رفت پی چیزی که لایقشه.
آرش دمی گرفت و از او جدا شد.
صورتش سرخ و مژه های بلندش نم دار شده بودند.
آذرخش به قرص ماهی که از پشت ابرها دلبری می کرد، خیره شد.
به سختی دم و بازدم گرفت و مشت هایش بیش از پیش گره شدند.
تاب دیدن این حال آرش را نداشت…او را همیشه سرزنده و شاد دیده بود و کم پیش می آمد اینگونه به هم بریزد.
حاضر بود هر چه دارد فدا کند اما آرش را بیقرار و گریان نبیند…
آرش فقط برادرش نبود…او از بچگی زیر پر و بال آذرخش بزرگ شد….همهی دار و ندارش بود!!
حس می کرد برادرش دلتنگ مادرشان شده است اما به روی خودش نمی آورد.
شاید هم حسش غلط بود.
شب از نیمه گذشت که وارد خانه شد.
قبل از رفتن به اتاق خودش، سری به آرش زد.
در کمال تعجب او را بیدار دید که کنار پنجره ایستاده بود.