رمان قلب عاشق پارت ۴۱

4.3
(42)

 

 

 

 

به درخواست مدیر جواهری برای پذیرایی به طبقه بالا دعوت می‌شوند

نازنین در کنار جهان و کمی چسبیده به او می‌نشیند

مدیریت هم روی تک مبل روبه‌روی شان

 

_ بابت خواهرتون واقعا متأسفم، اگه می‌دونستم حتما با جناب وفایی تماس میگرفتم و عرض تسلیت می‌کردم

 

….. خود ما هم هنوز به نبودش عادت نکردیم

هنوز وقتی دلتنگش میشم صفحه چتمون رو میخونم

 

هیچ کنترلی روی احساساتش نسبت به نگار ندارد.. اشکش سرازیر می‌شود و…

 

_ کاملا درک می‌کنم

یادم هست که همیشه با هم میومدین

سال ها پیش من یک برادر دوقلو داشتم

خیلی با هم رفیق بودیم

موتور سوار حرفه ای بود، البته به اصرار خودش!

 

مرد دستی به محاسنش می‌کشد و می‌خندد

 

_ سی و پنج سال پیش با همون موتور تصادف کرد و.. رفت…

الان که شصت سالمه هم گاهی باهاش درد و دل میکنم

 

….. روحشون شاد

 

_ خدا رحمتشون کنه

 

مرد لبخندی به روی تازه عروس و داماد مقابلش می‌زند

 

_ کامتون رو با حرف هام تلخ کردم

می‌بخشید آقا جهان، عروست رو آوردی اینجا که خوشحالش کنی ولی من با حرف هام اشکش رو درآوردم..

 

 

ساعتی هم می‌گذرد

هر دو در خیابان قدم می‌زدند بدون اینکه چیزی توجهشان را جلب کند

فقط گاهی حرف هایی می‌زدند که یا منجربه بحث شان می‌شد و یا خنده!

 

…… اگه میخوای منو ببری به اون خونه ای که نشونم دادی باید تغییرش بدی!

 

_ از این خبرا نیست

اونجا خونه‌ی پدر پدربزرگمه

اگه بخوام تغییرش بدم روحش ناراحت میشه و دیگه امکان نداره که بهمون سر بزنه

 

نازنین با دهانی نیمه باز می‌ایستد و خیره حرکت و خونسردی جهان می‌ماند!

 

…… چی گفتی؟

 

…………………….. 📙

 

 

 

 

می‌ایستد و به عقب برمی‌گردد

 

_ چی رو؟!

 

…… خونتون روح داره؟

 

_ مگه خونه شما نداره؟

 

رنگ از رخ دختر می‌پرد و قدم دیگر به جهان نزدیک می‌شود

 

…… یارا رو تو خونه ای نگه داشتین که روح داره؟

 

لحظه ای نگاه براقش را به چشم های ترسیده دختر می‌دوزد

لبش کش می‌آید

فکر اینجایش را نکرده بود!

 

_ فقط با من رفیقه!

کاری با بقیه نداره

 

دندان روی هم میساید و تنه ای به جهان می‌زند و از کنارش می‌گذرد!

 

دست در جیب کاپشنش می‌کند و قدم به قدم با دختر همراه می‌شود

حالش طور دیگری بود

آن طور دیگری ” که فقط همراه این دختر بودن، برایش رقم میزد

 

_ نمیخواین جای دیگه بریم؟

 

…… برای؟

 

_ حلقه!

 

…… چه عجله ایه، یه رینگ سادست دیگه.. همه جا هست

 

انگار چنگی به صورتش انداختند

مقابل نازنین می‌ایستد و اجازه حرکت به او نمی‌دهد

 

_ برات مهم نیست؟

 

متعجب می‌شود از اخم صورت مرد و طرز بیانش

 

…… چی مهم نیست؟

 

_ قبلا هم گفتم.. این رابطه و ازدواج برام مهمه

اما..

اگه برای شما مهم نیست و به چشم اجبار بهش نگاه می‌کنید

بهتره همین حالا تمومش کنیم

 

نفسش را کلافه بیرون می‌دهد..

 

………………………. 📙

 

 

 

 

…… الان شما داری ناز میکنی؟

برعکسه همه چی؟

 

کلاه کاپشن دختر را روی سرش می‌اندازد

نازنین خنده اش را کنترل می‌کند

 

_ “یه رینگ سادست دیگه

همه جا هست”

یعنی چی این حرف شما؟

 

…… وااا

چرا الکی می‌خواین از توش یه چیزی دربیارین؟

چی گفتم مگه؟

 

_ کنار وایسا، صداتم کسی نشنوه!

 

…… چرا مثلا؟

صدام ترسناکه یا از توش طلا می‌ریزه؟

 

باز هم زبان درازی دخترک..

 

آستین کاپشن دختر را می‌کشد سمت نیمکتی در فضای سبز کنار پیاده رو

 

_ اولا صداتو بیار پایین حرف بزن

ثانیاً، اون طلا فروشی اشناتون که رفتیم، چرا انگشتری که معاینه اش می‌کردی و بر نداشتی؟

مگه طرف نگفت مورد علاقته؟

 

حرص از سر و روی جهان و حتی از کلمه به کلمه حرف هایش می‌بارید

اما..

نازنین هم ذره ای کوتاه نمی‌آمد

 

…….. لازم نیست انقدر زود اون روی “هر چی تون رو” برام به نمایش بذارین، من هنوز هیچ نسبتی با شما ندارم

در ثانی،

قیمت اون انگشتر به جیب شما نمی‌خورد!

 

از خشم و غضب فکش منقبض می‌شود

می‌دانست چطور زبان سرخش را

کوتاه کند

اگر با این کار هایش قصد تحقیر و توهین نداشت پس چه نیتی در پِیَش بود؟

 

_ اگه به جیب من نمی‌خورد.. چرا منو بردی اونجا؟

 

می‌ترسد..

از این همه حرص و عصبانیت در چهره ی مرد، می‌هراسد

اما از موضعش هم کوتاه نمی‌آمد

 

…… شما خودت پیشنهادش رو دادین

یادتون رفت؟

من که همون اول گفتم برام فرقی نمیکنه کجا بریم

 

آخ که می‌دانست این دختر عمداً این کار ها را می‌‌کند

 

_ چند بود قیمتش؟

 

در مقابل آن همه ترس از چشم ها و صدای زمخت و خش دار جهان،

اما عصبانی کردن او تا این حد

چقدر لذت داشت

 

…… چیزی حدود ششصد، هفتصدتا..!

 

………………………. 📙

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…
رمان کامل

دانلود رمان قلب دیوار

    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش…
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x