مادمازل ۱۸۴

4.6
(28)

 

 

 

شب عروسی رهام شده بود یهترین شب زندگی مادرم، ریما من و همه اونایی که دلشون میخواست این قهر کشدار شده برسه به پایان خودش و حالا که ختم شره بود به یه عروسی چی بهتر از این؟

 

وقتی سالن بخاطر  رقص عروس و دوماد رفت روی هوا من فقط یه جا ایستادم و بهش خیره شدم.

به رهام…

به قدو بالاش و به نیکویی که کنارش می رقصید و من مطمئن بودم حتما برادرمو خوشبخت میکنه!

 

ریما بدو بدو اومد سمتم و پرسید:

 

 

-نمیای برقصیم !؟

 

 

سر کج کردم و گفتم:

 

 

-خیلی دلم‌میخود ولی خب میترسم واسه بچه!

 

 

خندید و گفت:

 

 

-فکر نکنم رقصیدن واسه تو و بچه ضرری داشته باشه.حالا تو یه نمه یواشتر برقص.

 

 

هنوزهم دودل بودم.

نگاهی به جمعیت انداختم.به کسایی که درحال بالا و پایین پریدن و رقص و پایکوبی بودم.

دلم میخواست منم بهشون بپیوندم

اما همونطور که گفتم نگران بودم.

 

آب دهنمو قورت دادم و پرسیدم:

 

 

-یعنی به نظرت اتفاق خاصی نمیفته

 

 

کاملا مطمئن جواب داد:

 

 

-نه بابا…بیا بریم…

 

 

بالاخره وسوسه و سست شدم.

خندیدم و با گرفتن دستش گفتم:

 

 

-باشه بریم….

 

 

بعد از کلی دور دور تو خیابون و تعقیب و گریز خسته کننده ی نیکو و رهام بالاخره ما هم راهی خونه شدیم.

چهار صبح بود که رسیدیم و من حتی جون نداشتم با پاهام قدم بردارم.

فرزام که درو باز کرد خم شدم و آخ و ناله کنان  کفشها رو از پا درآوردم.

دستمو به دیوار تیکه دادم و لنگ لنگان  به راه افتادم.

جون تو پاهام نبود.

فرزام درو بست و همونطور که پشت سرم راه میومد پرسید:

 

 

-هان چیه !؟ نمیتونی راه بری آره ؟

 

 

کش و قوسی به کمرم دادم و بعد گفتم:

 

 

-کف پاهام خیلی درد میکنه.حتی انگشتهام ..کمرمم نگو..آخ آخ…

 

 

دسته کلیدش رو پرت کرد رو میز و باروشن کردن چراغ گفت:

 

 

-حقته! وقتی همچین کفشهایی میپوشی نباید هم بتونی راه بری

چقدر من به تو گفتم اینارو نپوش!

 

 

از گوشه چشم نگاهش کردم.

این مورد رو درست میگفت اما خب نمیشد که با همچین کفشهایی کتونی پوشید

زبر لب آخی زمزمه کردم و هموطنور که پله هارو بالا میرفتم گفتم:

 

 

-تا صبح خوب میشم…

 

 

نیشخندی زد و هموطنور که که دنبالم میومد گفت:

 

 

-آره جون خودت…تو کم کم تا  یه هفته دیگه با این درد باید سرو کله

 

 

تا چشمم به اتاق خواب افتاد نی نی چشمهام درخشیدن.

خدایااا…

کی با تئوری هیچ جا خونه و اتاق آدم نمیشه مخالفه بگه تا من به جنگش برم!

در اتاق رو کنار زدم و رفتم داخل و گفتم:

 

 

-آااااخ هیچ جا خونه  آدم نمیشه….هیچ جااااا

 

 

احساس میکردم به نقطه ی امن خودم رسیدم.

به ماوای خودم.

قدم زنان به سمت آینه رفتم و رو به روش ایستادم تا اول موهام رو وا کنم.

فرزام  تلفن همراه و کمربندشو درآورد و انداخت رو تخت و گفت:

 

 

-من میرم یه دوش بگیرم..

 

 

از تو آینه نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-باشه ولی کاش میزاشتی واسه فردا.

 

 

-چرا !؟

 

 

با عشق نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-میترسم سرما بخخوری!

 

 

دستشو تو هوا تکون داد و گفت:

 

 

-نه بابا!  حالا خوردم هم خوردم…بیخیال…

 

 

اینو گفت و همونطور که گردنش رو به چپ وراست تکون میداد   از اتاق بیرون رفت…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x