ماه تابانم پارت ۳۲

4.5
(17)

 

 

بلاخره شد روزی که حتی توی خواب نمیدیم.

بهترین تیپم رو که مناسب دانشگاه بود زدم و کیف قشنگی که آماده کرده بودم رو روی کول انداختم.

 

همراه آترین بعد از صلوات و خوندن سوره از خونه خارج شدم.

سوار ماشین شدیم و بدون هیچ حرفی آترین شروع به رانندگی کرد.

باورم نمیشد!

 

اصلا یه روز به خواب نمیدیدم من دانشگاه کانادا درس بخونم.

استرس داشتم و کمی نگران بودم ولی!

نگرانی نداشت.

 

رسیدیم دانشگاه.

آترین بعد از راهنمایی کردن و کمی حرف زدن باهام، رفت.

حالا من بودم و ورودی دانشگاه …

 

نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم …

 

ساعت ۲ ظهر بود که از دانشگاه خارج شدم و سوار ماشین امیر شدم.

به بدبختی آترین رو پیچونده بودم که نیاد.

چند روز بود امیر رو ندیده بودم.

 

وقتی اومد بعد از سلام احوال پرسی و ابراز دلتنگی از جانب امیر،

براش راجب دانشگاه و روز اول گفتم.

 

رفتیم برای ناهار.

بعد از خوردن ناهار و کمی پیاده روی سوار ماشین شدیم و بی حرف امیر به طرف خونه روند.

 

وقتی رسیدیم سر کوچه قبل از این باهاش خدافظی کنم گفت :

تابان جان! امروز بی نهایت زیبا شدی.

 

خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین که دستم رو گرفت و بوسه ای روی دستم گذاشت.

 

بعد از چند ثانیه سکوت سرم رو آوردم بالا اما قبل از خدافظی کردن،

گونه ام رو بوسید و گفت :

زود همدیگرو ببینیم.

حتی اگر کار داشتم برات مهم نباشه و بگو تا بیام.

خیلی دلتنگت شده بودم.

 

خدافظی کردم و از ماشین پیاده شدم.

بعد از اون شب بهش اجازه نداده بودم منو ببوسه.

امروز طلسم شکسته شد.

 

پسر جذاب و خوبی بود.

برای رل بودن و یه مدت خوب بود ولی،

اصلا اصلا یک بار هم نتونستم آیندمو باهاش تصور کنم.

 

ازش خوشم میاد ولی حدس میزنم امیر جدی جدی داره دلبسته میشه.

باید هر چی زودتر یا رابطه رو تموم کنم یا باهاش حرف بزنم و بهش بگم . . .

 

 

 

 

یک ماه به سرعت برق و باد گذشت.

تو این یک ماه به حدی درگیر درس و دانشگاه شده بودم که همه چیز یادم رفته بود.

 

فراموش کردم تنهام.

فراموش کردم خانواده ای ندارم.

فراموش کردم تنها کسی که کنارمه بعد از خدا، آترینه‌.

فراموش کردم غصه و ناراحتی دارم.

 

جز دو بار نتونستم امیر رو ببینم.

اوایل دانشگاه بود و هنوز عادت نکرده بودم.

آترین هم درگیر آلبوم جدید بود و زیاد کاری به کار هم نداشتیم.

 

فردا تعطیل بود و با امیر قرار داشتم.

قبل از خواب به آترین گفتم میخوام برم بیرون و معلوم نیست تا چه ساعتی برمیگردم.

 

انقدری اعتمادش نسبت بهم زیاد شده بود که نگفت ساعت ۸ و ۹ خونه باش.

فقط گفت مواظب خودت باش و تا دیر وقت بیرون نمون.

حتی نپرسید با کی میری، کجا میری!

 

ساعت ۶ عصر با امیر قرار داشتم.

بهم آدرس یه کافه داد و گفت نمیتونه بیاد دنبالم.

رفتم حموم و کارام رو کردم.

 

تیپ فردامو آماده کردم و وقتی از همه چیز خیالم راحت شد،

بدون هیچ فکر و خیالی خوابیدم.

 

تو عالم خواب بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.

به سختی دستمو حرکت دادم و بدون باز کردن چشمم گوشی رو پیدا کردم.

 

وصل کردم و منتظر شدم تا فرد پشت خط صحبت کنه.

 

با شنیدن الو گفتن امیر از جا پریدم.

 

_الو؟

 

امیر : سلام خانم خوبی؟

خواب بودی عزیزم؟

 

_سلام امیر جان ممنون تو خوبی؟

نه نه بیدارم! جانم چیزی شده؟

 

امیر : نه گلم زنگ زدم بهت بگم فلور میاد دنبالت.

 

_فلور؟ برای چی؟ مگه قراره اونم باشه؟

 

امیر : آره عزیزم چون میدونم خیلی باهاش صمیمی شدی حدس زدم از اینکه باهامون باشه خوشحال میشی.

دوست نداری؟ . . .

 

 

 

 

هول شده گفتم :

نه نه، اتفاقا خوشحال شدم‌.

پس من با فلور بهت میپیوندم.

 

خدافظی کردیم و وقتی قطع کردیم با حرص گوشی رو پرت کردم.

از جا بلند شدم و به ساعت نگاه کردم.

ساعت ۱۲ بود و اصلا عجیب نبود انقدر خوابیدنم.

 

این مدت تایم استراحت و خواب زیادی نداشتم.

میخواستم امروز به امیر راجب حسم بگم ولی با اومدن فلور نمیشه.

 

از اتاق خارج شدم و رفتم پایین که دیدم ظرف غذا روی میزه.

خوشحال دست و صورتم رو شستم و شروع به خوردن ناهار کردم.

 

بعد از خوردن، ظرف پلاستیکی رو انداختم توی سطل و بعد از مرتب کردن آشپزخونه رفتم بالا.

 

دوش کوتاهی گرفتم و بعد از حموم شروع کردم به آماده شدن.

بلوز تنگ قرمز رنگی پوشیدم و گردنبند خود بلوز رو که به رنگ طلایی بود توی گردنم انداختم.

 

شلوار لی ۸۰ دودی رنگم رو پام کردم.

پابند طرح پروانه دور پای راستم بستم و بعد از مطمئن شدن از آرایش و تیپم،

به ساعت نگاه کردم.

 

ساعت ۵ بود و قرار بود ۵:۱۵ فلور بیاد دنبالم.

کفش دودی رنگم رو پام کردم و کیف ستش رو توی دستم گرفتم.

 

بعد از برداشتن تمام وسایل مورد نیازم،

ساعت و گوشواره و انگشتر رو بستم.

 

از اتاق خارج شدم و درش رو بستم.

رفتم پایین و در سالن رو قفل کردم‌.

چند دقیقه که گذشت با شنیدن صدای بوق ماشین از حیاط رفتم بیرون.

 

درو قفل کردم و سوار ماشین فلور شدم.

بعد از سلام احوال پرسی شروع به حرف زدن کردیم.

 

فاصله خونه تا مکانی که امیر گفته بود تقریبا نیم ساعتی میشد.

بلاخره رسیدیم.

چون زود رسیده بودیم پیاده نشدیم.

 

فلور گفت :

تابان واقعا امیر رو دوست داری؟

 

_راستش نمیدونم.

ازش خوشم میاد و به دلم میشینه ولی برای ازدواج و یه عمر زندگی فکر نمیکنم مناسب هم باشیم . . .

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x