رمان الهه ماه پارت ۱۳۲

4.6
(41)

 

 

سام تمام سعیش را میکند آرام به نظر برسد..

 

درحالیکه با خستگی پلکش را ماساژ میدهد آمرانه صدایش میزند:

 

_عرفان..

 

_متأسفم سام ولی الان تایم کلاس منه و من ابداً همچین اجازه ای بهت نمیدم..

 

با مکث سربلند میکند..

انگار به گوش هایش شک داشت..

 

چطور جرأت کرده بود روی حرفش حرف بزند..؟

چطور به خود همچین اجازه ای داده بود..؟

 

 

با اخمی که به چهره داشت درکمال خونسردی پوزخند میزند..

 

_چی گفتی..؟

 

 

عرفان با دیدن چشمان سرخ و به خون افتاده اش یکه میخورد..

 

 

آرامشش تماماً آرامش قبل طوفان بود..

 

_تو بهم اجازه نمیدی ..؟

 

 

عرفان دستش را مقابلش میگیرد و او با صدایی به مراتب بلند تر از قبل میغرد:

 

 

_اصلا تو کی هستی..؟

 

 

عرفان گامی به عقب بر میدارد اما همچنان خودش را از تک و تا نمی اندازد..

 

 

 

 

_سام خودتم میدونی که برات احترام زیادی قائلم اما الان تایم کلاس منه و ماهکم شاگرد من..

 

 

خون جلوی چشمانش را میگرد..

فکش را محکم روی هم میفشارد و

از کی انقدر با دانشجوهایش صمیمی رفتار میکرد که هر کدام را به اسم کوچک صدا میزد..؟

به چه جراتی..؟

 

شنیدن همین یک کلمه از زبان او کافی بود که تمام خشم ،خستگی ، اضطراب ،دلنگرانی و بیخوابی های چند روزه اش فوران کند…

 

انگشتش را تهدید آمیز سمت او میگیرد و میغرد:

 

_اسمش و به زبونت نیار..

 

عرفان شوکه نگاهش میکند..

 

صدای بلندش در کل سالن پیچیده بود و علاوه بر دانشجوهای خودش که از دور شاهد تمام اتفاقات بینشان بودند حالا کل طبقه متوجه بحثشان شده بودند…

 

_سام..؟

 

او را پس میزند:

 

_گمشو از سر راهم برو کنار..

 

عرفان همچنان پافشاری میکند و مانع ورودش به کلاس میشود…

 

_یه لحظه صبر کن..آروم باش…

 

سام می ایستد..

چشمان خونبارش را به او میدوزد:

 

 

 

_نمیری کنار نه..؟

 

عرفان خواست دهان باز کند که با پوزخند یقه اش را چنگ میزند

 

_نمیخوای بری کنار..؟

 

دندان هایش را روی هم میساید:

 

_ایرادی نداره خودم درستت میکنم..

 

میگوید و با کف دست محکم به تخت سینه اش میکوبد و او را به شدت به عقب هول میدهد..

 

عرفان از درد چشم میبندد..

 

به سمت کلاس برمیگردد..

 

درحالیکه از شدت خشم نفس میزد به دنبالش در کلاس چشم میگرداند و در همان نگاه اول او را میابد…

 

 

ترسیده و لرزان گوشه ی کلاس نشسته بود و با چشمان زمردی و شفافی که نگرانی در آن موج میزد خیره نگاهش میکرد….

 

 

توجهی به حال قلبش ندارد..

 

منطقش را از دست داده بود و خشمی که در وجودش زبانه میکشید تماماً اختیار عقلش را به دست گرفته بود که بی اعتنا به نگاه مبهوت دانشجویانش قدم پیش میگذارد و یک گام به سمتش بر میدارد..

 

 

_وسایلت و جمع کن میریم ..

 

 

سرد و خشن میغرد و ماهک بی هیچ واکنشی بیشتر از قبل در صندلی فرو میرود..

 

 

 

دست و پایش میلرزد و بدنش به عرق مینشیند..

 

فکر به آبرو ریزی پیش آمده او را به این حال می اندازد…

 

درسا متوجه بدحالی اش میشود..

به آرامی دستش را از زیر میز میگیرد و ..

 

از این بدتر هم ممکن بود..؟

 

سام کلافه دستی که در جیب بود را بالا آورده زیر فکش میکشد..

 

میدانست تا زور بالای سرش نباشد از جایش تکان نمیخورد..

 

 

با گام هایی بلند طول کلاس را طی میکند و با عبور از بین دانشجو ها بالای سرش می ایستد..

 

ماهک سنگینی سایه اش را روی خود حس میکند بوی عطر تلخش در مشامش میپیچد و نفس بریده پلک باز میکند..

 

 

نگاهش را از چشمان طوفان زده اش میگیرد و به مشت گره کرده ی دستانش می دهد..

نفهمید چقدر در آن حال ماند‌…

 

از نگاه کردن به آن چشم های فراری بود که

با حس نفس های سوزانش روی صورتش  مردمک های لرزانش را بالا میکشد و با دیدن فاصله ی کمش با خود قلبش در سینه فرو میریزد..

خواست عقب بکشد اما راه به جایی ندارد..

 

سام کامل به طرفش مایل شده بود و بدنش مماس با بدن او قرار داشت..

 

بازوی عضلانی اش که چفت تنش میشود رنگ پریده لب میگزد..

 

سام در یک حرکت کوله اش را از آنسوی میز چنگ میزند و خشمگین عقب میکشد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x