رمان الهه ماه پارت ۱۸۷

4.3
(59)

 

 

 

فکری که به ذهنش خطور میکند ضربان قلبش را رفته رفته کند میکند و…

 

آن شب کذایی …

 

آن تصادف لعنتی…

 

 

بلایی که سر ماهک آمده بود…

 

 

شدت جراحاتی که او را تا دم مرگ برده بود و

سوء قصدی که چند روز بعد حین بیهوشی در بیمارستان به جانش شده بود….

 

 

یعنی ممکن بود که تمامشان زیر سر همین آدم ها بوده باشد..؟

 

 

سینه اش با این فکر در لحظه از حرکت می ایستد….

 

دست و پایش سر میشود و

 

حتی فکر کردن به جسم بی جان ماهکش در  آن شب نفرین شده کافی بود تا وحشت سراپای وجودش را پر کند…

 

 

دستانش را از روی صورتش سمت موهایش هدایت میکند …

نفس بریده سر خم میکند و هم‌زمان با چنگ زدن موهای آشفته ی بلوطی رنگش پلک روی هم میفشارد…

 

 

یعنی تمام آن اتفاقات از پیش برنامه ریزی شده

و به قصد کشتن دخترکش بود…؟

 

اما چرا..؟

 

آنها که بودند ..؟

 

چه از جانشان میخواستند…؟

 

هرچه بیشتر فکر میکرد کم تر به نتیجه میرسید و

این سر دردش بود که لحظه به لحظه عمیق تر میشد و

 

عمق فاجعه پیش چشمانش نمایان تر…

 

 

 

***

 

افسر در سکوت مشغول نوت برداری از گفته هایش شده بود و او مضطرب نگاهش را به اطراف دوخته بود ..

 

دیگر بیش از آن این شرایط را نمیتوانست تاب بیاورد که بی صبر رو به افسر لب میزند:

 

_ببخشید تموم نشد..؟

 

 

با سوالش افسر سر بلند میکند :

 

وحشت و نگرانی خانه کرده در نگاهش را میبیند و با مکث سر تکان میدهد:

 

 

_چرا کارمون با شما تموم شده ولی خواهرزادتون…

 

 

دیگر صبر نمیکند تا جمله اش کامل شود از خدا خواسته عقب گرد میکند و به طرف جمعیت میدود…

 

نفس زنان بین جمعیت چشم میچرخاند‌‌..

 

او را که نمی بیند قلبش صدو هشتاد درجه می‌ کوبد..

 

هراسیده بود…

هراسان از اتفاقی که کمی پیش برای دخترکش افتاده بود…

 

هنوز در شوک بود..

دلش عمیقاً میخواست که تنها باشد و با خودش خلوت کند..

 

که تنها باشد و به آرامی شوک اتفاقی که از بیخ گوششان گذشته بود را از سر بگذارند

 

 

که با خیال راحت بترسد..

که وحشت کند..

که از اعماق وجود احساس عجز و ناتوانی کند..

 

 

از مرد بودنش حالش بهم میخورد..

 

از مسئولیتی که روی شانه اش سنگینی میکرد..

 

از حس تکیه گاه بودن..

 

وقتی کمر خودش زیر بار این اتفاقات له شده بود …

 

 

دلش می‌خواست میتوانست با کسی درد دل کند

از ترس هایش بگوید

از نگرانی هایش و

برای نجات جان ماهکش از او کمک بخواهد..

 

 

کسی که بتواند کمی هم که شده به او تکیه کند

که پشتش به بودنش گرم باشد و خیالش راحت که در نبود او حواسش همه جوره به دخترکش هست…

 

پیش از این مهراب عهده دار تمام مسئولیت ها بود و حالا در نبود او عمیقاً احساس عجز و ناتوانی میکرد…

 

 

 

ن.ن :《کاش یکی بود که به سپهرخان بگه

بچه ام سام همون آدمیه که دنبالشه …

همونی که مثل کوه پشت دخترش ایستاده و گاهی حتی بیشتر از خودش نگران حالشه …

 

فقط کافیه کینه اش رو بذاره کنار و پسرم و ببینه همین…》

 

|نویسنده نوشت|

 

 

 

 

با تکان دادن سر افکارش را پس میزند..

 

دیوانه شده بود..

 

حالا چه وقت این فکر ها بود..

 

حالایی که کارهای مهم تری برای انجام دادن داشت و…

 

چه کاری مهم تر از دخترکش…

 

باید از او محافظت میکرد…

 

باید او را از هر خطری دور میکرد..

 

نباید اجازه می‌داد اتفاقات چندماه پیش دوباره تکرار شود..

 

همانگونه که فکرش درگیر است سرش را دور تا دور میچرخاند و لحظه ای نگاهش روی امیر ثابت میشود که کمی دور تر بین همکلاسی هایش ایستاده بود…

 

 

معطل نمیکند سراسیمه به سمتش می رود و با گرفتن شانه اش از پشت او را سمت خود میکشد..

 

 

امیر که از حرکت ناگهانی اش ترسیده بود فوراً به عقب بر میگردد و با دیدن او پشت سرش آسوده پلک بسته نفس حبس شده اش را پرشتاب بیرون میفرستد…

 

_شمایید سپهر خان…بابا ترسوندید که منو..

 

 

_ماهک کجاست..؟

 

_ماهک..؟

 

 

بر میگردد

درحالیکه نگاهش را به ماشین سهیل میدوزد‌ جوابش را میدهد…

 

 

_حالش خیلی خوب نبود بچه ها بردنش تو ماشین..

 

 

 

 

سپهر مضطرب سرش را به همان سمت میچرخاند..

 

_کوش ..کجاست الان..؟

 

 

_لازم نیست نگران باشید بچه ها حواسشون بهش هست..

 

سپس در حالیکه به همان سمت میرود لب میزند..

 

_ماشینش اونجاست با من بیاید میبرمتون پیشش..

 

سپهر بی درنگ با او همراه میشود ..

 

کمی جلوتر آنها را میبیند…

 

سهیل درحالیکه که سیگار میکشید بیرون ماشین ایستاده بود و دخترها داخل ماشین نشسته بودند

 

گام هایش را تند تر برمیدارد تا زودتر به آنها برسد..

 

سهیل با دیدنش سیگار نیمه سوخته را روی زمین پرت میکند و به سمتش میرود..

 

_سپهرخان..

 

توجهی ندارد..

 

 

به سمت ماشین میرود و با باز کردن در نفسش را بریده بریده بیرون میفرستد…

 

 

غزاله با دیدنش فوراً پیاده میشود تا او بهتر بتواند ماهک را ببیند…

 

 

نگاهش روی چشمان بسته اش ثابت میشود

سرش روی شانه ی ستاره بود و پلک بسته بود…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 59

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
5 ماه قبل

این یکی,هم خیلی جالب و جذابه,😍ولی حیف دیر به دیره🙁

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x