رمان الهه ماه پارت ۱۸۳

4.4
(48)

 

ا

 

لحظه ای جوشش خون را در رگ های کنار شقیقه اش حس میکند و

بی آنکه بخواهد ذره ای از جایش جا به جا شود دستش را در همان حالت دور زانوی مرد حلقه میکند

 

 

مرد شوکه از این حرکت ناگهانی اش فریاد میزند

 

_چیکار میکنی احمق…

 

 

تقلا میکند تا گره دستانش را از دور پایش باز کند

 

حتی نمیتوانست ذره ای پاهایش را حرکت دهد سام از غفلتش استفاده میکند با یک حرکت ساق پایش را به سمت خود میکشد و مرد که حسابی قافلگیر شده بود تعادلش را از دست داده ،

از پشت ، با سر پخش زمین میشود…

 

 

همزمان با کوبیده شدن سرش به آسفالت کف خیابان صدای ناله اش به آسمان میرود..

 

 

سام از فرصت استفاده می‌کند و

درجا نیم خیز میشود …

 

با فکی بهم فشرده زیرلب میغرد…

 

 

_تو سگ کی باشی که بخوای برام تعیین تکلیف کنی که اون قرار مال من باشه یا نه…

 

 

به سمتش میرود خشمگین یقه اش را چنگ میزند و پیش از آنکه بخواهد اولین مشت گره کرده اش را در صورت مرد فرود بیاورد …

 

مرد با درد و چهره ای جمع شده چاقویی که زیر آستین لباسش پنهان کرده بود بیرون کشیده میغرد..

 

_بکش دستت و..برو عقب..

 

سام لحظه ای مات می ماند..

مرد آنی در جا نیم خیز میشود و چاقو را تهدید آمیز  مقابل صورتش میگیرد..

 

 

_د یالا بکش عقب..انگار از جونت سیر شدی نه …؟

 

 

سام نیم نگاهی به تیغه ی تیز و برنده ی چاقو که تنها به اندازه ی یک بند انگشت با صورتش فاصله داشت می اندازد…

 

 

مرد که نگاه مکث دار سام را خیره به چاقو میبیند با پوزخندی آن را پیش تر میبرد..

دقیقاً چسبیده به گونه اش…

 

 

سام نگاهش را با طمأنینه از چاقو کنده به چشمان مرد میدوزد …

 

 

حس سرما و خنکای تیغه ی تیز و برنده اش را روی صورتش حس میکند…

 

مشت گره شده اش بی اراده باز میشود ،

دستانش را به آرامی به حالت تسلیم کنار صورتش قرار میدهد

 

_از جونم سیر شدم..؟

 

 

تک خندی محو، پر حرص و کینه کنج لبانش نقش میبیند..

 

_اتفاقاً برعکس..

 

 

خونسرد تای ابرویی بالا می اندازد و خشدار و کنایه آمیز نجوا میکند…

 

 

_ ولی تو انگاری حسابی هوس مردن کردی …

 

 

و همزمان با گفتن آخرین کلمه با خشونت زیر دست مرد میکوبد …

 

 

با ضربه اش بلافاصله سوزش عمیقی روی گونه اش حس میکند و لحظه ای بعد چاقو از دستان مرد رها شده روی زمین می افتد.‌.

 

 

 

 

سام با وجود دردی که دارد با حرکت پا چاقو را به عقب پرت میکند

توجهی به گرمای خونی که از زخم روی گونه اش جاری شده است ندارد و همزمان با پیچاندن دستان مرد تمام خشمش را حواله اش میکند..

 

 

مرد میان ضرباتی که به‌ جانش می‌نشیند هیستریک و پر صدا میخندد..

 

 

و همین خنده هاست که او را جری تر میکند و شدت ضرباتش را کاری تر..

 

 

_ا..اگه.. اگه انقدر‌‌‌ دوسش ..داری که..

به خاطرش …اینطوری …دیوونه بشی..

چرا که نه… مال خودت..

 

 

سام لحظه ای متوقف میشود..

 

نفس زنان به اویی که میان درد کشیدنش میخندید زل میزند…

 

 

مردک حتماً دیوانه بود…

دیوانه بود که با آنهمه ضربه و سر و صورت کبود و زخمی خنده های هیستریکش لحظه ای قطع نمیشد…

 

 

مرد دستش را زیر دماغش میکشد…

خون جمع شده در دهانش را بیرون تف میکند..

 

خیره به سام ادامه میدهد..

 

 

_ولی برای داشتنش.. وقتت و بیخود

اینجا هدر نده …

 

 

با نیشخندی که چهره اش را با آن زخم و صورت ورم کرده و خونین کریه تر کرده بود ادامه میدهد

 

_چون اون دختر زنده اش محاله مال تو شه..

ولی جنازه اش…

 

 

با نگاهی که برق شرارت در آن لرزه به جان سام می انداخت نجوا میکند …

 

 

_شاید تونستی جنازه اش و تو قبرستون مال خودت کنـ..

 

هنوز جمله اش کامل نشده که سام با تنی لرزان بی اختیار نعره میزند…

 

 

_خفه شووو…خفه شو حیوون..خفه شووو….

 

 

نعره میزند و عنان از کف می دهد

نعره میزند و به جانش میفتد..

نعره میزند و تمام جانش از شدت خشم و نگرانی است که میلرزد

 

 

ضرباتش به قدری کاری است که مرد عملا هیچکاری نمی‌تواند بکند..

 

لحظه ای بعد صدای یاسین و رهام است که با فاصله از دور به گوش میرسد

 

 

 

 

هردو سراسیمه داخل کوچه میشوند و

به محض دیدن سام در آن وضعیت وحشت است که سر تا پا وجودشان را در بر میگیرد

 

 

رهام بی معطلی به طرفشان میدود و یاسین با دیدن سام که چگونه به جان مرد افتاده بود وحشت زده مینالد

 

_یا امام هشتم..

 

رهام بازوی سام را چنگ میزند و به سختی سعی دارد او را عقب بکشد اما زمانیکه میبیند به تنهایی حریف او نمیشود رو به یاسین میغرد

 

_همونطوری عین چوب خشک وایستادی اونجا..

پاشو بیا کمک زد کشت طرفو…

 

یاسین با فریادش به خود آمده بلافاصله به سمتشان میدود..

 

میزان عصبانیت سام هیچ جوره قابل تخمین زدن نبود

نبود که با آنهمه ضربه هنوز از درون میسوخت و میل به عقب کشیدن نداشت..

 

زمانیکه میبینند هیچکدام حریف او نمی‌شوند به ناچار تقلا می‌کنند تا لاشه ی بی جان مردک را از زیر دست او بیرون بکشند..

 

_به خودت بیا پسر.. چته ..؟

هیچ معلومه داری چیکار میکنی..

 

سام دست می اندازد پر قدرت گلوی مرد را به چنگ میکشد و به محض اینکه مشتش را برای کوبیدن در صورت مرد بالا میبرد رهام فریاد میزند

 

_بسه دیگه تمومش کن کشتیش طرفو به خدا کشتیش…

 

رهام عاصی پشت هم فریاد میزند و انگار

موفق می‌شود او را به خود بیاورد که

سام برای ثانیه ای نفس زنان متوقف میشود و

دستش بین زمین و هوا معلق میماند

 

انگشتانش را خشمگین کف دستش میفشارد و..

 

کشته بودش..

مگر به همین راحتی بود..

 

دستش را به آرامی پایین میکشد

 

مردک که نباید میمرد..

نه حالا…

 

او را زنده میخواست..

 

زنده میخواست تا تقاص پس دهد

تقاص ذره ذره ی ترس و حشتی که به جان دخترکش انداخته بود

 

تقاص کلمه به کلمه جملاتی که از دهانش بیرون رانده بود و جگرش را سوزانده بود..

 

تقاص تک تک نقشه هایی که برای بریدن نفس های دخترکش در سر پرورانده بود…

 

حالا حالا ها با او کار داشت

نباید میمرد..

نه به این راحتی..

نه حالا…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
5 ماه قبل

احساس می کنم این پارت طولانی تر از قبلیا بود.🤗و
هنوز من هدف نویسنده رو از این ذکر مصیبت طولانی و پایان ناپذیر و بدون پیشرفت نفهمیدم,وفکر هم نکنم بفهمم.

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x