رمان الهه ماه پارت ۱۷۸

4.2
(72)

 

 

 

هنوز حادثه ای که چند لحظه پیش در حال رخ دادن بود را نتوانسته بود هضم کند که حالا باید با او سروکله میزد..

 

 

فکش را روی هم چفت میکند و هرکه میخواهد باشد…

 

حال که دخترکش در آغوش او آرام گرفته بود محال بود اجازه دهد تا از او جدایش کند‌…

 

 

_مگه مهمه که کی حالش و خوب میکنه..؟

مهم خودشه که کجا آروم میگیره…

 

اشاره اش به ماهک‌ که مانند گربه ای کوچک به سینه اش چنگ زده و دستانش را روی پیراهنش مشت کرده بود به قدری واضح است که

 

سپهر یکه خورده دندان روی هم میساید و با مکثی کوتاه نفسش را بیرون میفرستد….

 

 

تمام تلاشش را میکند تا خوددار باشد و با ظاهری خونسرد و درونی آشوب میغرد..

 

 

_اینکه خودش کجا آروم میگیره با اینکه دورش حصار بکشن زمین تا آسمون فرقشه …

به نظرت کدوم و قبول کنم ..؟

حرفی که زدی رو یا واقعیتی که جلو رومه…؟

 

 

یاسین مضطرب از کشمکش بین آن دو نفر انگشتانش را در هم میپیچد و

 

سپهر با مکث کوتاهی ادامه میدهد:

 

 

_اگه خودت واقعاً باور داری به حرفی که زدی

پس ولش کن..

برو عقب…

بزار خودش انتخاب کنه..

ببین دلش واقعاً کجاست..

پیش من یا تو….

 

نگاه خیره اش را به دستان سام میدهد که یکی روی موهای ماهک نشسته و دیگری به گونه ای کمرش را در بر گرفته بود که اگر خود ماهک هم می‌خواست محال بود بتواند ازآغوشش بیرون بیاید…

 

سپس با لحنی کنایه آمیز ادامه میدهد..

 

 

_ جای اینکه به زور و جبر بخوای به سینه ات سنجاقش کنی …

 

 

 

 

نفس های خشمگین سام از چشم هیچکدامشان دور نمی ماند…

 

 

حتی ماهکی که تمام مدت در آغوش او شنونده کشمکش های کلامی بینشان بود و قادر به حرف زدن نه…

 

 

فشار دست سام دور بدنش بیشتر از قبل میشود و

صدای ضربان تند و کوبنده ی قلبش را زیر گوشش حس میکند..

 

پلک میبندد..

 

تا آن لحظه سکوت کرده بود چون نمیخواست از آرامشی که بعد از مدت ها از وجود او گرفته بود جدا شود…

 

 

حسش مانند خلسه ای بود که تمام عضلاتش را از کار انداخته بود..

 

زبانش بی حس بود و دست و پایش بی جان..

 

 

اگر دقیق تر میخواست توضیح دهد درست مانند کودکی بود که مادر زاد فلج متولد شده است…

 

همانقدر سست و ناتوان…

 

همانقدر بی حس و درمانده..

 

حتی نای حرف زدن هم نداشت…

 

اما نمیتوانست به سکوتش بیش از این ادامه دهد..

 

میدانست سپهر تا همینجا هم بیش از حد خودش را کنترل کرده بود..

 

 

متوجه بود که دارد مراعات حالش را میکند.‌..

متوجه بود که چقدر از نزدیک شدن سام به او واهمه و نفرت دارد و او بیش از این نمیتوانست صبر او را محک بزند..

 

_ماهک …

 

 

سپهر است که نگران صدایش میزند و او منقبض شدن عضلات سام را به وضوح حس میکند ..

 

 

قطره اشکی از میان پلک بسته اش راه میگیرد

دستانش روی عضلات سینه اش مشت میشود و سپهر ادامه میدهد..

 

 

_ماهک جان…

 

 

بغض فرو میدهد..

 

 

با فشاری که به سینه اش می آورد میخواهد از آغوشش بیرون بیاید اما نمی‌تواند..

 

 

 

 

خسته لب میگزد ..

 

بدون آنکه فاصله بگیرد سرش را بلند میکند..

 

 

قامتش به قدری بلند است که برای دیدن صورتش مجبور است گردنش را کامل به عقب مایل کند…

 

 

مردمک های خیس و لرزانش را با درماندگی به عسلی های خسته و تبدارش میدوزد و تازه آنجاست که میفهمد در این یک ماه تا چه اندازه دلتنگشان بوده است…

 

 

عجز و استیصالی که در نگاهش موج می‌زند به قدر کافی گویای همه چیز است که دستان سام بی اراده از دور بدنش شل میشود..

 

 

اشک به چشمانش نیشتر میزند..

 

 

حصاری که سام دور تنش تنیده بود هنوز هم مثل قبل کامل احاطه اش کرده است اما با این تفاوت که تنها یک فشار کوچک کافی بود تا دستانش از دور او بازشده و پایین بیفتد…

 

حسی که در نگاهش موج میزد نمیدانست چیست..

 

 

قادر به خواندنش نبود اما دل آشوبه ای که در دلش به پا شده بود باعث شد نگاه بدزدد و با فشار ملایمی فوراً از آغوش او جدا شده بلافاصله به طرف سپهر بر گردد‌‌..

 

 

دستان سام خیره به او کنار بدنش سقوط میکند..

 

سپهر بی درنگ او را در بر میگیرد …

 

_تو که کشتی من و دختر..تو که کشتیم قربونت برم…

 

 

سپهر نگران و آشفته نجوا میکند‌ و ماهک جان میکند تا صدایش نلرزد و بغض دارد خفه اش میکند ..

 

_سپهر..

 

_جان سپهر..

 

لب باز میکند میگوید جمله ای را که می‌داند شنیدنش از زبان او آتش به قلب سام میزند و چاره ای جز گفتن آن ندارد…

 

_م..من ا..اصلاً تو حال خودم نبودم.‌‌.

یه آن نــ..نـفـهمیدم چی شد…

انقدر حالم بد بود که تشخیص ندم کجام و چیشده..

حتی نفهمیدم کی اومد و بغلم کرد…

اما به خیالم اون لحظه گمون کردم که تو بودی..

 

همین یک جمله و تیر خلاص…

همین یکه جمله و آوار دنیا پیش چشمان سام..

 

میگوید و شکستن او را نمی‌بیند…

 

میگوید و خودش اشک میریزد…

 

سام مات شده خشکش میزند..

 

 

صدای ماهک در سرش پژواک میشود و

 

تمام مدت فکر کرده بود در آغوش سپهر است..؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 72

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

وای قاصدک جون این خیلی دیگه غم انگیز شده.😣😓😢😭

Paln
6 ماه قبل

چرا اینجوری شد چرا ماهک لیاقت نداره..

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x