رمان الهه ماه پارت ۱۸۱

4.1
(70)

 

 

 

_نرو جلو ..خواهش میکنم ازت..

 

_برو کنار ببینم…

 

 

_خودم میارمش پیشت‌ قول میدم…

 

_یاسین..

 

_به خدا میارمش تو فقط همینجا منتظر باش..

به همون خدا قسم حوصله ی دردسر جدید ندارم ظرفیتم دیگه پرشده..

 

 

سام با همان حالت برافروخته با کمی مکث خیره نگاهش میکند

منتظر است تا شاید عقب بکشد

اما یاسین انگار قصد کوتاه آمدن ندارد که همچنان مصمم مقابلش ایستاده است…

 

 

سام کلافه لب روی هم میفشارد…

 

بلاخره این عجز نگاه یاسین است که او را تسلیم میکند …

 

خسته و درمانده ناچار عقب میکشد و

تکیه اش را به بدنه ی ماشینی که پشت سرش پارک شده بود میدهد…

دستش را بالا میاورد و دو انگشت اشاره و سبابه اش را به پیشانی دردناکش میفشارد..

 

_ بیارش برام…

 

_میارم ..میارم فقط بزار یخورده اوضاع…

 

_همین الان..

 

با لحنی کوبنده میتوپد و یاسین حرصی از جو و شلوغی پیش آمده پوف کلافه ای میکشد..

 

 

_خیلی خوب باشه الان میرم ..

 

سپس دستش را به گردنش میکشد و غرغر کنان زیر لب ادامه میدهد

 

_ببین مارو به چه کارایی وا میداریا…

 

 

 

 

 

نیم نگاهی به اطراف می اندازد و در همان حال ادامه میدهد..

 

 

_الاناست که خبرنگارا و عکاسای سایتای خبری هم سر و کلشون پیدا بشه و فقط کافیه که تو رو اینجا ببینن..

 

 

خیره به او دست به سینه سر تکان میدهد…

_ اونوقته که دیگه میشه نور علی نور..

فاتحمون خونده است…

 

 

سام لحظه ای بی حرکت می ماند..

جمله اش او را به فکر فرو میبرد…

دستش را از صورتش پایین میکشد و با حالتی گیج و مبهوت شوکه سر بلند میکند…

 

 

یاسین یکه خورده از این حالتش ابرو بالا می اندازد

 

_چته ..چیشد..؟

 

سام با چشمانی ریز شده نجوا میکند..

 

_تو .. گ..گفتی عَــکّــاس

 

_عکاس چی..؟

 

سام کمی در همان حالت میماند و انگار چیزی را به یاد می آورد که ناگهان شوکه از جا بلند میشود..

 

پهلویش آنی تیر میکشد و او درحالیکه با یک دست پهلویش را میفشارد بی توجه جلو میرود‌…

 

 

_کجا داری میری ..؟

 

 

با عجله از خیابان عبور میکند …

 

یاسین نامش را فریاد میزند..

 

_سام..

 

پریشان به سمت ماشینش میدود ..

 

 

سعی میکند به خاطر بیاورد که آن مرد مشکوکی که دوربین به دست داشت را دقیقاً کجا دیده است …

 

 

بی حواس جلو میرود و ثانیه ای بعد این

پاهایش است که بی اراده از حرکت می ایستد..

 

 

 

 

 

آن مرد را میبیند …

 

 

درست در همان نقطه…

 

 

همچنان پشت درخت ایستاده بود و

آن دوربین لعنتی..

 

هنوز هم در دستانش بود…

 

 

مرد با حس نگاه خیره ای که زیر نظرش دارد به آرامی سرش را بر میگرداند…

 

 

با دیدن سام یکه خورده و متعجب تای ابرویی بالا می اندازد و

همزمان یک گام به عقب برمیدارد..

 

 

سام جلو میرود..

 

خودش بود…

همچنان سر جای قبلی خود ایستاده بود

اما چرا…؟

دوستانش که مرده بودند

دیگر چه میخواست که هنوز هم آنجا بود…

 

 

مرد خونسرد کلاه لبه دارش را تا پیش چشمانش پایین میکشد و با نیشخندی که کنج لبش شکل گرفته بود

بلافاصله عقب گرد میکند…

 

 

همزمان با تاختنش سام دندان روی هم می ساید‌ و خشمگین به دنبالش میدود…

 

 

_لعنت بهت…

 

 

مرد تند و شتاب زده از بین درخت ها عبور میکند و سام به دنبالش‌…

 

 

_وایسا…

 

 

سرعتشان لحظه به لحظه بیشتر از قبل میشود…

 

شتابشان هنگام دویدن به قدری زیاد است که گویی درحال رقابت در مسابقه‌ی دو و میدانی در سطح جهانی هستند..

 

 

سام گام های بلندش را یکی پس از دیگری پشت هم بر می‌دارد و تلاش میکند رفته رفته فاصله اش را با مرد کم و کمتر کند

 

 

 

 

از همان فاصله هم میبیند که آن مرد چطور مردمی را که بر سر راهش قرار میگیرند وحشیانه به کناری هول میدهد و سرشان فریاد میکشد…

 

 

صدای جیغ و وحشت مردم حاضر در پیاده رو در کسری از ثانیه بلند میشود و هرکسی سعی دارد به نحوی از آنجا به گوشه ای فرار کند..

 

 

مرد نفس زنان به عقب بر میگردد و نیم نگاهی به پشت سر می اندازد..

با دیدن فاصله ی اندکی که سام با او دارد فحش رکیکی زیرلب زمزمه میکند و دیوانه وار به جلو میدود …

 

 

از سماجت سام به وضوح ترسیده است..

عرق از سر و رویش چکه میکند و هرکه را که سر راهش قرار بگیرد بی رحمانه کنار میزند ..

 

 

سام تنها چندگام تا رسیدن به او فاصله دارد …

 

دست دراز میکند تا از پشت شانه اش را چنگ بزند که همان لحظه درد پهلویش است که طاقت فرسا شده امانش را میبرد…

 

 

نفس در سینه اش حبس میشود و نا خودآگاه از سرعتش میکاهد..

 

 

مرد نیم نگاهی به پشت سر می اندازد و با دیدن فاصله گرفتن سام سریع برمیگردد که همان دم پیرمردی کهنسال، فرتوت و عصا به دست را کمی جلوتر میبیند که به آرامی در حال قدم زدن است

 

 

بدون آنکه بخواهد مسیرش را تغییر دهد یا از سرعتش بکاهد مستقیم به سمت پیرمرد میدود و در همان حال با فشار دست وحشیانه او را از سر راه خود کنار میزند ..

 

 

_دِ برو کنار دیگه پیری..

 

 

پیرمرد بی تعادل به عقب پرت میشود…

 

عصایش از دستش رها شده با صدا روی زمین می افتد و جسم خمیده و رنجورش همزمان با برخورد به تنه ی درخت پخش زمین میشود.‌..

 

 

سام عاصی از آنهمه بی رحمی دندان روی هم میساید و پیش از آنکه بخواهد برای کمک به پیرمرد به طرفش بدود میبیند مردمی را

 

که سریع اطرافش را احاطه می‌کنند….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 70

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x