رمان الهه ماه پارت 83

4.3
(19)

ماهک چشم بسته به دیوار تکیه زده بود و پرهام درحالیکه دستانش را گرفته بود با فاصله ی کمی روی صورتش خم شده بود..

 

 

طرز ایستادنش و فاصله ی کمی که با صورت ماهک داشت باعث شده بود اینطور به نظر برسد که انگار قصد بوسیدنش را دارد..

 

 

چشمان نازنین با دیدنشان گرد میشود..زیرلب نام پرهام را زمزمه میکند و جلو میرود تا پیش از آنکه سام حرکتی کند پرهام را از وجودشان مطلع کند..

 

اما دیر شده بود..

 

 

سام به طرفشان پاتند کرده با یک حرکت دست پرهام را میکشد و به شدت به عقب پرت میکند..

 

پرهام بی حواس تعادلش را از دست میدهد؛

کمرش به شدت به دیوار برخورد میکند و

درد بدی در جانش مینشیند…

 

 

سام بی توجه به ناله ی بلند و از سر دردش

با شقیقه ای نبض گرفته به صورت رنگ پریده ی دخترک زل میزند که با مکث کوتاهی بی رمق بین پلکش را فاصله داده بود ..

 

با دیدنش ضعیف و لرزان صدایش میزند:

_سام..

 

پر غیض میغرد:

 

_دهنت و ببند..

 

از لحن سرد و کوبنده اش یکه خورده بغض میکند..

 

به قدری عصبی بود که حتی متوجه بد حالیش نشود..

بی توجه به اشکی که در چشمانش نشسته بود بازویش را چنگ میزند و او را مانند عروسکی کوکی به دنبال خود میکشد..

 

_سام ..یه لحظه صبر کن..

 

صدای پرهام است که با درد بلند میشود..

 

پاهایش از حرکت می ایستد..

 

پرهام با چهره ای جمع شده از دیوار فاصله میگیرد و نگران از حال ماهک قدمی به سمتش بر میردارد..

 

_بزار برات توضیح بدم..ماهک هیچ گناهی نداره این وسط‌‌‌..

اون ..اگه امشب اینجاست.. همه اش به خاطر منه ..

 

خنده اش میگیرد ..

با مکث کوتاهی لب میگزد ، دستش را به گردنش میکشد و در نهایت خونسردی به سمت پرهام برمیگردد..

 

_به خاطر تو..؟

 

پرهام لب روی هم میفشارد و به تایید سر خم میکند..

 

پر حرص انگشت شصتش را گوشه ی لبش میکشد و نیشخندی میزند..

 

زیر لب جنون وار با خود تکرار میکند..

 

_به خاطر تو..

 

عنان از کف میدهد ..

 

انگشتانش مشت میشود و ثانیه ای بعد این مشت اوست که مثل صاعقه روی صورت پرهام فرود می آید..

 

 

 

صدای جیغ دخترها همزمان میشود با خیزش دوستانش ..

 

پرهام تلو تلوخوران به عقب پرت میشود ..

 

صدای اعتراض مهران بلند میشود و مهرداد شانه اش را میچسبد..

 

_هیچ معلومه داری چیکار میکنی..؟

 

کوتاه نمی آید

پسشان میزند و با یک گام بلند یقه اش را چنگ زده او را به سمت خود میکشد..

 

جوشش خون را در رگ هایش حس میکند و سرد و پرخشونت میغرد..

 

_اینایی که الان دارم بهت میگم و خوب تو گوشات فرو کن..چون دفعه دیگه تکرار نمیکنم..

 

سرش را نزدیک میبرد…

 

مشتش را زیر گلویش میفشارد و شمرده شمرده

از میان فک بهم فشرده میغرد..

 

_من …قلم میکنم.. دست ..کسی رو.. که بخواد.. به داشته هام… نزدیک بشه..

 

پرهام با حس خفگی و نفس تنگی ساعدش را چنگ میزند و او بیش از پیش یقه اش را میان مشتش میفشارد..

 

_پس از داشته هام دوری کن ..

برو و گورت و از اینجا گم کن و

دیگه هیچوقت هیچوقتم صد فرسخی منو اطرافیانم پیدات نشه ..

 

میگوید و خیره در چشمان ترسیده اش خشدار نفس میزند…

 

_رفاقت بینمون هرچی که بود همینجا تموم شد..

من..

با آشغالای کفتار صفتی مثل تو..

رفاقت نمیکنم..

 

میگوید و با تکان محکمی او را به شدت عقب هول میدهد..

 

 

 

_رفاقت بینمون هرچی که بود همینجا تموم شد..

من..

با آشغالای کفتار صفتی مثل تو..

رفاقت نمیکنم..

 

میگوید و با تکان محکمی او را به شدت عقب هول میدهد..

 

پرهام به سرفه می افتد و

دوستانش دچار شوک شده در جا ثابت می ماند و

او چه گفته بود..؟

 

به گوش هایشان شک داشتند انگار…

به شنیده هایشان هم همینطور…

 

باورشان نمیشد..

بعد از آنهمه سال رفاقت..

 

بعد از آنهمه سال حس صمیمیت و نزدیکی..

آنهم آنهایی که کم از یک خانواده نداشتند برای یکدیگر ..

اماچه شد..؟

 

جمله اش سنگین بود برایشان

سنگین و کوبنده و

به راستی او را چه شده بود ..؟

 

مهرداد که هنوز در شوک حرف هایش بود خواست چیزی بگوید که مهران جلویش را میگیرد.‌.

 

 

همه به تکاپو می افتند و در آن بین تنها آرمان است که دست به سینه، با نیشخندی مضحک نظاره گر کشمکش میانشان است..

 

 

چشمان ماهک به اشک مینشیند..

درک شرایط برایش سخت بود..

حتی نمیدانست چه اشتباهی مرتکب شده که سزاوار چنین رفتاری است…

 

دلیل اینهمه خصومت را نمیفهمید..

دلیل این حجم از خشونت..

 

پرهام فقط نگرانش شده بود ..

نگرانی که جرم نبود بود..؟

 

رفاقت چندین و چندساله شان را تمام شده خوانده بود اما چرا..؟

 

چون آن دو را کنار هم دیده بود..؟

تنها برای یک دل نگرانی ساده و دوستانه..؟

 

 

ناراحتیش از او و رفتاری که با پرهام داشت باعث میشود بی فکر به عواقب احتمالی کارش از کنار سام عبور کند و بی توجه به چشمان سرخ و خونباری که خیره اش بود به سمت پرهام رود ..

 

 

پرهام دستش را زیر بینی اش گرفته و از دردی که در استخوان هایش میپیچد چهره درهم میکشد..

 

 

چشمانش روی ماهکی که نزدیکش میشد ثابت میماند و خودش را عقب میکشد..

 

او باعث این دردسر شده بود و حتی رویش را نداشت که بخواهد در چشمان خیس و لرزان دخترک نگاه کند..

 

ماهک رو به رویش می ایستد و با دیدن خونی که از بینی کبود و متورمش روان شده بود سر خم میکند..

 

 

بغض امانش را میبرد

دستمال تمیز و مچاله شده ی کف دستانش را به سمتش میگیرد و درحالیکه هیچ کنترلی روی ریزش اشک هایش ندارد با شرمندگی لب میزند..

 

_معذرت میخوام ..همه اش تقصیر من شد..

 

میگوید و نگاه خونبار مردی که از غیرتش در حال جان دادن بود را پشت سرش نمی‌بیند..

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x