رمان بیگانه پارت۱۹

4.6
(32)

 

 

 

 

خانه ما یا بهتر بگویم خانه قبلی که قرار بود من و سیاوش آن‌جا باشیم چند خیابان پایین تر بود و کمی از محله خودمان دور می‌شدیم و همین رفت و آمد را سخت می‌کرد.

 

 

نمی‌دانستم با کدام دل می‌خواستم دوباره به آنجا بروم!

 

 

قلبم می خواست از جایش در بیاید.

 

 

لحظه آخر رسیده بود.

 

 

سوار ماشین شدیم.

 

 

شاید باورتان نشود ولی همه تا خانه آمدند.

 

 

هر کسی وسایل های مارا در دست داشت.

 

 

وسایل هایی که برای خانه کسی دیگر بود نه سالار!

 

 

گوسفند را جلوی پایم قربانی کردند می‌گفتند شگون دارد.

 

 

 

خدا کند شگون داشته باشد.

 

 

طبقه بالا بودیم….

 

 

شاید اگر همسرم زنده بود حالا سالار با همسر نامی خودش در طبقه پایین زندگی می‌کرد و ما هم آن بالا زندگی عاشقانه ای رقم می‌زدیم.

 

 

ولی واقعیت برعکس شد.

 

 

زندگی یارای تصور ما نبود.

 

 

خودش می برید و می‌دوخت و بر تن می‌کرد.

 

 

خانم جان زودتر از همه در طبقه بالا توی حیاط متوسط آنجا ایستاده بود.

 

 

اسفند دود می‌کرد و حلواها را می گذاشت.

 

 

مادربزرگ سالار هم بود.

 

 

خاله هایش هم….

 

 

چقدر همه امشب خوشحال بودند.

 

 

کاش به حرمت این شب پاک خدا روزگار من را هم پر از خوشی کند.

 

 

کاش جهنم من هم شبیه جهنم ابراهیم گلستان عالمی شود که با عمری که خداوند عطا می‌کند سپاس گذارش باشم و لحظه ای روی برگردان نشوم.

 

 

 

پایمان را در حلوا زدیم و بعد باهم داخل شدیم.

 

 

توی حجله همه کسانی که خانه خداحافظی کرده بودند باز آمدند و دوباره خداحافظی کردند و هر کسی هم هدیه نداده بود آنجا داد.

 

 

در آخر دایی پدرم، مرد شریف بسیجی و انقلابی که محرم من هم می‌شد آمد.

 

 

سر من را به سر سالار زد و نمی‌دانم چه شد؟

 

 

چه رسمی بود؟!

 

 

معنایش اصلا چه بود؟

 

 

یعنی حالا همسر شدیم؟!

 

 

او رفت و من دنبال معانی مختلفی بودم.

 

 

دلم پر بود از حرف کاش کسی بود همه امشب را همه اش را برایم دوباره از اول بازگو می‌کرد.

 

 

من هیچ نمی‌دانستم اینجا چه خبر است!

 

 

زن عمو آمد.

 

 

حرف هایی زد، از شب زفاف…..

 

 

سرخ شده بودم.

 

 

غم بود که قلبم را اسیر کرده بود.

 

 

اشک می آمد و می‌رفت اما نمی ریخت.

 

 

دستمال خونی می خواستند.

 

 

دستمال خونی؟!

 

 

کاش همینجا می مردم من!

 

 

من که نمی‌دانستم این چنین می‌شود!

 

 

اگر می‌دانستم اصلا غلط می کردم بروم و به

آقاجان بگویم قبول می‌کنم.

 

 

مادرم، زن عمو، خانم جان و خانم های دیگر ایستاده بودند پشت در…..

 

 

برای همان تکه پارچه خونی……..

 

 

برای پارچه ای که آبروی من محسوب می‌شد.

 

 

سالار کراواتش را باز کرد.

 

 

چشمانش سرخ بود و من می ترسیدم.

 

 

به سمتم آمد.

 

 

سرش که پایین آمد نتوانستم تحمل کنم.

 

 

با هق هق اشک هایم ریخت.

 

 

می‌خواست مرا ببوسد.

 

 

_ولم کن تو برادر شوهرمی

بهم دست نزن

ازت بدم میاد

 

 

ندیده می‌دانستم اخم هایش در هم است‌.

 

 

بی توجه به من بوسه ای روی گونه ام زد.

 

 

جایش سوخت و زخمی عمیق شد بر قلبم.

 

 

ناخودآگاه دستم بالا آمد و روی صورتِ خوش تراشش نشست.

 

 

دستانم می لرزید.

 

 

 

خودم هم از عکس العملم تعجب کرده بودم.

 

 

نگاهش آتشی بود و من ترسیده و حیران….

 

 

دست خودم نبود حس بدی داشتم.

 

 

نمی‌توانستم به خودم بقبولانم که او حالا شوهرم است.

 

 

چه واژه غریبی شوهر!

 

 

بازویم را در دست گرفت و فشرد.

 

 

روی تخت پرتم کرد.

 

 

بخدا که داشتم پس می افتادم.

 

 

کنار گوشم لب زد.

 

 

_کاریت ندارم دختر حاجی!

فقط بهانه دستِ این خاله زنک ها نده

هیچی من هم نباشی حالا زنمی

ناموسمی

خوش ندارم فردا کسی پشتِ ناموسم انگِ زن بودن بزنه

فقط بزار نگاه کنم ببینم دختری یا نه

اونوقت شاهرگمم برات می‌زنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x