رمان بیگانه پارت ۱۲

4.4
(21)

 

 

 

عمه،زن عمو،فرناز و ثریا هم آمدند.

 

 

مردها بیرون رفتند.

 

 

به گمانم خانه خانم جان و آقاجان می رفتند.

 

 

ما هم شروع کردیم به چیدن لباسهای سالار.

 

 

دلم میخواست یک قیچی بردارم و لباسها را ذره ذره کنم.

 

 

از آن روزی که به آزمایشگاه و خرید رفته بودیم ندیده بودمش.

 

 

مشتاق دیدار نحسش هم نبودم.

 

 

چادرم را جلو کشیدم و به حال رفتم.

 

 

هرکسی مشغول کاری بود من اما دلم میخواست باز هم بایستم و بگویم آنکه در قلب من است هنوز هم هست.

 

 

بی انصاف ها فکر نمی کنم دل داشته باشند.

 

 

اگر دل داشتند که مرا برای برادر شوهرم خواستگاری نمیکردند،می کردند؟؟؟

 

 

 

بلند شدم و به اتاق رفتم.

 

 

سرم درد گرفته بود‌.

 

 

کاش زودتر بروند‌.

 

 

کاش حداقل بگذارند با دردهایم کنار بیایم.

 

 

کاش تا آخر دنیا من باشم و این اتاقک که دلم را به خودم گرم کند.

 

 

من تمام تنهایی های این دنیا را به قصدی که سالار در زندگی ام نباشد تحمل میکردم.

 

 

***

 

 

آن چادر سفید از آینه روبرو به من دهان کجی می‌کرد.

 

 

مرا به زور سر سفره عقد با برادر شوهرم نشانده بودند.

 

 

از من وکالت هم می خواستند!

 

 

لباس هایم رنگی….

 

 

صورتم عینهو گچ….

 

 

لبانم از غصه رو به سفیدی…..

 

 

و قلبم از بی رحمی ها روزگار به سیاهی می‌زد.

 

 

_عروس خانم وکیلم؟

 

 

وکیلم حاج آقا…..

 

من به همین رخت سفید

 

 

و به همین سفره عزیز که وکیلم

 

 

مگر می‌شود وکیل نباشم حاج آقا؟

 

 

آیا نیاز به اجازه هیچ بزرگتری بود؟

 

 

آنها خودشان داشتند مرا زور می‌کردند!

 

 

سالها قبل هم برای بله دادن اجازه گرفته بودم

ولی آن موقع حال دلم این چنین گرفته نبود،بود؟

 

 

_بله

 

 

یک بله کوتاه

 

 

خشک و خالی

 

 

هیچ احساسی از قلبم نداشتم

 

 

انگار خون هم دیگر تلنبه نمیشد.

 

 

رگ ها که مسدود نشده بودند،شده بودند؟

 

 

صدای کل های زنها بلند شد.

 

 

مراسم کاملا خودمانی بود ولی من چرا راحت نبودم؟

 

 

صدای بله محکم سالار و نگاه اخم آلودش که از آینه به من که زیر آن چادر پوشیده بودم باعث شد به خودم بیایم؟

 

 

من نگاهم جایی میان ابروان گره کرده او ثابت مانده بود.

 

 

 

می‌دانستم!

 

 

خودم خوب می‌دانستم زندگی با سالار

عین جهنم است.

 

 

اگر هم نیست خواهد شد.

 

 

حاج آقا که رفت چادر را از سرم برداشت.

 

 

هیچ آرایشی جز لبهای کمی سرخم نداشتم.

 

 

آنقدر دلم خون بود که فقط خون لب‌هایم هماهنگ با مراسم امشب بود.

 

 

نگاهم نمی‌کرد.

 

 

حتی عارش میشد دست به من بزند.

 

 

مادرش و مادرم حلقه هارا آوردند.

 

 

او حلقه من را با ملایمت در انگشتم کرد.

 

 

دستانم می لرزید.

 

 

بهار بود.

 

 

هوا رو به گرمی می‌رفت.

 

 

من اما داشتم از سرمایی که نمی‌دانم از کجا می آمد یخ می‌زدم.

 

 

حلقه را مادر در دستانم گذاشت.

 

 

با بی رمقی بی آنکه دستم به دستش بخورد حلقه را در انگشتش کردم.

 

 

 

 

انگار بالای برجی ایستاه بودم و میخواستم پرت شوم.

 

 

چشمانم انگار داشت سیاهی می رفت.

 

 

روی مبل نشستم و ناله ای کردم.

 

 

مامان و زن عمو نگران اما سالار فقط نگاهم می‌کرد.

 

 

با آن نگاه تیز بینش انگار داشت افکارم را می خواند.

 

 

_خوبی مادر چت شد یهو؟

 

 

_طهورا جان بزار آب قند بیارم، بچم استرس داره خب

 

 

مامان سری تکان داد و دستم را گرفت.

 

 

سالار کنارم نشست.

 

 

حواس هیچ کسی اینجا نبود.

 

 

زن عمو با لیوان آبی که قند در آن حل شده بود برگشت.

 

 

لیوان را سر کشیدم.

 

 

شیرینی اش دلم را زد.

 

 

کم کم همه برای تبریک آمدند.

 

 

 

 

 

 

خانم جان عمق نگاهم را می‌خواند.

 

 

دلش می‌سوخت ولی دم نزد.

 

 

خودش بود که باعث شد به این ازدواج تن دهم، وگرنه منه ترنم دهقانی کسی نبودم که خلاف اعتقاداتم عمل کنم.

 

 

فرناز خوشحال بود.

 

 

تنبکی در دست داشت و با ثریا و تارا شعر می‌خواندند.

 

 

ترانه مودبانه و مثل یک خانوم موقر شربت پخش می‌شکرد.

 

 

لیلی و شیرین عزیزم هم رسم خواهری به جا می آوردند برایم،شیرینی هارا پخش می‌کردند تا هر کسی کامش را شیرین کند.

 

 

کاش کام دل من هم با یک شیرینی شیرین می‌شد.

 

 

کاش این همسر تازه کامم را شیرین می‌کرد.

 

 

کاش…..

 

 

لمس انگشتانم باعث شد نگاه از جمع خوشحال بگیرم و نگاهم گره بخورد به نگاه سالاری که امشب عجیب نگاهم می‌کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x