رمان بیگانه پارت ۴۸

4.6
(44)

 

 

 

من گفتم:

 

 

_حرفای جدیدم، کارهای جدیدم، همه برای اینه که من ترنم جدیدم.

دختری که امید پیدا کرده به زندگی..‌‌‌.

من قبلِ تو انقدر شاد نبودم سالار!

 

 

لبخندی لبهای بی نهایت زیبایش را جلا داد و چیزی نگفت.

 

 

نگفت و من را غرقِ صورتِ بی نقصش کرد.

 

 

با پشت دست صورتش را نوازش کردم که سرش را خم کرد و در پهنای دستِ کوچکم خودش را جا داد ولی هیچ کدام نمی دانستیم ما در دلِ هم جا گرفته بودیم.

 

 

 

 

 

_سالار می شه کمی میوه بخری؟

عصر شادی و خزان میان اینجا هیچ چیزی توی خونه نیست گرچه کفلمه و هر چیزی فکر کنی هست ولی خوب میوه نداریم.

 

 

کتش را مرتب کرد و از آینه نگاه شیطانی حواله ام کرد که سرخ شدم و ملحفه را بیشتر دور خودم پیچیدم.

 

 

_شما خودت میوه ای خانوووم!

 

 

من سر پایین انداختم و او گفت:

 

 

_بلدی کراوات گره بزنی؟

 

 

بلد بودم؟

 

 

نه من که بلد نبودم.

 

 

خجالت زده سر پایین انداختم و دستانم را گره زده و با انگشتم بازی می‌کردم که به آرامی سمتم آمد و من چشم در چشمش دوختم.

 

 

_می خوای یادت بدم؟

 

 

من خنده ام گرفت و با مرموزی لب زدم:

 

 

_خودت بلد بودی؟!

 

 

آرام سر تکان داد و موهای بلند شده ی روی پیشانی اش به رقص در آمدند.

 

 

_ ولی خواستم از این به بعد تو ببندی.

 

 

من دستم را بند آن تکه پارچه دور گردنش کردم که کمی به سمتِ من کشیده شد.

 

 

از این فاصله گرمای مطبوع تنش را می شد از روی لباس هم احساس کرد.

 

 

من گفتم:

 

 

_یادم بده

من کنار تو همه چی رو می خوام که یاد بگیرم.

 

 

لبخند کوچکش نگاهم را خیره می‌کند.

 

 

این مرد زیادی می تواند روی دلِ بی جنبه من اثر بگذارد بی آنکه من بدانم یا بخواهم.

 

 

 

از آن بالا نگاهم کرد.

 

 

نمی دانم چرا قدش آنقدر بلند می نمود.

 

 

_خیلی وقته یاد گرفتی.

 

 

من اخم لبخندی زدم.

 

 

_کی؟

 

 

_تازه یاد گرفتی تِلا خانوم!

 

 

 

با گیجی و حواس پرتی نسبت به نگاهی که شیطنت در آن موج میزد گفتم:

 

 

_یادم نمیاد.

 

 

ناگهان لب‌هایش روی لب‌هایم قرار گرفت و من خاموش شدم.

 

 

کمی که شیرین کرد کامم را از من جدا شد و گفت:

 

 

_یاد گرفتی!

دیدی؟!

 

 

خجالت زده لبخندی زدم و سر پایین انداختم.

 

 

او دستش را بندِ چانه منه خام می‌کند.

 

 

می‌داند بی جنبه ام ولی رهایم نمی‌کند.

 

 

می داند اختیار از خود ندارم.

 

 

می‌داند اختیار از کف می دهم.

 

 

دستش را برداشته و شیوه گره زدن را یادم می‌دهد.

 

 

یادم می‌دهد یاد نمی گیرم!

 

 

من خب نمی‌توانستم تمرکز کنم!!!

 

 

او توضیح می‌دهد اما من پرتِ بوسه اش هستم.

 

 

او توضیح می‌دهد آن هم خیلی جدی اما من پرتِ دستی ام که ثانیه ای پیش چانه ام را نوازش کرده بود.

 

 

_متوجه شدی تِلا؟

 

 

متوجه سؤالش نمی شوم و با حواس پرتی می پرسم:

 

 

_چی؟

 

 

به آرامی روی پیشانی اش می‌زند و کلافه می گوید:

 

 

_بیا و تحویل بگیر

من برم دخترِ حاجی دیرم شد.

 

 

لبخند مضطربی زدم و او در حالی که از تاسف برایم سر تکان می داد از کنارم رد شد و در را باز کرد.

 

 

سرم را به در تکیه دادم که او رفت.

 

 

من ثانیه ای آنجا ماندم.

 

 

به حواس پرتم لعنتی فرستادم.

 

 

آبرویم رفت.

 

 

حالا حتما با خودش می گوید این زن هَوَل است!

 

 

پوف کلافه ای کشیدم و تکیه ام را از در برداشتم.

 

 

تصمیم گرفتم به گل هایم آب دهم.

 

 

گل هایی که نیاز به توجه و محبت داشت.

 

 

گل هایم مثل خودم نو عروس بودند.

 

 

جوان…….

 

 

زیبا…..

 

 

سر سبز..‌..

 

 

فقط می خواستند جوانه بزنند.

 

 

نو شوند و مادر شوند.

 

 

من اما هنوز نمی خواستم.

 

 

من جوانه نمی خواستم.

 

 

من خودم به تازگی جوانه شده بودم.

 

 

 

 

روی زمین نشستم و همان موقع گنجشکک اشی مشی هم آمد.

 

 

آمد باز هم لبِ بام ما نشست.

 

 

 

آن روز که آمده بود گمانم می خواست نوید زندگی بدهد.

 

 

آن روز تازه کشف کرده بودم این مرد را……

 

 

همین مردی که به تازگی تمامِ من شده بود.

 

 

امروز چه خبری برایم آورده بود این گنجشکک ریز جثه نمیدانم!

 

 

بلند شدم.

 

 

وارد خانه شدم.

 

 

رفتم آشپزخانه……

 

 

گنجشکک روحِ من شده بود.

 

 

گنجشکک امید من شده بود.

 

 

من رفتم قورمه سبزی بار بگذارم.

 

 

من اصلا آدم این زندگی شده بودم.

 

 

زنی که می توانست بخندد.

 

 

می توانست به خودش و این خانه روح هدیه بدهد.

 

 

سبزی ها و لوبیاهای پخته شده را از فریزر بیرون گذاشتم.

 

 

گوشت را آب پز کردم.

 

 

دلم خواست چاشنی اش بشود عطر دارچین….

 

 

بوی خوشش بشود دارچین..‌‌.

 

 

آخر هم خودم هم او دارچین دوست داشتیم…..

 

 

من این روزها دوست داشتم وجه اشتراک هایمان را آنقدر پر رنگ کنم تا تمام تفاوت های میانمان پوچ بشود.

 

 

برنج را که دم دادم رفتم توی حال‌……

 

 

برای خودم چای ریختم…..

 

 

خواستم دارچین بزنم، گفتم او باشد می زنم….

 

 

با من چه کرده بود نمی دانم فقط به خودم می گفتم یک وابستگی ساده است همین !

 

 

در همین حین خانه را هم مرتب کردم تا عصر که دو رفیقِ عزیزم می آمدند خانه مرتب و منظم باشد گرچه ما همیشه مرتب بودیم.

 

 

مگر دو نفر آدم که از قضا یکی وسواس داشت واقعا و دیگری هم که من باشم منضبط، چقدر می‌توانستیم خانه را شلوغ کنیم؟

 

 

جارو برقی را که از برق کشیدم صدای کلید چرخاندن هم آمد.

 

 

می‌دانستم همان مرد با همان ذائقه دارچین است.

 

 

دست از کار کشیده سمت در رفتم.

 

 

در که باز شد و او مرا دید با همان چهره خسته لبخندی زد.

 

 

با او دست دادم و او وارد خانه شد.

 

 

_به به چه بویی راه انداختی خانووم؟!

 

 

من لبخند زدم.

 

 

پدرم همیشه مادرم را خانووم صدا می زد آن هم کشیده و این مرد امروز مردِ خانه شده بود.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x