شاهزاده…
شاهدخت…
پادشاه و یا ملکه!
اعضای خاندان سلطنتی که من و شاید شاهو یکی از آن ها باشیم. ما ثروتمند و شاید قدرتمند باشیم ولی زندگی ما براساس قوانین و منفعت پیش میرود.
گاهی مجبوریم برای پیروزی بمیریم و یا برای صلح ازدواج کنیم.
گاهی تبعید میشویم و گاهی در یک برج به دست خانوادهی خودمان میمیریم.
زندگی ما برخلاف دید همه عاری از صداقت، محبت و اعتماد است و ما این کمبود ها را با پول پر میکنیم.
در واقع خاندان سلطنتی برخلاف دید همه گاهی ابزاری میشوند برای نجات بقیه!
میشوند طعمه برای صلح و خیلی چیزهای دیگر…
مثل من که برای حفظ سرزمین زن خسرو شدم ولی یک فرقی که من با شاهدختهای دیگر داشتم یاغی بودنم بود.
یاغیگری که مرا به اینجا رساند. اگر من در آن شب برای کشتن خواهرم به آن اتاق نمیرفتم شاید حالا روی تخت در آغوش خسرو بودم ولی به جایش روی زمین خوابیدهام.
به شاهو که کنارم خوابش برده بود نگاه کردم. او واقعا شاهزاده بود؟
یکی از خاندانی که قصد فروش مرا داشت مگر نه؟
– چرا زل زدی بهم؟
نفسم حبس شد، نشستم و او هم نشست. اگر او شاهزاده بود پس امکانش هست که بخواهد به من آسیبی بزند ولی…
حس بدی به او نداشتم. غریزهام مرا به فرار ترغیب نمیکرد و تنها خواستهام این بود که بدانم او کیست!
باد موهایم را روی صورتم پخش کرد. چگونه شروع میکردم؟ تنم را به سمتش چرخاندم.
با اخم و چشمخای سرخ خیرهام بود.
– چندتا سوال ازت دارم.
– میخوای بپرسی که من…شاهزادهام یا نه؟
لبهایم را به هم فشردم. فکرم را خوانده بود، آرام سر تکان داد که نگاهش را از من گرفت.
– از جواب دادن به این سوال متنفرم.
– منم از اینکه دیگه نتونم بهت اعتماد کنم متنفرم.
انگار که این حرفم او را تکان داد چون با خشم زیادی نگاهم کرد. انگشتش را به سمتم گرفت.
– چطوری میتونی این حرف رو بزنی؟
من چندبار نجاتت دادم.
– توام شاهزادهی اون قصر لعنتی هستی. همونی که توش زندونیم کرد. اون ملکهی دیوونه هم مادرت…
با یورشش به سمتم جیغ کشیدم که روی زمین افتادم، رویم خیمه زد و دستهایم را دو طرف سرم قفل کرد. خیره به چشمانم با خشم غرید.
– مگه نگفتم اسم مادر من رو نیار؟
زیر تنش تکان خوردم و با ترس گفتم:
– ش…شاهو!
فشاری به دستهایم آورد که آخی گفتم. سرش را نزدیکتر آورد و نگاهش را در چشمهای ترسیدهام قفل کرد. دوباره حرفش را تکرار کرد.
– گفتم یا نگفتم؟
گفتی…ولی من حقمه بدونم.
سرش را کج کرد و خیره به من ماند. آب دهانم را قورت دادم و لبهایم را درون دهانم کشیدم که مرا ول کرد و نشست.
سریع نشستم و در حالی که مچ دستهایم را میمالیدم نگاهش کردم که نفس کلافهای کشید و گفت:
– من شاهزادهی حروم زادهام.
قلبم با حرفش تکان خورد که سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
– مادر من مسئول هرزهخونه ها بود، همونی که خواهرم هم توش به دنیا اومد.
خواهرش را یادم است، همان زن زیبا که دخترهارا تعلیم میداد. شاخهی درخت مقابلش را برداشت و با آن روی زمین کشید.
– پدرم که پادشاهه یک شب مادرم رو به تختش میبره و حاصل اون شب منم.
به من نگاه کرد.
– قرار نبود کسی بفهمه ولی ماهگرفتگی روی شونم دارم که فقط خاندان سلطنتی اون رو دارن.
یکی از هرزههای مادرم میفهمه و در ازای سکه به قصر میره و همه چیز رو لو میده.
پلک زدم و کمی از خودم بابت حرفی که به او زده بودم خجالت کشیدم.
– وقتی من چهار سالم بود ملکه به هرزه خونه حمله میکنه و مادرم رو میکشه.
نفسم قطع شد.
پس به خاطر همین دوست نداشت حرفی از مادرش بزنم! او تحقیر شدن و مرگ مادرش را با چشم دیده بود.
– جلوی چشمهای من به سربازها میگه که بهش تجاوز کنن و بعد اون رو لخت از پنجره به بیرون پرت میکنن.
حس کردم چشمهایش از اشک پر شده. برق میزدند. پایش را عصبی طور تکان میداد.
– من توی کمد قایم شده بودم. ملکه من رو پیدا میکنه و دستور میده من رو بکشن که همون موقع پدرم میاد و من رو نجات میده.
ملکه پسر دار نمیشده به خاطر همین پدرم من رو نگه میداره…
با احتیاط میپرسم:
– الان چرا دنبالت هستن؟ چی شد که تصمیم گرفتی من رو نجات بدی؟
خندید و نگاهم کرد.
– من نمیخواستم نجاتت بدم، من داشتم فرار میکردم که تو قبلش از بالا پریدی توی درشکه من. یادت رفته؟
تلخ زمزمه میکنم:
– نه یادم نرفته.
– من میدونستم تو کی هستی.
شنیده بودم که ملکهی خاندان عبید قراره فروخته بشه و همون لحظه تصمیم گرفتم تورو فراری بدم و تمام نقشههای ملکه رو نابود کنم.
– تو میدونستی من توی درشکهام؟
– نه این رو نمیدونستم. شبی که قرار بود تورو بفروشن پدر حالش بد شد و ملکه من رو زندانی کرد.
میترسید پدر بمیره و من جانشین بشم.
داستان ترسناکی بود ولی همه چیز داشت منطقی میشد.
– دستور داد من رو بکشن ولی سربازها به من وفادار بودند. یکی از سرباز ها درشکه رو گذاشت پشت برج.
اونجا یه در مخفی هست.
حتی در اون لحظه هم میخواستم بیام نجاتت بدم و برت گردونم به سرزمینت تا با این کار بتونم خواهرم و دخترش رو زیر حفاظت شوهرت قرار بدم.
دیگر نگاهش عصبی و خشن نبود. من مرد غمیگینی را میدیدم که تنها هدفش نجات خانوادهاش بود.