رمان روشنگر پارت ۱۰۴

4.3
(76)

 

دستی که دورم سفت شده بود شل شد و بعد روی زمین فرود آمدم. شاهو بازویم را کشید و مرا پشت سرش قایم کرد.

 

سرم را کج کردم تا آن مرد را ببینم. بزرگ بود. خیلی خیلی بزرگ…

با موهای بلند بسته شده و تنی پر از رنگ ولعاب سیاه.

 

فکر کنم یکی از مردان قبیله‌ی جنگل بود. ولی ما این‌جا چیکار می‌کردیم؟

مرد نگاهی به من انداخت که صاف ایستادم و حالا مقابلم فقط کمر شاهو بود.

 

– عذرمیخوام ملکه، فکر می‌کردم یکی از سربازهاست.

 

– آولی چرا تیر زدی اخه، کدوم سربازی با یک دختر توی جنگل میاد؟

 

– عذر می‌خوام شاهو. لطفا به چادرم بیا تا طبیب دستت رو ببینه.

 

شاهو دستش را خم کرد و دستم را گرفت. بعد هم مرا دنبالش کشید. مرد هم جلویمان راه می‌رفت.

 

– این کیه شاهو؟ ما کجاییم؟

 

– صبر کن تا برسیم به چادر ملک.

 

نگاهش کردم. عرق روی صورتش نشسته بود و رنگ به رو نداشت. دستم را روی بازویش گذاشتم تا خون ریزی اش کمی بند بیاید.

 

– حالت خوبه؟

 

– خوبم. فکر کنم راه جنگل رو اشتباه اومدیم ملک. ما نباید این‌جا باشیم.

 

متعجب نگاهش کردم که به تپه‌ای رسیدیم. مرد بالا رفت و شاهو پشت سرم ایستاد. دست‌هایش را دور کمرم پیچاند و مرا بلند کرد.

ناله‌اش را شنیدم.

 

 

درد داشت! مرد مرا گرفت و بعد به شاهو کمک کرد بالا بیاید. این‌ که ساکت بود خیلی متعجبم می‌کرد.

 

البته یک بار پدرم برایم گفت که مردان جنگلی کم سخن می‌گفتند. آن‌ها به ارواح جنگل معروف بودند و کمتر کسی آن‌ها را می‌دید.

 

– لعنتی، چطوری حواسم نبود. فکر کنم تو شب مسیر رو اشتباه اومدم.

 

شاهو این را زیر لب گفت که با ناراحتی نگاهش کرد.

 

– نه شاهو، شنیدم که می‌خوای به سرزمین عبیدها بری، از این‌جا هم راه هست و اگر اجازه بدی کمکت خواهم کرد.

 

شاهو دستش را روی بازویش گذاشت و ناله کرد. عفونت داشت در بدنش پخش می‌شد.

 

– نه! من نمی‌تونم لطف‌های تورو جبران کنم آولی. همون آخری برای چندسال من رو ترکوند.

 

لحن عصبی شاهو نشان از این بود که از جنگلی‌ها خیلی خوشش نمی‌آمد. آولی دیگر حرفی نزد. دوست داشتم او را بزنم.

 

پشتم از ضربه‌اش درد می‌کرد‌. کدام مردی به پشت یک خانوم می‌زد؟ واقعا که!!!

جنگل این سرزمین خیلی عجیب بود، هر قسمتش به سویی راه داشت.

 

نقشه‌اش را قبلا پدر نشانم داده بود. ما الان در جنگل الف‌ها بودیم. این جنگل به سرزمین پدری‌ام راه داشت و شاید شاهو را راضی می‌کردم از همین مسیر برویم.

 

دیگر حاضر نبودم این مسیر را برگردم و به سربازها بخورم. می‌توانستیم خیلی آرام به سرزمین پدری‌ام برویم و از آن‌جا دوتا اسب بگیرم.

 

هرچه نباشد من هنوز شاهدخت آن‌جا هستم مگر نه؟

 

 

از دور آتش را می‌دیدم و چادرهای بزرگ.

زن‌ها با بالاتنه‌ی نیمه لخت و دامن‌های کوتاه و مردها تنها دور کمرشان پارچه بسته بودند.

 

دیگ‌های روی آتش و بچه‌های کوچک در حال دویدن. برای من چیز جدیدی بود. شاهو ایستاد…

 

– اگه یکی از مردات به ملکه دست بزنه قبیله‌ات رو آتیش می‌زنم آولی‌.

 

آولی نگاه سردی به من انداخت که اخم کردم. با این حال شاهو باید حواسم به جفتمان باشد…

 

– نگران نباش شاهو. کسی به ملکه نزدیک نمیشه.

 

به مسیرمان ادامه دادیم، کم‌کم مردم آن‌جا متوجه‌ی ما شدند و همه دست از کار کشیدند. عین مجسمه ثابت ایستاده بودند و با چشمان از حدقه درآمده نگاهمان می‌کردند.

 

آولی جلوترمام ایستاد و گفت:

 

– مهمان داریم، شاهزاده شاهو و ملکه ملک، همسر پادشاه خسرو.

 

و ناگهان صحنه‌ی عجیبی دیدم. تمام آن جمعیت زانو زدند و تعظیم کردند. دهانم از حیرت باز ماند.

 

رو به آولی گفتم:

 

– چرا…به من…

 

نتوانستم حرفم را کامل کنم، آولی نگاهم کرد و بدون این که حالت صورتش عوض شود گفت:

 

– سال‌ها پیش پادشاه کی‌خسرو مانع این شد که پرتغالی ها جنگل رو ازمون بگیرن. ما تا ابد مدیون پادشاه هستیم ملکه.

 

نفس راحتی کشیدم، می‌توانستیم دو روزی در این‌جا بمانیم. من دوست داشتم زودتر به قصرم برگردم ولی خیلی خسته بودم و شاهو زخمی بود.

 

مسیرمان هم قطعا خطر داشت. تا این‌جا که چندباری نزدیک بود بمیریم. خدا می‌داند بعدش چه می‌شود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 76

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
8 ماه قبل

مرررسی,قاصدک جوووونم😘

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x