رمان روشنگر پارت ۵۰

4.4
(54)

 

 

زبانش که روی نوک سینه‌ام نشست جرقه ای درونم زده شد.

 

– خسرو…

من ملوک نیستم، تو…تو اون رو خری…خرید..

با صدای بلند ضجه زدم. جیغ کشیدم و لگد پراندم تا خودش را از درونم خارج کند ولی او بی‌توقف ضربه می‌زد.

 

– اون‌ خواهرمه، خواهر بزرگم که فرار کرد، من اون حروم زاده‌هم که‌…که پدرم تبعیدم کرده بود

خسرو…نکن‌. درد داره..

 

در چشم‌هایم خیره شد. غم و خشم درونشان بود ولی همچنان به من ضربه می‌زد. سرم را کج کردم و آخی از درد گفتم.

 

چرا تمام نمی‌شد…شکنجه‌ی طولانی بود.

 

– تو مال منی…می‌فهمی؟

 

فکم را گرفت و سرم را صاف کرد در چشم‌هایم خیره شد و دوباره حرفش را تکرار کرد.

 

پهلوهایم را گرفت و نفسش را میان گردنم رها کرد. سرعت ضربه‌هایش سریع و سریع تر می‌شد و درد من بیشتر…

 

– باز کن پاهاتو…چقد مقاومت می‌کنی.

 

بی‌حواس و گیج فاصله‌ای به پاهایم دادم. فقط می‌خواستم این شکنجه تمام شود. پلک هایم روی هم افتاد.

 

سینه‌ام را که فشرد از جا پریدم و آخی گفتم. چرا اینقدر وحشی بود؟ دلم می‌خواست تمام آن چیزی که خوردم را بالا بیاورم.

 

– خسرو…بسه، جان هرکی می‌پرستی بسه. درد داره و…

 

لب‌هایش را روی‌ لب‌هایم کوبید و خفه‌ام کرد.

 

صورتش را تار می‌دیدم، برای ندیدنش چشم‌هایم را بستم و آن آخرین تصویری بود که آن شب دیدم.

 

 

 

بین مرگ و زندگی یک پلی است به نام خواب! این را وقتی در فرنگ بودم از یکی شنیدم.

 

می‌گفت که وقتی می‌خوابیم، روحمان از بدنمان جدا می‌شود ولی قلبمان دائم آن را نگه می‌دارد.

 

قلب ما، که در وسط سینه‌مان و کمی مایل به چپ قرار دارد، برای ذره‌ای بیشتر زنده‌ماندن ملتمس می‌شود و ما زنده می‌مانیم.

 

ولی من قلبم را حس نمی‌کردم! دقیقا از لحظه‌ای که چشم هایم را باز کردم فهمیدم که این دنیای من نیست.

 

فهمیدم که قلبم توانایی نگه داشتن روحم را نداشته و من مرده‌ام.

مرگی که زندگی دیگری را پشت خودش برای من داشت ولی تیره‌تر…

 

بدون رنگ و پر از دردی که در زیر دلم و پاهایم بود.

 

ملافه را محکم فشردم و نفس عمیقی که کشیدم قفسه‌ی سینه‌ام را به درد آورد و امان امان از این دلی که بعد این همه درد باز هم می‌کوبید‌.

 

– شاهدخت، بیدار شدید.

 

فین فین جیران به من فهماند که حالت اسفناکی دارم.

 

دست‌هایم را بلند کردم و محکم روی گوش‌هایم گذاشتم. صدا نمی‌خواستم…

 

– ساکت شو جیران. گریه نکن روی مخمه.

 

صدای خودم عذاب آور تر بود. خش دار و گرفته، گویی  لب های  خسرو دیشب مثل طنابی دور گردنم بودند.

 

جیران کنارم روی تخت نشست و دستم را گرفت.

– بانو…باید باید ببرمتون حمام.

 

دردی در قفسه‌ی سینه‌ام پیچید. مرتیکه‌ی حرام زاده تمام وزنش را رویم انداخته بود.

 

– ولم کن جیران…ول..

– ندیمه برو بیرون.

 

صدای خسرو بود. چشم‌هایم تا انتها باز شد. وحشت زده نیم‌خیز شدم. جیران با گریه وسطمان ایستاده بود.

 

 

 

خسرو بازویش را گرفت و او را به سمت در هل داد.

 

– برو بیرون. زود باش.

 

فریادی که زد قلب من را هم تکان داد چه برسد به جیران بیچاره و ترسوی من.

 

ملافه را روی تنم بالاتر کشیدم و سرم را روی مخده( بالشت) گذاشتم. خسرو بالای سرم ایستاد.

 

باز می‌خواست به من تعرض کند؟ این بار خودم را می‌کشتم و…

 

با لمس ملایم دستش روی پیشانی‌ام متعجب پلک زدم.

کنارم روی تخت نشست.

 

– دیشب خیلی باهات ملایم بودم. ولی تو خیلی جفتک پروندی.

 

ملایم؟ چشم‌هایم پر از اشک شد. چه ملایمتی؟ تمام تنم درد می‌کرد.

 

– بار اولش برای همه درد داره.

 

جوابی نداشتم. آرام ملافه را تا روی بینی‌ام بالا کشیدم که خسرو رویم خم شد. ترسیده در خودم جمع شدم.

 

– ملوک کیه؟

 

قلبم دیگر نزد، حرف‌های دیشبم در گوشم اکو خورد. دهانم را باز کردم و گفتم:

 

– خواهرمه…همونی که به تو فروختنش.

 

اخم کرد، فحشی زیر لب داد و بعد ایستاد.

 

– داری دروغ میگی.

 

من نمی‌خواستم تجربه‌ی دیشب را دوباره داشته باشم، نمی‌خواستم خسرو را درونم حس کنم پس اگر با گفتن حقیقت ذره‌ای شانس برای این چیز داشتم الان وقت گفتن همه چیز بود.

 

نگاه وحشی خسرو ولی مرا می‌ترساند، اگر بلای بدتری سرم بیاورد چه؟ دستم را دور گردنم حلقه کردم.

 

 

 

نیم خیر شدم و ادامه دادم:

 

– من ملکم، دختر کوچیک سلیمان، همونی که همه بهش می‌گن حروم زاده و سال ها توی فرنگ بود.

وقتی…وقتی اومدی خواهرم که قرار بود عروست بشه فرار کرد و من…

من برای…

 

با نعره‌ی خسرو لال شدم. نعره‌ی دیگری زد و کوزه‌ی آب را به دیوار کوبید.

 

– دروغ میگی…تو داری مثل سگ دروغ میگی شاهدخت.

 

سرم را به دو طرف تکان دادم و هق زدم.

 

– نه، راستشو می‌گم. ملوک با وزیر فرار کرد و من من…

 

به سمتم آمد و بازویم را گرفت. مرا از جا کند و تکان شدیدی به تنم داد.

 

– پس چرا…اومدی؟ من که گفتم دیگه نمی‌خوامت. چرا اومدی؟

 

پلک زدم و اشک روی صورتم سرازیر شد.

 

– ‌می‌خواستم از عموم فرار کنم. اون می‌خواست بهم دست بزنه. فکر کردم تو از من بدت اومده و دیگه قرار نیست زنت باشم.

 

بازویم را ول کرد و عقب رفت. زانوهایم را در آغوش گرفتم و ترسیده به اویی که از خشم سرخ شده بود زل زدم.

 

به طرفم آمد و دستش را جلوی صورتم تکان داد.

 

– دارم میرم پیش پدر و مادرت، وای به حالت اگه دروغ گفته باشی.

 

ترسیده تند تند سرم را تکان دادم که از اتاق بیرون رفت.

 

دروغ می‌گفت مگر نه؟ حتی اگر برود و بپرسد هم پدرم راستش را به او نمی‌گوید اگر هم بگوید…

 

وای! پدر و مادرم را بدبخت می‌کند، کاش نمی‌گفتم! ملک لعنت بر تو!

 

ته خط که میگویند این بود مگر نه؟

من ملک، شاهدخت حرام زاده‌ی حاج سلیمان، اعتراف می‌کنم که به ته خط رسیدم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
1 سال قبل

کسی اینجا نیستت
نه نه کسیی اینجا هست
ادمین جون من با شما کار دارم میشه منو عوضو کنی خودم عوضو شدم هاا ولی نمی تونم رمان کوفتیمو بزارم
دمت گرم من یک هفتس دارم گلومو جر میدم چطوری رمان بزارم
مبشه عوضوم کنیی
کفم چش پات

پاسخ به  قاصدک
1 سال قبل

بله بله

پاسخ به  قاصدک
1 سال قبل

بله کامله
تلگرامم دارم به اسم مامان البته😁

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x