دستم را مقابل بینیام گرفتم تا هم جلوی خوندماغم را بگیرم و هم اشاره کنم ساکت باشد تا سپهر چیزی نفهمد؛ اما سرعتش در خیزبرداشتن به سمت من زیاد بود. گوشی را از دستم گرفت و یک مشت دستمال هم از جعبهی کنار سفره برداشت. آنها را مچاله کرد و تا زیر بینیام آورد، با اخم پچپچ کرد:
-محکم بگیر زیر دماغت!
گوشی را نزدیک دهانش برد و گفت:
-سپهر، بیزحمت یه ساعت دیگه زنگ بزن، الناز پیش منه، الان نمیتونه حرف بزنه، همین که زنگ زدی، هول شد یه پارچ دوغ رو چپه کرد رو لباسش و فرشم. رفت لباسش رو تمیز کنه.
دستمال را روی بینیام فشار میدادم و در حالی که سرم را کمی رو به بالا نگه داشته بودم، حیران دروغی بودم که بداهه ساخته بود!
گوشی را که کناری انداخت، دستمالهای مچاله شده را از بینیام جدا کردم تا نگاهی به آنها بیندازم. دورش قرمز روشن و مرکزش با خون خیس شده و به رنگ قرمز تیره درآمده بود. خون که دوباره راه گرفت، افسانه مشتی دیگر دستمال برداشت:
-بابا داره خون میآد، یه دقیقه دستمالا رو روی دماغت نگه دار، نترس کبابا همهش مال خودته!
دستمال را محکم فشار دادم. شوخیاش نتوانست برای بهترشدن حالم کاری بکند. سرم را بالاتر گرفتم، دست پشت گردنم گذاشت و سرم را با فشار کمی به پایین آورد:
-زیاد بالا نبر، خطرناکه!
دستمال را هم بالا آورد و نگه داشت تا اگر لازم شد سریع از دستش بگیرم. چشمدرچشم که شدیم گفت:
-یادته سر امتحان بازسازی خوندماغ شدی؟
خندید:
-امتحان رو پیچوندیم تا خوندماغت رو بند بیاریم!
دستمال را از روی بینیام برداشتم:
-باز این رو گفتی، بابام مریض بود اون موقع، بهخاطرش استرس داشتم.
به دستمال و بینیام نگاهی انداخت و راحتتر نشست:
-مثل اینکه بند اومده. با سپهر بحثتون شده؟ دعوا کردین؟
سرم را به دو طرف تکان دادم:
-چه دعوایی دارم با سپهر بکنم؟ به اون بیچاره هیچی نگیا، موهای حاجخانم رو که شونه میزدم زیاد تو آفتاب موندم اینطوری شدم.
سپهر اضافه شده بود به همهی چیزهایی که نمیخواستم به آنها فکر کنم! عجزم را بزرگتر جلوه میداد.
دستم را به زیر بینیام کشیدم. افسانه چین به پیشانیاش انداخت، کارش باعث شد زود دستم را عقب بکشم.
-بلند شو برو سر و صورتت رو بشور، کوفت کردی کباب رو به ما، حاجخانوم مگه شپش به موهاش افتاده که باید تو آفتاب شونه بزنه، شپشاش بریزن؟
اینبار بیرمق لبخند زدم:
-از حموم که بیرون اومد سردش شد، من خودم بردمش تو آفتاب بشینه.
بعد از خوردن شام، گوشی را دستم گرفتم و همزمان بشقابم را هم روی بشقاب افسانه گذاشتم تا به آشپزخانه ببرم. افسانه به زور آنها را از دستم گرفت و گفت:
-نمیخواد گوشی به دست چیزی جمع کنی، الان دروغم به سپهر راست در میآد! تو برو بهش زنگ بزن.
سری تکان دادم و روی مبل نشستم. هیچ اصراری برای کمک به او نکردم.
حین رفتن، چشمکی زد:
-زنگ بزن بهش، بعدشم بریم سراغ اذیتکردن فاطمه. یه شمارهی جدید گرفتم، هر شب یه پیام عاشقانه بهش میدم. عین خنگولا کلی فحشم میده و بعد التماس میکنه دیگه بهش پیام ندم. این دختر تو بیست سال پیش مونده. نمیدونه دیگه خیلی وقته حساب مزاحمتلفنی رو خوب میرسن. امشب تو زحمت اذیتکردنش رو بکش.
آیکون تماس را قبل از اتمام جملهاش لمس کرده بودم. سپهر جواب داد:
-الو، الناز…
-الو سلام…
اطرافش شلوغ و سروصداها زیاد بود:
-سلام، نگفته بودی میری پیش افسانه!
با خنده ادامه داد:
-پاک کردی آثار جرمت رو؟
ساعت روبهرویم بود، کمی مانده بود تا ده!
-پاک کردم ولی هنوز خشک نشده. تو کجایی سپهر، چرا اینقدر سروصدا میآد؟
-هیچی بابا، دوست سعید یه فستفود زده، امشبم افتتاحیهشه. منم خستهومونده کشوند با خودش آورد اینجا. وایستادن یه گوشه به چرتوپرتای هم میخندن.
عقربهی قرمز ثانیهشمار، به چشم من سریعتر از هر وقت دیگری میچرخید:
-خوش بگذرون تو هم، برو کنارشون بگو و بخند. فردا هم دیرتر برو سرکار. مگه میخواد چی بشه؟
-فعلاً که چارهای ندارم جز موندن. میخندم و منتظرم پیتزا مخصوصشون رو بیارن.
ساعت از ده فاصله گرفته بود؛ به قدر یک نقطه. بهزاد ممکن بود کیان را بیاورد و زود برود، اگر هم میماند، ساعت یازده برایش حکم پایان حضور در خانه را داشت. چرا به اینجا آمده بودم، اگر بهزاد میآمد و جای خالیام را میدید، برایش سؤال پیش نمیآمد که چرا باید همین امروز که آن کار را کرده بودم، به خانهی دوستم بروم! رفتنم را به منزلهی فرار نمیدید. اگر شکی داشت، به یقین تبدیل نمیشد؟ از روی مبل بلند شدم:
-سپهر، من باید برگردم خونهی عمه، خیلی دیرم شده؛ هر وقت برگشتی خونه زنگ بزن صحبت کنیم. من بیدار میمونم.
افسانه وسط آشپزخانه هاجوواج ایستاد. سپهر “باشه” گفت و من خداحافظی کردم. افسانه از آشپزخانه بیرون آمد:
-حالت خوش نیست؟ کجا میخوای بری، مگه نگفتی شب پیشم میمونی؟
نزدیکش شدم:
-تو رو خدا زنگ بزن آژانس، باید همین الان برم.
دستانش را بالا آورد:
-کجا بری این موقع شب؟ میدونی کرایهی اینجا تا ولنجک چهقدر میشه؟ صبر کن صبح تیکهتیکه برو!
سرم را تندتند به دو طرف، تکان دادم:
– افسانه، ول کن کرایه رو، برو زنگ بزن!
تا این را گفتم، خودش را روی مبل انداخت. صاف نشست و دستانش را به زیر بغلش برد:
-پولدار شدیا، تا نگی چی شده که اونجوری اومدی و اینطوری میخوای بری، هیچکاری نمیکنم!
نگاهی به ساعت انداختم. عقربهها چرا اینقدر تندتند حرکت می کردند! جلو رفتم. مقابلش دوزانو نشستم. چشمهایش سریع حرکت کردند. گردنش را به سمت من خم کرد. زل زدم در چشمهای نگرانش:
-افسانه، من وقت ندارم، باید همین الان برم، پنج دقیقه بعد شاید دیگه به دردم نخوره.
آرام از روی مبل پایین آمد. دستم را گرفت و فشرد:
-آخه چی شده، چرا اینقدر حیرونی؟ عصر زنگ زدی میآم شب میمونم، یهو بعد از زنگزدن به سپهر، میخوای بری، میگی هیچ مشکلی هم با سپهر نداری!
-برو زنگ بزن ماشین بیاد، الان نمیتونم هیچی رو برات تعریف کنم، شاید بعداً گفتم، فقط جان بابات بلند شو.
“نچ”ی کرد و از جا بلند شد:
-آژانس همین سر کوچهست، دو دقیقه دیگه اینجاست. هی زنگ بزن، زنگ بزن!
همین که گوشیاش را برداشت و شمارهی آژانس را گرفت، بلند شدم و به تک اتاق خانه رفتم. دیدن وسیلههای آتلیه که چادر گلداری رویشان کشیده شده بود، باعث شد مانتو را روی دستم بیندازم و از پوشیدنش تا رسیدن ماشین، صرفنظر کنم. زل زده بودم به آنها که صدای افسانه را شنیدم:
-بیا، گفت الان میفرستیم دم…
به چهارچوب در که رسید، دیگر ادامه نداد. مانتو را سریع چنگ زدم و به سمتش چرخیدم. نگاهش همانجا بود که نگاه من! زمزمه کرد:
-الان تو بری، من به این فکر میکنم اگه سهلانگاری نمیکردم و بابام داروهاش رو به موقع میخورد، یا اون دکتره که هی بهش میگفتم الان وقت ترخیص بابام نیست، حرفم رو گوش میکرد، یا اون روز اونقدر با بابام بحث نمیکردم که بیاد دنبالم و اونطوری همه چی رو به هم بریزه، مشکلی که داری و در موردش حرف نمیزنی، پیش میاومد یا نه!
لبخند زدم، نه از آن لبخندهایی که خودش میآمد. به سمتش قدم برداشتم:
-اولاً من مشکل، با این غلظتی که تو ازش حرف میزنی، ندارم؛ دوماً هر چی هم که باشه، هیچ ربطی به کار اون روز بابای تو نداره.
دروغم را که گفتم، دست در آستین مانتوام کردم. اگر بابای افسانه داروهایش را سروقت میخورد، من کجا به این مشکلِ بیوقت مبتلا میشدم! من آنوقت چطور میتوانستم در میانهی پلههای خانهی عمه بایستم و شیطنت کنم. صدای بوق ماشین، برای افسانه حکم فرصت آخر را داشت:
-تو رو خدا، الناز، با سپهر بحثتون نشده، مشکلی ندارید با هم؟
کیف را روی شانهام انداختم و به سمت در پا تند کردم:
-دیوونهای تو؟! مگه ندیدی، پیش چشم خودت باهاش حرف زدم. چه بحثی؟ ربطی به سپهر نداره!
دنبالم آمد و در حیاط زمزمه کرد:
-چون حرف زدین، یعنی با هم خوبین؟
اتفاقاً خیلی سپهر ربط داشت و کاش مشکل یک بحث بزرگ، بین من و سپهر بود. وقتی از در حیاط بیرون رفتم، به سمتش برگشتم:
-تو کجا میآی؟ برو تو!
با اخم، اشارهای به خانهی همسایه کرد:
-تو که داری میری، حداقل برم بابام رو نجات بدم.
مرد راننده شیشهی ماشین را پایین داده بود و ظاهرش نشان میداد برایش مهم نیست چهقدر معطل بماند. همین که خواستم از انتظار خلاصش کنم، افسانه بازویم را گرفت:
-قول دادیا، باید زود بهم بگی چی شده.
دستم را از دستش بیرون کشیدم:
-چه قولی؟ چیزی نشده که قابل تعریف کردن باشه، یه چیزی گفتم ولم کنی!
در راه، به عمه زنگ زدم تا آمدنم را اطلاع بدهم. اصرار داشت شب را همانجا بمانم، اما با گفتن اینکه در راه هستم، راه را بر مخالفتش بستم. نمیدانستم چطور از بهزاد و حضورش بپرسم، اما شنیدن صدای کیان کافی بود که خوشحال شوم از تصمیمم برای برگشتن.
راننده تا خود ولنجک، چهرهی بیتفاوتش را حفظ کرد. حتی وقتی جلوی خانه ماشینش را نگه داشت، هیچ تلاشی نکرد تا به اطرافش نگاه کند. به نظر میرسید در روزمرگیهایش گمشده است و میداند هیچ نگاه اضافهای لازم نیست، همین که سرش را کمی به عقب متمایل کند، دستش را بالا بیاورد و پولش را بگیرد کافی است، زندگی هیچ چیز تازهای ندارد به او نشان بدهد.
کلید خانه در کیف کوچکم جا مانده بود. زنگ را که زدم، در با صدای هورای کیان که از آیفون میآمد، باز شد. آن را هل دادم و به مقابل نگاه کردم. ماشین قرمزی در حیاط نبود. جلوتر رفتم. به دو طرفم سر چرخاندم، اما ماشین بهزاد نبود. کیفم را محکم گرفتم و به سمت درخت بید رفتم. دست دراز کردم تا برگی از آن جدا کنم، اما به محض لمس برگ، پشیمان شدم و دستم را عقب کشیدم:
-بهم بگو امشب مهمون داری یا نه؟ ماشینش که نیست، اما خیلی وقتا پیش اومده که ماشینش نبوده، ولی خودش بوده.