-اووم
-میخوای ببرمت یکی از اتاقهای بالا استراحت کنی؟
-تو ک..کی هستی؟
-لازم نیست از من بترسی، من صاحب این خونهام اومده بودم سر بزنم ببینم کم و کسری چیزی هست یا نه که توجهم به تو جلب شد.
-م..میخوام تنها باشم برو.
-اون پسره که داشتی باهاش حرف میزدی همراه امشبت بود؟
حالم داشت بهم میخورد و به سختی روی پاهایم ایستاده بودم.
از اینکه چرا به آن کوفتی لب زدهام، از اینکه به این مهمانی لعنتی آمدهام، مثل سگ پشیمان بودم.
-همراه ن..ندارم.
-جدی؟ پس حتماً یه آشنای قدیمی بوده.
خدایا کاش کسی به فریادم میرسید.
تنها چیزی که میخواستم این بود جایی باشد که بتوانم دراز بکشم و کمی بخوابم.
یک لحظه چشمانم روی هم افتاد و همین که زانوهایم خم شدند، مرد سریع آرنجم را گرفت و تکیهام را به خودش داد.
-اوه اوه دختر تو بدجوری حالت خرابه. باهام بیا نترس کاریت ندارم فقط میخوام کمکت کنم.
-چ..چرا؟
-چی چرا؟
-چرا میخوای ک..کمکم کنی؟
-چون حالت خوب نیست.
همانطور که درحال حرف زدن بود، دستم را گرفته و همراه خود میکشاند.
هر لحظه که میگذشت حالم خرابترمیشد و عملاً دیگر هیچ کنترلی روی خودم نداشتم.
هم جسمم و هم فکرم بهم ریخته بود و به کل تمرکزم را از دست داده بودم.
-بیا آفرین… آفرین دختر خوب
در اتاقی را باز کرد و وقتی از میان پلکهای نیمه بازم تخت را دیدم، سرمست خندیدم.
-منو بِبَر اونجا، اون تخت… روی اون ت..تخت
مرد در سکوت در را بست و با خود کشاندم.
-میخوام بخوابم.
-میخوابی عروسک میخوابی.
روی تخت دراز کشیدم و حس برخورد ملحفههای خُنَک حتی در آن حال هم لبخندم را پررنگ کرد.
چشمانم نرم روی هم افتاد و آخرین چیزی که دیدم، تصویر مردی بود که بالای سرم ایستاده و همانطور که با چشمانش درحال کاویدن جز به جز اندامم بود، دکمههای مردانهاش را یکی یکی و با حوصله باز میکرد.
قبل آن که بتوانم تحلیلی برای نگاه پرحرفش داشته باشم پلک هایم نرم روی هم آمدند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
_♡_
اروند:
-اروند ببین آروم باش داداشم، این همه مدت صبر کردی با یهویی عکسالعمل نشون دادن همه چیو خراب نکن!
کلافه کام عمیقی از سیگارش گرفت و با عصبانیت رو به علی که وقتی فهمید افرا چه کار کرده به زور همراهش شد و سریع خودش را پشت فرمان انداخت تا یک وقت با همان حال و روز عصبانی و خشمگینش پشت فرمان نشیند، غرید:
-چه خرابی علی؟چه خرابی؟ همه چی خراب هست می فهمی؟ همه چی به اندازه کافی داغون و … هست تند تر برو.
-باشه… باشه میفهمم. ناراحتی، عصبانی، خسته شدی حق داری. خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکنی بهت حق میدم. اما موقعیت افرا حساسه درکش کن. اون از همه بُریده اگه امیدی تو قلبش مونده باشه فقط و فقط بخاطر توئه نباید اجازه بدی بیشتر از این یخ بزنه!
همه حواسش به جاده بود و با آن که علی با بیشترین سرعت ممکن رانندگی میکرد هنوز راه تقریباً طولانی در پیش داشتند و نمیدانست چرا با وجود بودن آراد در آن مهمانی بدجوری دلش شور میزند!
-میشنوی چی میگم اروند؟ با تو دارم حرف میزنم.
از میان دندانهای به هم کلید شدهاش گفت:
-الآن وقتش نیست بذار برای بعداً
-اتفاقاً الآن وقتشه. الآن که یه اشتباهی کرده وقتشه. اون دختر چرا نسبت به همه دلزده شده هان؟چون احساس میکنه خوب نیست. چون اعتماد به نفس نداره. الآن از آدما کناره گیری میکنه چون خودش رو آدم بدی حس میکنه، قبلاً هم کناره گیری میکرد چون از آدما میترسید و همراه ترسش بزرگترین ناراحتیش این بود که کسایی که دوست داره رو از دست بده. نکنه فلان کارو کنم ترکم کنن؟ نکنه فلان حرفو بزنم بذارنم جلوی در؟ تمام زندگیش با ترس گذشته. ترس از بیآبرویی، ترس از کتک، ترس از دست دادن، همیشه یجوری آزار دیده و حالا که یه اشتباهی کرده تو حق نداری باهاش بدرفتاری کنی اروندخان میشنوی چی میگم؟ حق نداری!