اروند:
از حالات افرا نگران شده بود.
صد البته که هرگز بدون اجازهاش به او دست نمیزد.
با هیچ عنوانی تا وقتی که افرا نمیخواست، لمسش نمیکرد. هدفش فقط و فقط این بود که افرا مانند همیشه از خودش به خودش پناه بیاورد.
گربهوار در آغوشش بخزد و مانند دیگر وقت ها مشکلش را بگوید تا با هم حلش کنند اما اینبار اصلاً افرا طبق حدسیاتش پیش نرفته بود.
دکتر خسروی بارها در مورد عکسالعمل ها و یا عواطف افراطی که ممکن است افرا از خودش نشان دهد، صحبت کرده بود. اما گفته بود هر وقت که اتفاق ناگواری میافتاد ممکن است عواطف افراطی خودی نشان دهند و چرا بعد از این همه روز خوب بودن و نرمال رفتار کردن، دقیقاً فردای روزی که با هم بودند باید اینگونه رفتار میکرد؟!
نکند… نکند ناخواسته اذیتش کرده بود؟!
نکند آنقدر محو آن تن زیبا شده بود که نخواستن های دخترک را درک نکرده بود؟!
دست به کمر شد و برای آنکه آرام شود لحظهای چشم بست.
نه… همچین چیزی نبود.
افرا هم خواستار یکی شدنشان بود!
اگر نمیخواست حتماً حس میکرد!
آری خواسته بود… خواسته بود… خواسته بود دیگر مگر نه؟!
فکش منقبض شد و نفس عمیقی کشید.
-خیلیخب باشه حالا که نمیخوای کاریت ندارم اما حداقل بذار کمکت کنم تا دوش بگیری. باشه خانومم؟ بیا بغلم عزیزم.
دستانش را به سمت افرا دراز کرد و منتظر نگاهش کرد اما با کاری که ناگهان افرا انجام داد، چشمانش گرد شد و دهانش نیمه باز ماند.
این دختر چه مرگش شده بود…؟!
افرا:
وقتی دستان دراز شدهی اروند را دیدم، هول شده خودم را عقب کشیدم.
نمیدانم چه مرگم شده بود اما انگار برای لحظهای فرد مقابلم اروند نبود!
اویی که خودم مشتاقانه تنم را به او تقدیم کرده بودم، نبود!
نمیدانم که بود…
شاید مهدی بود! شاید هم سالو و شاید یک مرد غریبه! هر که بود، اروند نبود!
خودم را عقب کشیدم و دقیقاً زمانی که پایم را از طرف دیگر تخت پایین گذاشتم و ایستادم، گوشهی ملحفهی لعنتی دور مچ پایم پیچید و سُر بودن پارکت ها و کشیده شدن ملحفه ها باعث شد که با صورت روی تخت بیفتم و پارچهی سفید دورم مثل آب از روی پوستم لیز بخورد و روی زمین بیفتد!
هوای سرد اتاق به تن برهنهام میخورد و همانطور که صورتم به تشک چسبیده بود، در یک لحظه موقعیت اسفناک بارم را سنجیدم.
زانوهایم روی پارکت ها و نیم تنهام به تخت چسبیده بود.
شوک یکدفعهای باعث شد که تصور مهدی و سالو از پشت پلک هایم برود حتی خودم هم نمیدانستم که چرا بعد از سال ها یاد آن ها افتاده بودم!
نفس نفس میزدم و گیج شده بودم.
آرام رویه تخت را در مشتم مچاله کردم و وضعیتی که در آن بودم را بررسی کردم.
نالهی ضعیفم از وخامت زیاد اوضاع بلند شد.
تماماً برهنه بودم و مطمئن بودم حال اروند میتواند نمای کاملی از پشتم را ببیند.
سکوت حاکم در اتاق حالم را خراب تر میکرد و حس شکست باعث شد که اشک از گوشهی چشمانم روان شود.
حسی که داشتم قابل بیان نبود.
در حد مرگ معذب شده بودم.
هم از برهنگیام و هم از اینکه جوری رفتار کرده بودم که انگار قصد زدن به من را دارد، حالم داشت بهم میخورد.
ناراحتش کرده بودم مگر نه؟!
از حرکت تشک فهمیدم که کنارم نشسته و با دستانش که به یکباره دور پهلوهایم پیچیده شد، تن ضریفم را پر قدرت در بغلش کشاند.
گریهام شدیدتر شد و دستانم را روی سینهاش گذاشتم.
کمرم را محکم گرفت و دیگر تلاشی برای پوشاندن تنم از تنش نکردم.
پوشیده کردن تنم در این لحظه چه فایدهای داشت؟ هیچ فایدهای!
میدانستم کمی زیادی واکنش نشان داده بودم اما اصلاً دست خودم نبود.
اول فقط استرس و هیجان بود اما زمانی که دستانش به سمتم دراز شد و از اینکه میخواهد کمکم کند گفت، یکدفعه به یاد روز برفی و به یاد تن سنگین و زمخت سالو که روی تنم خیمه زده بود، افتادم.
دکتر خسروی تمرینات زیادی برای کنترل هیجانات منفیام داده بود و در این چند وقت اخیر از معدود دفعاتی بود که نمیتوانستم خودم را کنترل کنم و اسم خاصی روی احساسات شدیدم بگذارم.
دستم را زیر چشم های اشکیام کشیدم و تا سر بلند کردم، نفس آمد… زندگی برگشت!
احساسات وارونه و بی اسم فرار کردند و لمس شده به اویی که با قدرت لب هایم را به دهان میکشید و با تمام حسش در حال بوسیدنم بود، خیره شدم.
برخلاف همیشه چشم نبستم.
کم کم دستانش حرکت کردند.
ساعد را پشتم پیچید و تنم را به خودش چسباند، سپس سینهی ستبرش را در اختیارم گذاشت تا بالا تنهام پوشش یابد.
با گلوی دردناکتری خیرهاش شدم و او با یک بوسهی صدادار لب هایم را رها کرد و پیشانیاش را به پیشانیام چسباند.